خیام و کوزه‌های سخن‌گو : استاد پرتو نادری

 ·کوزه یکی از نمادهای کلیدی در رباعیات حکیم عمر خیام است. او در کوزه سرگذشت و هستی انسان را می‌بیند. وقتی از کوزه سخن می‌گوید یا کوزه را به سخن در‌می‌آورد، همزمان دو مفهوم دیگر نیز در ذهن او بیدار می‌شوند؛ یکی خاک و دیگری انسان.

او پیوندهایی را در میان، انسان، کوزه و خاک می‌بیند. بر‌بنیاد روایت‌های دینی، خداوند انسان را از خاک آفریده است. در اسطوره‌های یونانی نیز انسان از خاک آفریده شده است. بر‌بنیاد اسطوره‌های یونانی، انسان در زمین و از خاک رس آفریده شده است. کوزه را نیز از خاک رس می‌سازند.

گِل کوزه را روزها با لگد می‌کوبند تا برسد و بعد از آن کوزه می‌سازند. کوزه را در کوره کوزه‌پزی می‌گذارند تا پخته شود. انسان نیز چنین سرگذشتی دارد. زنده‌گی و روزگار، انسان را پیوسته لگدکوب می‌کند تا این‌که در کوره دردها و رنج‌های خویش پخته می‌شود و پر می‌شود از تجربه‌های تلخ و شیرین زنده‌گی و پر می‌شود از خود‌آگاهی و دانش، تا این‌که روزی با دستان سنگین مرگ شکسته می‌شود.

کوزه‌‌ای که خیام از آن سخن می‌گوید، کوزه شراب است. تا بوده، شراب را در آن نگه‌ می‌داشته‌ و در جایگاه مناسبی نگه‌داری‌اش می‌کرده‌اند. جای دیگرش بر سفره شاهان، امیران و بالادستان جامعه بود. با این‌همه سرنوشتش شکستن است، چه در خانه شاه باشد و چه در خانه گدا. روزی یا شبی از دست کسی فرو می‌افتد و می‌شکند. یا هم می‌خواره‌‌ای در هیجان مستی خود، آن را بر زمین می‌زند و می‌شکند. کوزه هستی انسان نیز به دست مرگ شکسته می‌شود. انسان نیز چه در کاخ باشد و چه در مخروبه‌‌ای، روزی یا شبی ریسمان زنده‌گی‌اش با تیغ مرگ بریده می‌شود و می‌میرد. شکستن برای کوزه و مرگ برای انسان، جبر است و سرنوشتی است که برای هر دو تعیین شده است.

تکه‌پارچه‌های کوزه شکسته را به دور می‌اندازند. گذشت روزگاران، تابش خورشید و وزش باد و باران آن را می‌پوساند و به خاک بدل می‌کند. انسان را که می‌میرد، نیز می‌برند در گوستان دوری خاکش می‌کنند. سالیان دراز خورشید و ماه بر گور او می‌تابد، اما او در دل خاک می‌پوسد و هستی‌اش با خاک می‌آمیزد.

هر دو نابود و در نهایت به مشتی خاکی بدل می‌شوند. خاموش می‌شوند، اما در خاموشی خود هزاران هزار قصه از جور روزگار و از کارگاه کوزه‌گری دارند.

 بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بُدم چو کردم این اوباشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو

من چون تو بُدم تو نیز چو من باشی

(رباعیات حکیم عمر خیام، مقدمه فروغی، محمد‌علی، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۱۶۴)

این‌جا این کوزه یا این سبو یک نماد است، نماد انسان؛ انسانی که دیروز کوزه‌‌ای را بر زمین کوبیده و امروز او را خیام یا کس دیگری بر زمین می‌کوبد و فردا کسی کوزه دیگری را بر زمین می‌کوبد که ذره‌های هستی ما و ذره‌های هستی خیام در آن جاری‌ است. گویی جهان همیشه زنجیره چنین رویدادها بوده است. می‌سازند و می‌شکنند و بعد شکسته‌ها خاک می‌شوند تا این‌که لگدکوب کوزه‌گران می‌شوند، در کوره‌‌ای پخته می‌شوند و کوزه دیگری می‌شوند.

در این رباعی بازهم با چنین مفهوم و پیامی رو‌به‌رو می‌شویم:

دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی‌زد بسیار

وان گل به زبان حال با او می‌گفت

من همچو تو بوده‌ام مرا نیکو دارد

(رباعیات حکیم عمر خیام، ص ۱۰۷)

خیام کوزه‌گری را در بازار می‌بیند که بر گلی لگد می‌کوبد. آن‌قدر لگد می‌کوبد که آن گِل برسد تا  از آن کوزه‌‌ای بسازد. این‌جا کوزه‌‌گر، همان کوزه‌گر بازار است و بار نمادین ندارد؛ اما گل وقتی به سخن می‌آید، هویت انسانی پیدا می‌کند. آن گل که ذره‌های هستی انسانی را در خود دارد، از کوزه‌گر می‌خواهد که این‌همه بر آن لگد نکوبد؛ چون او دیروز چون تو بودم و فردا تو، چون او خواهی بود و کسی بر گل هستی‌ات لگد خواهد کوبید. گویی خیام ادامه نسل انسان‌ها را در ادامه نسل کوزه‌ها جست‌وجو می‌کند و کوزه‌ها نسل‌به‌نسل هستی انسان‌ها را با خود به روزگار ما و روزگار بعد از ما می‌رسانند.

تا چند اسیر عقل هر‌روزه شویم

در دهر چه صد‌ساله چه یک‌روزه شویم

در ده تو به کاسه، می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

(همان، ص ۱۲۶)

خیام هر بار که از کوزه سخن می‌گوید یا کوزه با او سخن می‌گوید، از کارگاه کوزه‌گری و کوزه‌گر که با دلیری کوزه خود را از کله پادشاه و انگشت گدای دسته و سر می‌کند، نیز سخن به میان می‌آورد:

در کارگه کوزه‌گری کردم رای

در پایه‌ی چرخ دیدم استاد به پای

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر

از کله‌ی پادشاه و انگشت گدای

(همان، ص ۱۱۷)

این‌جا کوزه و کوزه‌گر همان مفهوم ساده و اصلی خود را دارد، نقش نمادین ندارد. کوزه همان کوزه است و کوزه‌گر هم همان کسی که در کارگاه خود کوزه‌گری می‌کند …

ادامه در لینک هشت صبح

پرتو نادری