از اهدای گل به خانم ها…میترسم.
من و زحل از کودکی در یک محیط در شهر کابل یکجا بزرگ شدیم
وقتیکه مکتبی شدیم باز هم در یک مکتب باهم بودیم… پدر کلانم مرد کهن سال و افسانوی بود زمانیکه خانه ما میآمد برای ما قصه های پری و سلطان و کنیز و بچه سلطان را میگفت . ذهنم خیلی در گیر این قصه ها شده بود. فکر میکردم که عشق تنها برای سلطان و سلطان زاده هاست و بس .
یکروز در راه مکتب از بزرگان خانواده خویش قصه میکردیم .زحل گفت : مادرگلانم قصه های پرُ کوی قاف را برای ما میگوید و من مشتاقانه به قصه های پری کوی قاف گوش میدهم. خیلی جالب است. گفتم کاش من هم افسانه پری کوی قاف را بشنوم .
زحل گفت یک شب خانه ما بیا . اما والدین هر دوی ما اجازه نداند. آن وقت صنف پنجم مکتب بودیم. یک شب از خانه فرار کردم و خانه شان رفتم…/ قصه های مادر کلانش را گوش کردم. از همان روز عاشق پری کوه قاف شدم. اما نظر به قصه مادرکلان زحل هیچ کس به پری کوی قاف نرسیده بود/ نمی دانستم که من به پرُی کوی قاف رسده میتوانم یا نه.
بعد از فراغت بکلوریا و شمولیت دانشگاه. راه ما را تقریباٌ. از هم جداشد . متوجه شدم اصلاٌ به دختران دانشگاه توجه ندارم در جمعیت بزرگ در بین محصلین جوان چرا احساس تنهایی میکنم..هر طرف میدیدم تصویر زحل در مقابل چشمانم قرار میگرفت.یکبار هوای پوهنحی پولی تخنیک بسرم زد. در عالم خیام پرواز کرودم .قصه پری قاف به صدای زحل بگوشم طنین انداخت و گفت :از اینکه با تو نیستم: نیمه ذهنم خالیست.
یادت هست یک کتاب رومان را در جشن تولدت برایت تحفه داده بودم؛ در داخل آن یک نشانی گذاشته ام و خاطرات دوران باهم بودن ما را تداعیی میکند .آیا انرا خواندی ؟
شب کتاب را برداشتم؛ یاد داشتی در داخل کتاب بود که زحل آنرا از کتاب رومان یک نویسنده عاشق بیرون نویس کرده بود/ و چنین نوشته بود.
( تو پشت نیم گمشده ات میگردی.و من هم چنین.
باید همان رویا های گذشته را با حسرت امروز مدغم سازیم تا نیمه خالی هر دوی ما پرُ گردد )
این جمله برایم الهام داد که چرا نیم گم شده ام را جستجو میکنم در حالیکه پیش چشم بود او همان زنی بود که نیمه خالی مرا پرُ کرده بود / او رو برویم بود و هرروز صبح مثل گل برویم میخندیدیم از خانه تا مکتب ؛ از مکتب الهی دانشگاه باهم بودیم واقعاٌ آن زمان انسان کامل بودیم اما حالا نیمه خالی داریم..
وای بر من با محبت او بال کشیده بودم و بی خود روی تخت سیلمان در هوا بودم حالا میدانم چرا نیمه خالی هستم و کاسه سرم خالی خالیست.
.یکبار صدایش طنین انداز گوشم شد« زندگی من به تو تعلق دارد» اگر دنیا دور سرم بچرخد چهره ترا می بینم ؛ اگر پرنده ای در هوا بپرد تصویر ترا می بینم هرگاه نسیم روح پرور بوزد و شاخه هارا تکان بدهد در هر برگ آن تصویر تو و قامت رسا و مردانه تو ظاهر میشود. دلم دیوانه دیدار توست/ دعا میکنم دو باره کنار هم باشیم و..این راه را عاشقانه ادامه بدهیم.
؛ هر طرف نگاه میکنم جز خاطرات خوش دوره طفلی ما بیادم میاید
در جمعیت جوانان رشید پوهنضی پولی تنخیک جز چهره جزاب تو بچشمم جلوه میکند.
