خدیا کفر نمیگویم ؛ اثر از کارو : بازنویس : امان کبیری

خدایا کفر نمیگویم؛ پریشانم

چه می خواهی تو از جانم ؟ 

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا !

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟

خداوندا !

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت با خبر گردی 

پشیمان می شوی از قصه خلقت ازین بودن ، ازین بدعت

خداوندا تو مسئولی 

خداوندا  !

تو میدانی که انسان بودن و ماندن

درین دنیا چه دشوار است

چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سر شار است !

خداوندا !

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه دیوار بگشایی

لبت بر کاسه ای مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آنطرف تر

عمارت های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و آنسو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟

 خداوندا !

درود….یاهو…..