پیرمرد، در کنگرۀ نخبهگان تبر به دست، سخنان خود را این گونه به پایان آورد: یک سخن، من طرفدار صلح پایدار نیستم! صلح باید بیپای باشد!
نخبهگان تبر به دست! همه اعتراض کردند و سرو صدای غیرت افغانی در سالون کنفرانس پیچید. همهگان فریاد میزدند: ما صلح پایدار میخواهیم، ما صلح پایدار میخواهیم! کسانی هم به یاد سینما رفتنهای دوران نوجوانی، هی اشپلاق میزدند.
پیرمرد، مانند تندیسی خاموش ایستاده بود و به گفتۀ مردم از این همه سر و صداها خم به ابرو نمیآورد. صداها که تهنشین شدند و فضا روشن، پیر مرد با صدای بلندی که گویی رستم، اکوان دیو را به مبارزه میخواند فریاد زد: آ های نخبهگان از دنیا بیخبر! مگر میدانید که من چرا طرفدار صلح بیپای استم؟ پاسخی نشنید. باز با صدای بلندتری تکرار کرد آیا میدانید که من چرا طرفدار صلح بیپای استم؟ باز هم پاسخی نبود.
پیرمرد صدایش بیشتر بلند شد و گفت: هم به گپ نمیفهمید و هم کسی را به گپ زدن نمیگذارید. سالون کنفرانس خاموش شد. چنان خاموش که به گفتۀ مردم، پشه هم پر نمیزد.
پیرمرد، گیلاس آبی را که روی میز گذاشته بودند، بلند کرد، اندکی نوشید و گفت: من برای آن طرفدار صلح بیپای استم که اگر صلح، پای دار باشد و گزارهاش با ما نشود و غیرت افغانی ما را تحمل کرده نتواند، آن وقت چارهیی ندارد، جز آن که بگریزد.
صلح نازک نارنجی است، زودرنج است. در حالی که زندهگی کردن با افغانهای غیرتمند که توغ و بیرق افتخارات تاریخ پنجهزار سالۀ خود را با تیغ و شمشیر خود، همیشه بر دوش میکشند، حوصلۀ فیل میخواهد.
خوب است که صلح بیپای باشد که گریخته نتواند. اگر هم صلح با پای آمد باید یک پایش را با هفتاد و دو ضربۀ تبر قومی اقوام رو به افزایش افغانستان قطع کرد تا یک پای شود. چون بخواهد بگریزد دو باره دستگیر شود. اگر بار دوم خود را این سو و آن سو زد تا لنگ لنگان بگریزد، باید با یک صد و چهل و چهار ضربۀ تبر اقوام متفقالجنگ کشور پای دیگرش را هم قطع کنیم تا شل و پَت در سرزمین شیران و پلنگان بماند.
پیرمرد، گلو صاف کرد و با صدای بلندتری گفت: آ های، نخبهگان تبر به دست صلحآور! رسیدن به صلح قیمت دارد که باید پرداخته شود، صلح هم باید قیمت زندهگی کردن خود با ما را بپردازد. باید بیپای بیاید و اگر پایدار آمد باز همان تبر و همان پای!
هیاهویی در سالون چنان پیچید که گویی نخبهگان تبر به دست، سالون را به سر برداشته بودند، تبرهای خود را در آسمان بلند کرده، شور میدادند و فریاد میزدند: زنده باد صلح بیپای! ما صلح بیپای میخواهیم! ما صلح بیپای میخواهیم!
شماری لنگیها، شماری هم پکولها، قرقلیها و دستارهای خود را از هیجان و شادمانی به بالا میانداختند؛ اما آنانی که غیرتشان دو چندان جوش کرده بود، تبرهای خود را به هوا پرتاب میکردند و تبرها که فرود میآمدند سرها و گردنها بود که میشکست و خون غیرت بود که باد میشد.
فضای سالون پر شده بود از لنگیها، قرهقلیها، پکولها، تبرها و تبرچهها. با این حال پیرمرد، آرام و خونسرد میگفت: آ های، نخبهگان تبر به دست صلح آور! نگران نباشید، گفتم صلح هم قیمتی دارد و ما باید قیمت آن را بپردازیم و چه خوب است که امروز شما با خرد روشن غیرت افغانی خود نخستین قسط آن را پرداختید.
صلحهایی که در پشت میزها رنگ میگیرند زود بیرنگ میشوند. صلح افغانی باید با خون نوشته شود. باید بر روی بلندترین دیوار افتخارات تاریخی ما با خون نخبهگان تبر به دست، نوشته شود!
