با فاطمه اختر « از آن سوی آیینه»بخش نخست : استاد نصرالله پرتونادری

باری جایی نوشته بودم، ما در افغانستان دو دسته شاعر داریم. هدف شاعران معاصر است. نخست آن دسته شاعرانی که نام، شهرت و آوازۀ شان چند منزل پیش‌تر از شعرشان گام بر می‌دارد؛ دو دیگر شاعرانی که نام، شهرت و آوازۀ شان چند منزل پس‌تر از شعر آنان گام بر می‌دارد. این امر گاهی ما را در داوری‌های‌مان در پیوند به شعر یک شاعر گرفتار اشتباه می‌سازد. بانو فاطمه اختر سرایندۀ «از آن سوی آیینه» درست از دستۀ دوم است. شعر او چند و چند منزل پیش‌تر از نام، شهرت و آوازۀ او گام بر می‌دارد. گزینۀ شعری «از آن سوی آیینه» سال‌ها پیش زمانی که در پشاور پاکستان برای رادیو بی‌بی‌سی کار می‌کردم به دستم رسیده بود. من تا آن روز نه نامی از فاطمه اختر در ذهن داشتم و نه هم شعری از او خوانده بودم. شاید من نیز در ذهن او چنین بودم.

در یک برگ‌گردانی این شعرش را که زیر نام «بی‌زبانی» سروده شده است، با صدای بلند برای هم‌کاران و دوستانی که در دفتر نشسته بودند، خواندم:

در خانه با زبان جنس برتر

در مسجد با زبان قوم برتر

در بیرون

        با زبان نژاد برتر

سخن می‌گویم

من،

زن مسلمان عجم، باشندۀ غربم

اختر، فاطمه، از آن سوی آیینه، ص 67.

از همان روزگار جوانی تا کنون این عادت من است که شعرهای تاثیرگذار بر ذهن و روان خود را بلند بلند می‌خوانم. نمی‌دانم چرا بلند بلند خواندن شعر، برایم این همه لذت‌بخش است.

تا شعر را خواندم، رازق مامون رویش را دور داد و گفت: شگفتی‌انگیز است! او عادت داشت از چیزی یا سخنی که خوشش می‌آمد به گونه‌یی سرش را شور می‌داد و می‌گفت: شگفتی‌انگیز است!

حس می‌کنم تمام استبدادی که در درازای تاریخ در مشرق‌زمین بر زنان رفته است، در این شعر به گونۀ فشرده بازتاب دارد. 

در پیوند به واژه اعجم در فرهنگ دهخدا با استفاده از فرهنگ‌های دیگر چنین آمده است: « آن که کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند. آن که سخن فصیح نگوید اگرچه عرب باشد. بد زبان. اعجم مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، عرب باشد یا غیر عرب. به معنی گنگ نیز آمده است. بسته زبان. آن که بر سخن گفتن قادر نباشد. خلاف عرب، آن که از عرب نباشد هرچند به زبان غیر عرب سخن فصیح تواند گفتن.»

دهخدا، علی‌اکبر، لغت‌نامه، ردیف الف، ص 2929

در دوران امویه اعجم چنان واژۀ اهانت‌باری بر تمام آن سرزمین‌ها و مردمانی غیر عرب به کار برده می‌شد که زیر حاکمیت عرب قرار داشتند. این سخن به مفهوم انکار تمام فرهگ، تمدن و معنویت مردمانی بود که زیر تسلط عرب قرار داشتند.

 بدین گونه عرب دوران اموی همه مردمان دیگر را گنگ ‌بی‌زبان و بدزبان می‌‌خواندند. بر بنیاد چنین پندار نادرست بود که با مردمان سرزمین‌های که زیر تسلط داشتند، برخورد تبعیض‌آمیز می‌کردند. در پیوند به استبداد اموی‌ها، استاد یونس طغیان ساکایی یک چین روایتی دارد. 

«به ویژه در دورۀ خلفای اموی تعصبات ملی به شدت روا داشته می‌شد. آ‌ن‌ها حکام ولایات مفتوحه و قاضی و امام را از نژاد عرب مقرر می‌کردند. حجاج در کوفه نصب امام غیر عربی را قدغن کرده بود. عربی که مادرش عجم می‌بود «هجیبن» یعنی ناقص خوانده می‌شد. عرب‌ها در بازار اگر مطاعی خریده و عجمی‌یی را مقابل می‌شدند، بلادرنگ آن مطاع را به دوش او گذاشته و تا خانۀ خود ‌می‌رساندند.»

طغیان ساکایی، محمد یونس، در شناخت فردوسی و شاهنامه، ص17

وقتی فاطمه اختر می‌گوید: من زن مسلمان عجم باشندۀ غربم، به یک چنین تراژدی فرهنگی‌- تاریخی اشاره دارد. 

