گیر، آوردم تک و تنها به باغی یک شب اش
بوسهای برداشتم با زاری از کنج لب اش
گر چه در ظاهر مخالف بود و میکرد اجتناب
لذت آن بوسه لیک انداخت در تاب و تب اش
گفت: وقتی با منی، اینگونه گستاخی مکن
این بگفت و چیزِ دیگر بود اما مطلب اش
نیست اغراق این که گویم کاپیِ مهتاب بود
روی پیشانی فتاده زلفِ همچون عقرب اش
بود صحبت برقرار و گفتگو دنباله داشت
ناگهان آمد صدای خواهرِ لامصب اش
لرزه بر اندام او افتاد و خود را پس کشید
شد بلند از زیرِ لب آهسته یارب یارب اش
بعد از آن قسمت نشد ما را ملاقاتِ دگر
گرچه چندین بار رفتم تا به پشت مکتب اش
این سخن پیچید کم کم بر سرِ بازار ها
با خبر گشتند حتی قوم و خویش و اقرب اش
خواستگاری کردم ش هر بار بر طبقِ اصول
“نه” شنیدم از برادرهای صاحبمنصب اش
یک دلیل عمده آوردند بین صد دلیل
این که دارد فرق یک کم مذهبام با مذهباش
دست شستم از وصال و آرزو برباد رفت
گر چه دورادور میکردم تماشا اغلب اش
سالها بگذشت و دیدم از تصادف روزِ قبل
چهرهی او را و اوضاعِ قمر در عقرب اش
میگذشت او از سرِ راهی چمان، آسیمه سر
چند قد و نیم قد کودک روان در موکب اش
برف پیری اوفتاده بر سرش مانندِ من
ای دریغا از درخشش مانده دیگر کوکب اش
چهرهاش پژمرده و چین و چروک اما هنوز
پیشِ چشمم جلوه گر رخسارِ ماه نخشب اش
بر زمان نفرین فرستادم ز فرط خشم و کین
در شگفتی در شدم از فتنه های اعجب اش
بر سبیل طنز گفتم ور نه اینسان ماجرا
میرزا را سازگاری کی کند با مشرب اش