مولانا در دفتر دوم مثنوی معنوی حکایتی دارد که باری سه تن از دزدان روزگار به نام صوفی، سید و فقیه، به باغی او زده بودند تا باغش را تاراج کنند.
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان به باغ خود، سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هر یکی شوخی بَدی لا یوفیی
گفت با اینها مرا صد حُجت است
لیک جمعاند و جماعت قوت است
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس ببُرمشان، نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چون که تنها شد سِبیلش بر کنم
باغبان و قتی دزدان را در باغ خود میبیند، در مییابد که یکی از آنان خود را فقیه میخواند، دیگری سید و سومی هم صوفی.
باغبان با خود میاندیشد که هرچند حق با من است؛ اما من به تنهایی نمیتوانم در برابر سه تن ایستادهگی کنم. برای آن که آنها قویتر اند و قوت آنها در یک پارچهگی و همدستی آنهاست.
با خود میگوی بهتر ست آنها را از هم جدا کنم، در میانشان جدایی و بی اعتمادی اندازم و بعد جزای هر کدام را جزایی دهم. سبلش بر کنم، کنایه از جزادادن سخت و آمیخته با توهین است.
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کُند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رِفاق
رفت صوفی گفت، خلوت با دو یار
تو فقیهی وین شریف نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سید است از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس
چون بیاید مر ورا پنبه کنید
هفتهیی بر باغ و راغ من زنید
باغبان، به مرد صوفی میگوید: برو و از آن اتاق گلیمی با خود بیاور تا برای رفیقان هموار کنیم و بنشینم. صوفی چون به سوی اتاق میرود باغبان به فقیه و شریف
میگوید: من تعجب میکنم که شما یک فقیهنامدارد و سیدی که وابسته به خاندان پیمبر است چگونه با این صوفی شکمخوار و خسیس آشنا و همدم شدهاید. او شایستۀ آن نیست که شما با او همنشین باشید. گلیم را که آورد او را از خود برانید.
پنبه کنید، یعنی او را برانید. در میان مردم مثلی است که میگوید: همه رشتههایش را پنبه کرد. وقتی کسی تمام ارزوها و هدفهای زندهگی کس دگری را برباد میکند این مثل را به کار میبرند.
باغبان به مرد فقیه میگوید: ما به فتوای تو نان میخوریم و به بال دانش تو پرواز میکنیم و این شخصیت شریف، سید ماست، شهزاده و سلطان ماست. پس شایسته نیست که شما با این همه بزرگی و نجابت با یک چنین صوفی شکمباره همنشین باشید.
چون برگشت آن را از خود برانید و بعد یک هفته باغ من در خدمت شماست، بمانید، بخورید و بنوشید. باغبان با چنین سخنانی سید و فیقه را وسوسه میکند و آن دو میپذیرند که صوفی سزاوار دوستی و همنشینی آنها نیست.
چون بره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیش با چوب زفت
گفت ای سگ، صوفیی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما، تو از ستیز
این جُنیدت ره نُمود و بایزید
از کدامین شیخ و پیرت این رسید
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیمکشتش کرد و سر بشکافتش
مرد فقه و سید، صوفی را از خود راندند و آنگاه باغبان با چوب بزرگی به دنبالش میافتد و ار او می پرسد؛ چگونه با پر رویی و بیشرمی خود را به باغ من زدی؛ به طعنه میگوید؛ مگر این راه را برای تو جنید بغدادی نشان داده است یا هم بایزد بُسطامی یا کدام شیخ و پیر طریقت دیگر.
باغبات، صوفی را تا میتوانست کوبید، سرش را شکست و به گفتۀ مردم نیم کشش میکرد. نیمکش کردن در زبان مردم، یعنی آنقدر زدن که کسی در میان مرگ و زندهگی قرار گیرد. چون صوفی که با چنین سرنوشتی گرفتار میآید به دوستان خود فریاد میزند:
گفت صوفی آن من بگذشت لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید، هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
اینچ من خوردم شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوه است و گفتوگوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
صوفی، فریادزنان دوستان خود را ملامت میکند که مرا بیگانه دانستید و از خود راندید؛ اما من بیگانهتر از این قلتبان نیسم. او همچنان میگوید: آن چه را که این قلتبان بر سر من آورده است، بر سر شما شما نیز میآورد.
مولانا از این جا به این نتیجهگیری میرسد که این جهان به مانند کوه است و به سوی کوه هر صدای که بزنیم، دوباره به سوی ما بر میگردد. مردم چنان مثلی میگویند: اگر به کوه درد گفتی، درد میگوید و اگر جان گفتی، جان میگوید. این مثل را مردم زمانی به کار میبرند که بخواهند بگویند که هرکس هر کاری که کند، چه بد و چه نیک نتیجهاش را دیدنی است.
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کای شریفِ من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رُقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رُقاق و قاز را
باغبان پس از آن که کار صوفی را یکسره میکند. به سید، میگوید که تو به در خانه برو و به قیماز بگو تا آن نان پرهکی و کباب قاز را که آماده کرده است بیاورد.
