مکتب گریز نبودم: استاد پرتو نادری

تا صنف ششم مکتب، شاگرد تنبلی بودم؛ اما مکتب گریز نبودم. چون همه جا سایۀ پدر را بالای سرم احساس می‌کردم.

تابستان‌ها بامدادان که مادر مرا به زور از خوب بیدار می‌کرد و حتا گاهی کاسه آبی روی پایم می‌ریخت تا از خوب برخیزم، من هم که با هیاهو از جای برمی‌خاستم، مادر را می‌دیدم که می‌خندید. این دیگر گویی به تفریح مادر بدل شده بود.

  از خواب که بر می‌خاستم مکتب به یادم می‌آمد و سیمای استادان خشمگینم که همیشه با نوده‌ها نورس ارغوان که ما آن را«شولش» می‌گفتیم به صنف می‌آمدند و نفس‌های ما در سینه‌هامان بند می‌شد.

هر روز دستان کوچک ما بود و نوده‌ها جوان ارغوان، استادان دستان ما را هر روز ارغوانی می‌ساختند.

به صنف ششم رسیدم، روزی استادی به مکتب ما آمد که می‌توانم بگویم با استادان دیگر تفاوت بسیاری داشت. سیمای پرشکوه، موهای مجعد، قامت بلند، لباس‌های پاکیزه، سخن گفتن متفاوت از دیگران، وقار و سنگینی و چه‌ها و چه‌های دیگر برای او شکوه و هیبت خاصی می داد. گویی شه‌زاده‌یی است که از سرزمین‌ها اسطوره‌ها و افسانه‌ها بر گشته است. با این همه نگاه‌های مهربانی داشت.

بچه‌ها فهمیدند که استاد تازه دم « میر اکبر» نام دارد از میران مشهید کشم. وابسته به یک خانوادۀ سرشناس اهل شعر و ادبیات. پدرش میرصاحب جان نام داشت، شاعر و مرد صوفی مشربی بود.

من در همان کودکی از زبان پدرم توصیف‌های زیادی از زنده یاد میر صاحب جان شنیده بودم. میر صاحب جان در سال‌های تجاوز شوری در شهرک تشکان به شهادت رسید، نامش ستوده باد و روانش آسوده!

بچه‌ها فهیمده بودند که استاد تازه دم ما نوۀ میر محمد نبی واصف است. میر محمد نبی واصف مردی بود شاعر و دل‌باختۀ بیدل. مهمان‌دار بود و با نام نشان در منطقه. 

استاد مضمون ریاضی و هندسۀ ما بود. به زودی در مکتب به نام یک معلم لایق شهرت یافت و بچه‌ها می‌گفتند استاد بسیار لایق است.

 این استاد با نودۀ ارغوان به صنف نمی‌آمد؛ اما مکتب سپیداران بلندی داشت. گاهی که استادی می خواست ما را ادب کند و نودۀ ارغوان نمی‌داشت به کپتان صنف می گفت: برو چوب بیاور!

بعد دستان ما بود و نوده‌های سپیدارن. چوب سپیدار؛ اما زود می‌شکست و ما زودتر از رنج ادب کردن استاد رهایی می‌یافتیم. ما هر روز لت می‌خوردیم تا درس بخوانیم، راستش لت را پذیرفته بودیم تا درس خواندن در خانه را.

روزی استاد میر اکبر که بعدها « ظافر» تخلص میکرد از درس گذشته می‌پرسید و مرا به گفتۀ آن روز سر تخته خواست. سوالی را نوشت و گفت: حل کن!

عقلم هیچ قد نمی‌داد که حل کنم، بیچاره شده بودم. دو چشم را دوختم بر زمین و منتظر بودم که حال قفاقی بر پشت گردنم می‌خورد. یا استاد به کپان صنف می‌گوید برو چوب بیاور!

صدای استاد بلند شد: کی می‌فهمد! آن گاه استاد با صدای نرم که حتا گونۀ مهربانی را در آن حس می‌کردم گفت: نصرالله نگاه کن همه‌گان می‌فهمند و تنها تو نمی‌فهمی!

