جای دل در قفس سينه دريغا سنگ است : راحله یار

اين چه روزيست که شام و سحرش همرنگ است

شهر غمخانه و ويران و فضا دلتنگ است

ناله های من و تو هيچ به گوشی نرسد

جای دل در قفس سينه دريغا سنگ است

آنکه بايد بدهد دست به دست من و تو

همه با يکدگر افتاده هوای جنگ است

هر ورق باز کنی رسم سخن دشنام است

هر کجا پای نهی جای محبت رنگ است

عشق را ريشه بريدند و به پا تيشه زدند

هر که را زخم زبان با دگری آهنگ است

چه قيامت شده برپا که جفا کرده علم؟

ديده ی دوست پی زخم دل و نيرنگ است

عمر من سر شد و هم عمر عزيز تو گذشت

کاروان می گذرد خواب گرانت ننگ است

پاشو ای دوست پی شکوه ی بيهوده مپيچ

سرنوشت من و تو چون سرِمو در چنگ است

غزل قدیمی

صفحه ۵۵ کتاب « دریا چرا ز گریه ی ما دم نمی زند ؟»