«باز ماه عقرب است و به یاد نیشهای زهرآگین عقربهایی میافتم که رساترین حنجرهی عدالتخواهی را آماج قرار دادند. طاهر بدخشی را میگویم، اسطورهی آزادی، همانی که خورشید اندیشهاش هرگز غروب نخواهد کرد. بخشی از صحبت تیلفونی دیروزم با بانو جمیله بدخشی، همسرطاهر بدخشی:
در دوازده سال زندگی مشترک، شاهد پنج بار زندانی شدنش بودم. آخرین بار، برای همیشه چشم به راهش ماندم. در زمانی که امین جلاد، بر اریکهی قدرت مستی میکرد، بدخشی شکنجههای زندان را دلیرانه تحمل مینمود؛ ما از حال او بیخبر بودیم. تا دیرها نمیدانستم در کجا یا کدام زندان بسر میبرد، تا اینکه برادرم – سلطانعلی کشتمند – از پشت میلههای زندان، توسط یکی از زندانبانان به کسی از اقوام ما، احوال فرستاد که پدر نیلاب (طاهر بدخشی) هم اینجاست. پس از آن پیبردم که او در پلچرخی زندانی است.
با تمام اشتیاق، غذاهای دلخواهاش را پختم و در روز ملاقات عمومی رفتم تا مگر خبری به دست آورم. در میان راه با خود میگفتم، آیا امکان دارد چشمانم باز آن یگانهی روزگار، آن یار را دوباره ببیند؟ هر چه نزدیکتر میشدم، زمان طولانیتر میشد، گویا هیچ نمیرسیدم.
دروازهی بزرگی در برابر چشمانم ایستاده بود و من بعد از گفتوگوها و پرشسهای فراوان، باز هم آن لحظهی دیدار را به چشمانم وعده میدادم. هر بار که زندانبانی ظاهر میشد، شیشهای در قلبم میشکست. گویا مرا به دیدار آن یگانهی روزگار، آن یار فرامیخواند. پس از ساعتها انتظار، صدایی که گویا از حنجرهی تفنگی بلند میشود، تکانم داد: «او اینجا نیست».
این سه واژه، سه گلوله بودند و قلب امید مرا نشانه گرفتند. اما من هنوز چشمانم را امیدواری دیدار میدادم و تشنگی جستوجو در من جریان داشت.
به هر دری زدم و تقلا نمودم تا مگر احوالی از همسرم بیابم. به هزار دشواری تا حفیظ الله امین رسیدم و از او سراغ بدخشی را گرفتم. امین، آن جلاد تشنه به خون عدالتخواهان، با لحن آمرانه گفت: «جمیله! برو و پشت ای گپها نگرد. متوجه اولادهایت باش!» میدانستم این جملهی «متوجه اولاد هایت باش» اخطاریست در لباس لفافه.
پس از سقوط حکومت امین، برادرم کشتمند، در روزهای اول رهبری ببرک کارمل، از زندان رها شده بود و در دولت وظیفه داشت. با اصرار من، زمینهی این را مساعد نمود که با همراهی برادر دیگرم حسنعلی طیب، احمدقلی ضیازاده پسر عمهی بدخشی، داکتر حیاتالله پسر کاکای بدخشی و یک سرباز، باز هم به زندان پلچرخی به جستوجوی آن یگانهی روزگار، آن یار، برویم.
آن زمان، عفو عمومی اعلان نشده بود و زندان پر از زندانیان سیاسی بود. میدانستم که او در بلاک اول زندان پلچرخی کوته قفلی بوده است. رفتیم، از رهرو و اتاقهای زیادی رد شدیم، تا رسیدیم به سلول کوچکی که بدخشی آخرین روزهای زندگی را نفس کشیده بود. وقتی چشمانم به دیوارها و سقف آشنا میشد، ضربان قلبی را حسی میکردم که برای من، برای مردم و برای فرهنگش میتپید. گویا همان لحظه میگفت:«جمیله! متوجه فرزندان باشی».
نمیتوانستم در آن جا فریاد کنم، اما بغضی گلویم را پیچیده بود و روی قلبم سنگینی میکرد. آن سلول نه فرشی داشت و نه اسبابی برای استراحت، خالی و خاکآلود بود. از سرباز محافظ پرسیدم: «آیا اشیای اتاق را بیرون نموده اید؟» گفت: «نه، همین گونه بود که است.»
دوباره چشمانم در سلولی که نه فرشی داشت و نه لحافی، به دیوارها خیره شد تا مگر نشانی از آن یگانهی روزگار آن یار، را ببیند. تنها بر دیوار، نوشتهای به چشم میخورد، انگار شعر بود که درست خوانده نمیشد، یا کوشیده بودند تا آن نوشته را پاک نمایند، چون خیلی خیره به چشم میآمد. بسیار تلاش نمودم تا آن یادگار را بخوانم، حسرتا که نتوانستم.
همه جای زندان را وجب به وجب گشتیم، حتا اجازه دادند تا از برج زندان هم بازدید نماییم و تمام عکسها و نامههایی که خانوادههای زندانیان برای شان میفرستادند را هم بگردیم. در آن برج، نامهها و نگارههای زیادی زندانی شده بودند و به صاحبان شان نرسیده بودند. هیچ نشانی از بدخشی نیافتیم. بعد به زندانهای دیگر و جاهایی که احتمال می رفت زندانی باشد را نیز گشتیم؛ باز هم هیچ اثری، هیچ نشانی از آن یگانهی روز گار، آن یار، نبود.
عفو عمومی اعلان شد. شوربختانه او نیامد و من باز هم چشمانم را دلداری دیدار میدادم. پس از اعلان عفو عمومی دروازههای زندانها باز گردید و آن هایی که زنده مانده بودند، آزاد شدند.
دولت برای زندانیانی که بدون محکمه، با شکنجه و قساوت به شهادت رسیده بودند، سوگواری عمومی بر پا نمود. از من خواستند تا در این سوگ نشست شرکت نمایم تا همه بدانند که طاهر بدخشی دیگر زنده نیست.
من نپذیرفتم وهنوز هم چشمانم را ناامید از دیدار آن یگانهی روز گار، آن یار ننموده ام. پاسخم این بود: «او برای من همیشه زنده است.»
نگاره: بانو جمیله بدخشی و زنده یاد طاهر بدخش
۲۸ اکتوبر ۲۰۲۴/ ۸ عقرب ۱۴۰۳