من که این همه خونریزی را دیدم، چشمانم را با هر دو دستم بستم. در دلم میگشت که امروز چرا پیرمرد این همه بیعاطفه شده است!
دستانم را از روی چشمانم برداشتم تا به سیمای پیرمرد نگاه کنم، دیدم که در میان این همه هیاهو به آرامی از سالون بیرون زده و رفته است. بر خاستم رفتم دنبالش، صدایش زدم:
آ های پیرمرد! ایستاد و من خود را به او رساندم و رفتیم. هرچند فاصلهای از سالون دور شده بودیم؛ اما هنوز سر و صدای نحبهگان به گوش میآمد.
گفتم: پیرمرد! چرا سرو صداها خاموش نمیشود؟
گفت: هیچ افغان از هیچ افغان کم نیست، حتماً نخبهگان تبر به دست دیگر هم تبرها و تبرچههای خود را به هوا پرتاب کردهاند.
گفتم: پیرمرد! باور کن بسیار ترسیده بودم که اگر نخبهگان تبر به دست، تو را خیال صلح میکردند، آن وقت یک پایت را به گفتۀ مردم جو جو کرده بودند و حال خون و خونپر در گوشهیی آن سالون افتاده بودی!
پیرمرد تبسم معنیداری کرد و پیش از آن که چیزی دیگری گوید، باز پرسیدم: آخر مرد حسابی چرا چنین گفتی که باید یک پای صلح را قطع کنیم؛ آخر صلح لنگ به چه دردی میخورد؟
خوب هر چه بود گذشت. من زیاد ترسیده بودم. حال برویم خانه، نوشابهای بنوشیم.
خانه که رسیدیم، پیالهیی برای او ریختم و پیالهیی برای خود. پیرمرد همین که پیالۀ خود را سر کشید، به آرامی گفت: گپ دیگری هم بود که آن جا گفته نتوانستم.
گفتم: بگو این دیگر چگونه گپی است؟
پیرمرد گفت: صلح بیپای را چه میکنی که من طرفدار یک صلح بیعزت استم!
چنان خشمگین شدم که نزدیک بود با پیاله بر رویش بزنم؛ اما دیدم که بر من حق بسیاری دارد. یار گرمابه و گلستان است. با غمهای من سالها میشود که آشناست. با من خندیده و با من گریسته است. در غمناکترین روزهای زندهگی دست مهربانیاش روی شانهام بوده، ناگزیر به گفتۀ مردم خشمم را خوردم.
گفتم: پیرمرد! امروز از کدام پهلو بر خاستهای که گاهی صلح بیپای میخواهی و گاهی هم صلح بیعزت.
گفت: او بیخبر، اگر صلح هزار بار هم، سوار بر اسپ سپید عزت خود به این سرزمین بیایید، همین که از اسپ پیاده شد، ما بیعزتش میسازیم. شاید اول، رکابهای زرکوب اسپش را بدزدیم. بچههامان تار تار دم اسپش را میکنند تا برای شکار پرندهگان دام سازند. نه تنها خودش که اسپش هم بی عزت میشود.
بیعزت که بیاید، ما هم با تیغ و چاقو مجبور نمیشویم، بند شلوارش را بدریم و سر سرک رهایش کنیم.
یک بار خندهام گرفت و با صدای بلند خندیدم. خندۀ من که کمی آرام شد، گفت: این دیگر چگونه خندهیی است؟
گفتم: قصهیی یادم آمد!
گفت: چگونه قصهیی؟
گفتم: باری یک پیرمرد سادۀ دهاتی به بازار رفته بود تا یک چاینک چینی بخرد. همین که چاینک را خرید، آن را شکست. دکاندار گفت: این چه کاری بود که کردی، چاینک زیبایی را این گونه شکستی؟
گفت: میبرمش پیش پترهگر که پترهاش بزند تا جور شود. قشلاق ما دور است. آن جا پترهگر نیست. آن جا که بشکند باز چه کار کنم. مجبور میشوم بار دیگر راه دوری را پیاده به بازار سرگردان شوم تا پترهاش کنم. خوب است که پیش از پیش پترهکرده ببرمش به خانه.
قصه که تمام شد، خاموش ماندم که پیرمرد چه میگوید؛ اما او لام تا کام نکرد از جای برخاست و از خانه بر آمد. به دنبالش برخاسم و صدایش زدم، پیرمرد! چه شد که این گونه یکی و یک بار برخاستی و روان شدی؟
روی بر گشتاند و با لحن و قیافۀ جدی گفت: هیچ، تو برو چاینک خوده پتره بزن!
پرتو نادری