در خانه به زبان جنس برتر، یعنی به زبان شوهر سخن می‌گوید، یا هم به خواستۀ او، در مسجد با زبان قوم برتر، همان قومی که او را الکن و گنگ می‌خواند، سخن می‌گوید. این خود همان بسته بودن ذهن و روان انسان است  با چندین زنجیر.

این که فاطمه اختر چگونه و چه زمانی راهش به سوی شعر گشوده شد، از آموزش مدرسه‌یی خود سخن می‌گوید. از آن زمانی که سروکارش با پنج‌کتاب و دیوان حافظ افتاد.

«نخستین چیزی که در آن هنگام تحیر مرا برانگیخت، شعر بود. خوب به خاطر دارم، روزی که آخوند مسجد تدریس “پنج‌کتاب” را برایم شروع کرد، این سطر: “کریما ببخشای بر حال ما”، مرا شیفتۀ نظم و وزن و قافیه ساخت که تا امروز هیچ پدیدۀ دست و ذهن بشری مرا چنین مجذوب خویش نکرده است. 

ذهن من از همان آوان کودکی مشغول دنیای پر اعجاب شعر شد. چنان که این اشغال ذهنی را تا به امروز با خود دارم و هیچ چیز برایم لذت‌بخش‌تر از شنیدن، خواندن و سرودن شعر نیست.»

از آن سوی آیینه، ص 7

فاطمه اختر، سال 1333 خورشدی در شهر کهنۀ هرات چشم به جهان گشود، کودکی‌ها را در هرات و بادغیس درس خواند. بعد خانواده به کابل آمد. سال 1355 خورشیدی از دانش‌کدۀ حقوق و علوم سیاسی دانش‌گاه گواهی‌نامۀ لیسانس به دست آورد.

سال 1363 کشور را ترک کرد و پس از سال‌ها آواره‌گی در ایران، پاکستان و هند به کانادا پناهنده شد و به گفتۀ خودش آن‌جا هنوز با زبان نژاد برتر سخن می‌گوید.

در کتاب «از آن سوی آیینه» چهل و دو پارچه شعر بلند و سروده‌های کوتاه شاعر آمده است. همه سرود‌ه‌هایی‌اند در اوزان آزاد عروضی، سپید و گاهی هم آمیخته با هم. این شعرها همه در زیر آسمان غربت سروده شده‌اند.

 فاطمه اختر شاعری است سرگردان، پیوسته در جسست‌جوی مدینۀ فاضلۀ ذهنی خود است تا به مفهوم خوش‌بختی انسان برسد؛ اما به‌ هر کجا و به هر سرزمینی که می‌رسد با جلوه‌های تازه‌یی از استبداد و بدبختی رو‌به‌رو می‌شود.

فاطمه اختر شعری دارد به نام «نا آشنایان». این شعر هرچند روایتی است از روزگار تلخ آواره‌گی خودش در ایران؛ اما شعر در کلیت خود روایتی است از آواره‌گی همه انسان‌های که از سرزمین خود کوچیده‌اند.

او خود را در دیگران می‌بیند. در دیگرانی که همه‌گان نام تازه‌یی یافته‌اند. چون همه را به نام “افغانی” صدا می‌زنند و به همین گونه نام خانواده‌گی تازه یافته‌اند، « پدر سوخته»!

این شعر روایت انسان‌های آواره‌یی است که هویت خود را گم کرده‌اند. دیگر نام و نام خانواده‌گی خود را ندارند.

نام‌ و نام خانواده‌گی که از آن بوی تعصب و خویشتن برتر بینی به مشام می‌رسد و در نهایت تحقیر!

او در این شعری از روی پلی می‌گذرد و به آب گل‌آلود دریا نگاه می‌کند و گوشۀ چادرش را چنان لگامی زیر دندان‌های خود می‌جود تا فرونیفتد.

گذر آب گل‌آلود خاطره‌های تلخ و غبار‌آلودی را در ذهن او بیدار می‌کند و بدین‌گونه رنج‌ها و دردهایش را چنان مهره‌هایی بر رشتۀ روزهای رفته‌اش تار می‌کند.

کودکی از سر دهقان پدرسوختۀ “افغانی”

بربودست گل دستارش

انفجار خنده

بین حضار فضا را پر کرد

و اشک در حلقۀ چشمان مسافر

بر خم شانۀ آزردۀ من افزود

همان، ص64

در سنت‌های اجتماعی افغانستان، دستار کسی را ربون به زمین انداختن خود اهانت بزرگی است. چنان که وقتی کسی بر کس دیگری خشم‌ گیرد، می‌گوید تا دستار یا لنگی‌اش را بر زمین نزنم آرام نمی‌گیرم. یعنی عزت و وقارش را پامال می‌کنم. 

