آدم‌های سرشناس در روز مرگ شان نمی‌میرند، : داکتر صبورالله سیاه سنگ

ممکن است تصویر ‏‏‏۱ نفر‏، ‏لبخند‏‏ و ‏نوشتار‏‏ باشد

آدم‌های سرشناس در روز مرگ شان نمی‌میرند، زیرا دوست، آشنا، ناآشنا، بیگانه و گاه بدخواهان از خوبی آنان فراوان و فورانی یاد می‌کنند. مردگان سرزمین ما فردای آن روز می‌میرند و در تاریکی ته‌نشین می‌شوند، چنانی که گویی هرگز زاده نشده بودند تا زیسته باشند و دنباله یابند.

او نیز شاید هنوز به خاک سپرده نشده باشد، ولی مانند رفتگان دیگر، می‌رود که به فراموشی سپرده ‌شود. از گردش وارونۀ روزگار، در زندگی هم سرنوشت بهتری نداشت. تا دست راستش درست کار می‌داد، چندین سال از شما و همۀ ما نوشت، زیاد نوشت. بازتاب پس از کوچیدن خودش کوتاه بود: “یادش گرامی باد”. کامله حبیب سزاوار این‌همه نامهربانی نیست.

شناسایی با وی در دفتر ماهنامۀ “سباوون” (زمستان 1988) برای من که تازه از زندان پل‌چرخی بیرون آمده بودم، شگفتی داشت. از آغاز و چگونگی نوشتن پرسیدم.

پاسخ: شاگرد صنف هفت مکتب رابعۀ بلخی بودم و آرزو داشتم که نویسنده شوم. یک شب مرگ پدرم را در خواب دیدم. از ترس بیدار شدم، عاجل رفتم و او را بیدار کردم. سپس، خود را در آغوشش انداختم و گفتم دیگر خوابم نمی‌برد. پدر پس از دل‌داری و دل‌آسایی، چراغ را روشن کرد، به موهایم دست کشید و گفت: چون به نوشتن علاقه داری، جریان خوابت را بنویس. من در پهلویت می‌نشینم. کمی آرام شدم و نوشتم. فردایش با چشمان نم‌ناک موضوع را به معلم صنف گفتم. گفت: کاغذهایت را بگیر و در کنار تختۀ سیاه صنف به آواز بلند آن را بخوان. مگر در پیش‌روی همصنفان گریه نکنی، غم‌گین می‌شوند. وقتی نوشته را خواندم، دیدم که خواهرخوانده‌هایم اشک ریختند. در آخر گفتم: “مگر پدر جانم زنده است”. همه از خوشی زیاد برایم کف زدند. معلم ما بسیار تشویقم کرد و گفت: هفتۀ آینده یک کنفرانس صنفی دایر می‌کنیم، همین قصه را در حضور معلمین و شاگردان صنف‌های دیگر هم بخوان. در کنفرانس صنفی هم خواندم و زیادتر تشویق شدم. باورم نمی‌شد که حتا مبصرۀ سنگ‌دل ما هم بگوید: “دختر جان! یادت باشد که نویسندۀ مشهور می‌شوی”. پس از آن، علاقۀ من از ذوق و شوق گذشت و به عشق مبدل شد.

س‌س: راه یافتن به مطبوعات؟

پاسخ: همکاری با مطبوعات را در صنف نهم در مزار شریف شروع کردم. (پدرم به آن ولایت تبدیل شده بود.) روزی با من مصاحبه کردند و گفتند این را برای چاپ به مجلۀ “میرمن”/ کابل می‌فرستیم. به زودی در تمام مکاتب مزار مشهور شدم.

س‌س: چه می‌نوشتید؟

پاسخ: از پارچه‌های کوتاه ادبی شروع کرده بودم. بعد سرایش شعر و داستان نویسی آمد. نمی‌دانم چرا و چطور هوای درام‌نویسی به سرم زد. احتمالاً اساسش شنیدن درام‌های رادیویی بود. یگان یگان نوشته‌ام در مکتب توسط شاگردان تمثیل و نمایش داده می‌شد.

س‌س: عنوان بهترین درامی که نوشتید؟

پاسخ: آن وقت‌ها عنوان گذاشتن برای شعر و داستان و مقاله زیاد مطرح نبود. حالا هم هیچ نوشتۀ من عنوان ندارد، می‌گذارم تا دیگران برایش انتخاب کنند. درامی که به من زیاد شهرت بخشید، در بارۀ قحطی و قیمتی سال‌های سلطنت مخصوصاً در صفحات شمال افغانستان بود. می‌گفتند چند خانواده دختران شان را در صحن مقابل روضۀ مبارک قطار نشانده اند. شنیدگی نیست، ‌دیدم که پول‌دارهای محل چطور بدن دخترکان را لمس می‌کردند و بعد به اصطلاح “مال” مورد نظر خود را در بدل چند سیر آرد به خانه می‌بردند. همین سوژه را نوشتم و در پایانش یک قطعه شعر مناسبتی هم سرودم. معلمین ما نوشته را بسیار پسندیدند و گفتند باید به شکل تمثیلی اجرا شود. شخصی به نام بهجت ورکزی شعر مرا بر روی یک آهنگ هندی تمرین کرد و گفت من این را از پشت پرده می‌خوانم. درام به کمک معلمین ما برای نمایش در صحن مکتب آماده شد.

س‌س: واکنش تماشاچیان؟

پاسخ: چند جای نوشتۀ من در ادارۀ مکتب سانسور شد و قسمت آخرش دفعتاً قطع گردید. مدیرۀ ما گرچه اول تائید کرده بود، در وسط نمایش به خواهرم که نقش اساسی را بازی می‌کرد، گفت: “همین‌قدرش کفایت می‌کند. موضوع ختم است. بساط تان را بردارید”. همه حیران ماندیم. یکی از معلمین ما به نام عبدالغفور رحیل دولت‌شاهی بر ستیژ بالا شد و گفت: به اجازۀ شما، من به دفاع از شاگردانم چند کلمه صحبت دارم. مدیر مطبوعات که آن روز مهمان خاص مکتب ما بود، به سرعت مایک را از دستش گرفت و گفت: “تخریب‌کاری هم اندازه دارد. صحبت اضافی اجازه نیست”. در همین اثنا، دختران از ترس چیغ زدند، اما بچه‌هایی که از لیسۀ باختر به مکتب ما دعوت شده بودند، به رسم اعتراض به سمت مدیر مطبوعات رفتند. بی‌نظمی عجیبی رخ داد و اوضاع به طرف وخامت ‌رفت. کسی گفت: از برای خدا! مکتب محاصره شده است. چند دقیقه بعد دو نفر پولیس آمدند و استاد رحیل را بردند. به ما گفته شد که قضیه پایان یافته و هر کس پشت کار خود برود.

فردای آن روز مظاهرۀ بزرگی در شهر به راه افتاد. یادم نیست که چگونه رهبری شده بود. از دختران صرف خواهرم، من و یک خواهرخواندۀ ما و از مکاتب پسران اکثریت شان، همه به خاطر آزادی استاد رحیل به سمت تعمیر ولایت رفتیم. در آن‌جا یک افسر پولیس آمد و به ما سه نفر گفت “شما که دختر هستید، به گادی بنشینید و زود به خانه‌ بروید”، اما به بچه‌ها گفت: …

دنباله: فردا