همیگفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد
دریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی
وقتی از خاموشی دوستی چون اسدالله ولوالجی ناگهان خبر میشوی، مانند آن است که کسی سرت را با تمام نیرو بر دیوار سنگینی میکوبد و بعد تو میافتی تخت به پشت روی خاک سیاه!
خبر خاموشی اسدالله ولوالجی امروز همینگونه سرم را به دیوار سیاه سوگ و ماتم کوبید و لحظههایی حس کردم که آسمان دور سرم میچرخد و چنان گردابی مرا در خود فرو میبرد! او را در زندان پلچرخی شناختم، سال 1363 بود، پیش از من چند سالی را آنجا سپری کرده بود.پناهگاهم بود، چقدر شیرین بود که دلتنگیهایم را با او قسمت میکردم. چند سالی از من خورد بود، اما این حس که همیشه او را چنان برادر بزرگی حس میکردم هیچگاهی از من دور نشد.
مردی به پاکیزهگی روانی، مهربانی، چون او بسیار بسیار کم دیدهام.
به زبانهای پارسیدری و تُرکی اوزبیکی شعر میسرود.
پژو هشگر بود در پیوند به موضوعات تاریخی و سیاسی اجتماعی مینوشت. مرد دانشمند به انزوا کشیدهیی بود!
از پایهگذاران انجمن قلم افغانستان بود و سومین رییس دورهیی آن.
اضافه از بیست عنوان کتاب چاپ شده دارد. از خانوادهء بزرگی بود که پدر و گذشتهگانش همه مردمان سرشناس بودند و نمایندهگان مردم در پارلمان، اما تا او را در زندان دیدم و به زودی پیوندی از دوستی در میان ما پدید آمد و بعد این پیوند در بیرون زندان و سرزمین غربت در پشاور بسیار بسیار نزدیک شد، همیشه او را قلندری آزادهیی یافتم.
چه آسوده و آزاده و با سربلندی از حرص جهان و معاملههای روزگار زندهگی کرد، . میخواند، مینوشت و بحث میکرد.
در پشاور زمانی در یک اتاق زندهگی میکردیم و بعد که خانواده با او پیوست، هربار که به دیدنش میرفتم مهماندار بود، از همان مهمانانی که می آیند و روزها و هفتهها میپایند.
دسترخوان بیرنگ او همیشه گشوده بود!
گاهی نشنیدم که از تنگدستی شکایتی داشته باشد، اما تنگدست بود و در تنگدستی زندهگی کرد در سالهای پسین شنیدم که برای ادامهء زندهگی پارهیی از زمینهای پدری را فروخته دلم فشرده شد، خیلی. تا آخر در کابل سقفی از خود نداشت!
جبین گشاده و خندههای بلندش همه غم غربت را از ذهن و روان انسان میزدود.
چهار بار در دوران حزب دموکراتیک او را به زندان انداختند، کما بیش هفت سال زندهگی او در زندان گذشت. آخرین باری که در آخرین سال حکومت داکتر نجیب زندانی شد، با دوستانی رفتیم توقیفخانهء کابل. گفتم: تو غیر زندانی شدن دیگر کاری نداری؟
پاسخ، همان خندهء بلند بود!
میدانم دیگر نتوانست در برابر آن رویداد خونین که یک سال پیش همسر و ماه طلایی خود را از دست داد، صبر آورد.
همیشه که به او میاندیشیدم با خود میگفتم: این مرد این درد بزرگ را چگونه میتواند تحمل کند!
دوست من، برادر من، یار روزهای دشوار زندان و آن روزگار تلخ، روانت شاد باد، پاکیزه آمدی، پاکیزه زیستی و پاکیزه رفتی! روانت شاد و نامت ستوده باد!
این کاروان را سر باز ایستادن نیست، ما نیز همهگان پای به رکابیم!
بیتو حس میکنم که چقدر تنهایم و تنهایی چقدر ابعاد دردناکی دارد!
پرتونادری