حال که دستار ترا برای خنده و سرگرمی‌ دیگران می‌ربایند و بر زمین می‌زنند و هیچ‌کسی برتو و عزت تو اندیشه‌یی ندارد، چه روز و روزگاری داردی؟

شاعر جز آن که سنگینی غم هم‌وطن غریب خود را روی شانه‌هایش احساس کند، دیگر کاری نمی‌تواند کرد. گویی در نماد آن دهقان پدرسوختۀ افغانی، کشور خود را می‌بیند که دستارش را ربوده و بر زمین زده‌اند.

موج‌های گل‌آلود آب هم‌چنان به پیش میروند، شاعر روی پل گام بر می‌دارد و به یاد می‌آورد.

می‌روم نامه بگیرم

سند حق عبور

چه صف طولانی

دزدیده به شلاق سپاه

                          می‌نگرم

کودکم می‌گرید

چادرش را به سرش سخت نگه‌می‌دارد

با یک دست

بازویش را به جرم پدرسوخته‌گی

بچه‌ها بشکستند

سوی من بگرفته

با همه سعی بلیغی که نمودم هیهات

زود دانست که “افغانی”‌ام

آن در بان

انتظار چه دراز

صبر من کوته

همان، ص 65-66

زمانی که در صف درازی ایستاده‌ای و هی تلاش می‌کنی که هویتت را پنهان کنی و هزار وسوسۀ آزار دهندۀ در ذهن داری، بعد سپاهی شلاق به دست ترا به جرم افغانی بودن به آخر صف می‌کشاند، چه حسی داری و دنیای رنگین ذهنی کودکت چقدر تاریک می‌شود!

این همان تعصبی است که می‌خواهد برای تو و برای کودک تو بفهماند که متوجه باشد، شما انسان‌های برابر با ما نیستید!

در چنین حالی وقتی کودک، دست شکسته‌اش را در پهلوی تو می‌گیرد و متوجه چادر خود است که از سرش نیفتد، تو که خود پناه خود را در هستی آن کودک می‌بینی و او پناهش را در تو و آن سو‌تر سپاهی شلاق به دست، دیگر چه حالی داری؟

این همان جایی است که واژ‌ها برای بیان دردهای درونی‌ات به گفتۀ آن قوم برتر، الکن می‌شوند و چیزی در گلویت می‌پیچد، بغضی می‌شود. به سیمای ترسیده و چشمان گریه‌آلود کودکت نگاه‌ می‌کنی، تنها قطره‌های اشک‌اند که خاموشانه روی گونه‌هایت می‌ریزند و چه بسا که این اشک‌ها مایۀ خندۀ دیگران نشود!

اشک من می‌لغزید

از سر “سی و سه پل”

و با آب خروشندۀ گِل‌اندوده

می‌‌آمیخت و گذر می‌کرد

و من می‌گفتم:

ای کاش ما آدم‌ها نیز

بعد صد پاره شدن

                      آشنا می‌بودیم

همان، ص66

شاعر از روی پل می‌گذرد و می‌بیند، آب‌ها با آن همه گل‌آلوده‌گی‌هایی که دارند با هم می‌آمیزند و می‌گذرند.

او در آغاز و انجام این شعر این مثل را آورده است: آب اگر صدپاره گردد باز باهم آشناست.

محور اصلی شعر را همین مثل می‌سازد او هنگام گذشتن از روی پل و به هم آمیختن آب‌های گل‌آلود، این مثل را به یاد می‌آورد. آرزو می‌کند،کاش آدم‌ها چنین بودند.

 گویی آدم‌ها به اندازۀ آب‌های گل‌آلوده‌ به شعور هم‌دیگر پذیری نه‌رسیده‌اند. 

در این روزگار وقتی مصیبتی ترا از خانه و کشورت آواره می‌سازد، می‌روی تا بخت خود را جای دیگری، زیر این آسمان آبی بیازمایی، همین که چند گام  از مرز کشورت آن سوتر می‌گذاری، می‌بینی که هویتت را گم گرده‌ای. آن‌گاه این خودت هستی که گم شده‌ای. می‌بینی ترا به نامی صدا می‌زنند که نام تو نیست.

در پاکستان پناهنده‌گان افغانستان نیز دو نام دارند: ماجر و شیخ، نمی‌دانم در آن سوی آب‌های شور چه نامی داریم.

آب‌های گل‌آلود می‌گذرند و می‌روند شاید با رودخانه‌های

 بزرگ‌تر یا هم با دریایی می‌پیوندند.

فاطمه اختر هم از « سی و سه پل» می‌گذرد به هوی رسیدن به رودخانه‌های بزرگ و شاید هم به هوای رسیدن به دریایی. آیا چنین شده است؟

بخش نخست

پرتو نادری