چشم از زمین بر داشتم و به سوی صنفی‌ها دیدم. دست‌هان همه‌گان بلند بودند. این که همه‌گان می‌فهمیدند یا نه مسالۀ دیگری بود. چون ما بچه‌ها اگر می‌فهمیدیم یا نه، وقتی با چنین پرسش استاد رو‌به‌رو می‌شدیم دستان خود را به نشانه دانانی بلند می‌کردیم. شاید قرعۀ فال به نام کس دیگری می‌برآمد! استاد بار دیگر تکرار کرد: نگاه کن، همه در این صنف می‌فهمند و تو نمی‌فهمی! با آرامی دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت برو به جایت بنشین! 

وقتی بر چوکی نشستم، استاد در ذهنم و روانم جایگاهی یافت که هیچ استاد دیگر بر آن جای‌گاه نرسیده بود و هنوز چنین است.

درست یادم نیست که به گفتۀ بچه‌ها من چندم نمرۀ صنف بودم؛ اما همان رده‌های پایین حاضری جای‌گاه من بود. همیشه در ردیف‌های آخر صنف می نشینم. 

وقتی امتحان سه ماهه فرا رسید و برای ما پارچه دادند من ششم نمره شده بودم . حادثۀ بزرگی بود در زنده‌گی من. از آن پس دیگر هیچ‌گاهی به عقب بر نگشتم, اما عادت نشستن در ردیف‌های آخر صنف تا دوران دانشگاه از من دور نشد.

بهار 1351 وقتی پس از رخصتی زمستان که به دانشکده بر گشتم، دیدم تصویرم در “جریدهء،دیواری” دانشکده در ردیف شاگردان ممتاز فاکولته نصب شده است، اما این شاگرد ممتاز باز هم در ردیف‌های آخر صنف می‌نشست.

هنوز حس می‌‌کنم، اگر حال چیزی داشته باشم از آن بر خورد پر از مهربانی استادم میر اکبر ظافر است. 

*

باری در یکی از روزهای تابستان صدای پدرم را از حویلی بیرون شنیدم: نصرالله ! نصرالله! نصرالله!

من از حویلی درون پاسح دادم لبی! آه صدای پدر چه شکوه و هیبتی داشت!

رفتم به حویلی بیرون، پدرم گفت چای بیاور!

رسم چنین بود که در هر زمانی که مهمان می‌آمد، چه پیش از چاشت؛ چه بعد از چاشت، چه غروب، باید چای را با دسترخوان نان به مهمان می‌بردی. چای آماده شد. با بشقاب توت و مغز پسته، دسترخوان نان را زیر بغل و پتنوس چای روی دستانم، تا به مهمان خانه رسیدم دیدم استادم میر اکبر ظافر در صدر نشسته و پدرم پایین تر از او، با هم گرم گفت و گو!

وقتی چنین دیدم هیجانی عجیبی برایم دست داد، خدای من ، پدرم دوست استاداست. این نخستینن بار بود که استاد ظاافر را در خانۀ خودمان می‌دیدم. حس عجیبی برایم دست داد. سراپا هیجان بودم آمیخته با افتخار که استاد دوست پدرم است و در خانۀ ما است؛ اما آن دو هیچ توجهی به من نکردند.

در پایین‌ترین جای‌گاه مهمان خانه نشستم. آنان با هم از هر دری سخن می گفتند. من آرام از مهمان خانه که ما «قوش‌خانه» می‌کفتیم بیرون شدم.

بعد از آن روز خود را در میان شاگردان یک سرو گردن بلندنر احساس می‌کردم که پدر من با استاد میر اکبر ظافر دوست است و او به خانۀ ما آمده است.

استاد من، پیر من، مرشید من، دوست پدر من، روانت شاد باد! هنوز رفتنت را باور نمی کنم.

شاگرد نالایق تو 

پرتو نادری