قیماز واژۀ ترکی است که به مفهوم کنیز یا خدمتگار آمده است. رُقاق نان نازک را گویند. شاید همان نانی است که امروزه به نان پرهگی معروف است.
چون بره کردش بگفت ای تیزبین
تو فقیهی ظاهرست این و یقین
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
چون باغبان، سید را به سوی اتاق روان میکند، به فقیه میگوید: هیچ تردیدی نیست، از ظاهر تو روشن است که تو یک فقیه هستی؛ اما این کسی که خود را سید میگوید و وابسته به خاندان پیمبر؛ معلوم نیست که چه اصل و نسبی دارد و
اصل و نسبت او به کجا میرسد. امروزه کم نیستند کسانی که به نادانی تلاش دارند تا نسب خود را به علی و پیمبر برسانند.
خواند افسونها شنید آن را فقیه
در پیش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت کی خواند
دزدی از پیغامبرت میراث ماند
شیر را بچه، همیماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی بگو
با شریف آن کرد مرد مُلتَجی
که کند با آل یاسین خارجی
باغیان با چین سخنانی فقه را چنان افسون کرد که همه گفتههای او را پذیرفت و دیگری در مورد سید تردید نداشت. آنگاه باغبان به دنبال سید رفت و با طعنه گفت: به اجازۀ چه کسی آمدهای و ترا چه کسی به این باغ فراخوانده است.
بچۀ شیر به شیر همانند است، اگر تو به پیمبر نسبتی داری آن شباهت تو با پیمبر در کجاست؟ کدام رفتار تو به رفتار پیمبر میماند. پس از آن سد را همان گونه کوبید که صوفی را نیز از دم و دود انداخت.
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جَستیم از آب
پایدار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم ترا من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی ترا بئسالعِوض
سید در زیر لت و کوب باغبان از حال میرود، به زمین میافتد و در این حال به فقیه صدا میزند، هرگونه که بود، ما از تهلکه جَستیم، حال دگر نوبت توست. تنها ماندهای، حال دیگر باغبان از تو دهلی میسازد و بر پشت و پهلو و شکمت میکوبد. اگر من لایق دوستی تو نبود؛ اما از این انسان ظالم برای تو بهتر بودم، مرا در اختیار او گذاشتی و از سر نادانی کار بدی کردی که جال جزایش را میبینی.
شد ازو فارغ بیامد کای فقیه
چه فقیهی، ای تو ننگ هر سفیه
فتویات این است ای ببریدهدست
کاندر آیی و نگویی امر هست
این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بُدست این مساله اندر محیط
باغبان که سید را به گفتۀ مردم از دم و دود انداخت، به نزد فقیه آمد و گفت، تو نه تنها فقیه نیستی؛ بلکه حتا برای یک انسان نادان هم ننگ هستی.
با طعنه پرسید: مگر فتوای تو این بود که بیاجازه به باغ کسی در آیی؟ یا این که چنین فتوایی را در کتابهای وسیط و محیط. خواندهای؟ وسیط کتابی است در فقه از امام محمد غزالی و محیط نیز کتاب دیگری است در فقه. فقیه که دوستان را تنها گذاشته بود، ناامیدانه میگوید:
گفت حقستت بزن دستت رسید
این سزای آنک از یاران برید
ققیه میگوید: حال دیگر دست دست توست. مرا بکوب، مرا بزن که حق با توست. این سزای کسی است که برای سود اندکی یاران خود را تنها گذاشته و به آنها خیانت کرده است.
از این حکایت مولانا میتوان نتیجههای گوناگونی گرفت یکی هم پیام اجتماعی این قصه است که نیرومندی مردم در همبستهگی و یک پارچهگی آنهاست؛ اما نباید غافل از دسیسههای دشمن بود. برای آن که دشمن برای رسیدن به هدفهای خود پیوسته تلاش میکند تا درمیان خانوادهها، در میان گروههای مردم تفرقه و چنددستهگی پدید آورد.
چنان که امروزه میبینیم، گذشته از افراد سودجو، حتا حکومتهای استبدادی نیز برای تامین منافع و ادامۀ حاکمیت خود از شیوۀ تفرقهاندازی در میان مردم استفاده میکنند. « تفرقه بینداز و حکومت کن!» این دیگر گویی به یک روش سیاسی بدل حکومتها خود کامه، تمامیتخواه بدل شده است.
ما در روزگار خود شاهد چنین شیوهیی هستیم که چگونه گروه حاکم در میان مردم تفرقه میاندازند تا هدفهای سیاه خود را دنبال کنند. یگانه راه مبارزه با چین حکومتهایی تفرقه انداز، همان یکپارچهگی مردم است. یک پارچه بمانید تا هیچ دشمنی بر شما پیروز نشود؛ بلکه شما بر دشمنان تفرقه انداز و شطان صفت خود پیروز شوید.
پرتونادری