آن دم که نگاهم با نگاهت گره میخورد؛ زندگی در رگهایم جریان پیدا میکند. دلم به تو سجده میکند گرچی پیشم نیستی . وقتی که تو گل من باشی باغچه خشک عمرم بهار میشود تو در پوهنحضی حقوق در جمع دوشیزه گان و زیبا رویان میباشی اما حضورت را درکنارم حس میکنم و تنهایی برایم واژه بیگانه و بی معنی میشود. عشقت در قلبم حک شده؛ لمس کن کلماتی را که از اعماق قبلم برایت نوشته ام تا بخوانی و به فهمی چقدر جایت خالیست و بدانی که نبود چقدر آزارم میدهد. لمس کن واژه های را که لمس ناشد نیست از قبلم برخاسته و از قلم بروی کاغذ می چکد. لمس کن گونه هایم را که از فراقت با اشک چشم شستشو شده و لمس کن لحظات را که بودی و چگونه عاشقت بودم و هستم و همیشه عاشقت میمانم.
عمر جان عشق یعنی بهترین بهانه برای ادامه زندگیست …بلا آخره میدانی که بودنت جبران تمام نبودن هاست. جبران تمام بی انصافی های عنعنوی و شگست های روزگار ؛ جادوی حضورت دنیای عشق را برایم تحویل میدهد ترا با چشم دلم چنان جزاب می بینم که هیچ کسی ندیده و نشنیده . یادت هست که دستت را گرفتم با وجود آنکه آرزویی برای با هم رسیدن نداشتیم جز حسرت و اندوهی برای بودنت داشتم. وانگاه بچشمانم نگاه کردی و گفتی زحل « تو مثل باران هستی. بارانی از مهر و بارانی از لبخند و بارانی از آبشار محبت که بر زندگی کویری من جان بخشیدی وگفتی با تو بودن را دوست دارم . آرام جانم میخواهم همیشه در پای عشق تو بمانم »
این نامه را زحل در بین کتاب رومان برایم گذاشته بود. یکدم فراق پوهنحضی پولی تخنیک برسرم زد و با خود گفتم فردا حتمی به پوهنضی پولی تخنیک میروم وبرایش میگویم :
زحل عزیزترینم کلمه ای زیبا تر از نام تو در ادبیات دلم وجود ندارد . خورشید زندگی ام با گرمی عشق بر قلبم طلوع کن که دوریت از پوهنضی حقوق تا پوهنضی پولی تخنیک میان ما فاصله اندخته است. طلوع کن که سرد خانه دلم گرم شود تا قلبم از حرکت باز نماند. زحل نازم گرمی عشق تو مرا حیات میبخشد. در غیر آن در سر زمین سوزان عشق ؛ تک درخت تنها ام . صدایت چو موسیقی زیبا و خنده هایت ترانه عشقم هست . صحبت هایت برایم الهام بخش و چشمان عسلی ات چون مینای می لبریز از عشق و طعم لبانت شربت زندگیست. آغوشت آرام ترین مکان قلبم هست. چشمم را میبندم و باز میکنم ترا می بینم . درهر فصل ؛ درهر برگ گل ترا میبینم. زحل عزیزم باعشق تو دنیا برایم چو نامت زیباست .
در قلبم جز خاطرات تو جز مهر تو و عطر نفس هایت نیست . عطر حضورت همه رویای زندگیم رااز عشقت لبریز کرده است. چشمانم هنوز غرق نگاهای توست که چه عاشقانه بر حرف دلم گوش میدادی ؟
عشق تو در قلبم جاودانه هست بیا بیا مهمان جاودانه قلبم باش.
تصمیم گرفته ام فردا به پوهنضی پولی تخنیک دیدنت میآیم. تو میدانی که دستانم خالیست اما قلبم را دو دسته تقدیمت میکنم.
فردا چشم از خواب باز کردم راکت های مرگبار مجاهدین شهر کابل را زیر آتش گرفته بود. برامدن از خانه برای تمام همشهریان کابل محال بود. شهر از آدم هایش خالی و درسکوت مرگبار فرو رفته بود.این جنگ نافرجام از هر دو طرف جهادیها و انقلابی ها مردم خودرا قربانی کردند. اما من به دیدار مشعوقه ام به دانشگاه ای پولی تخنیک رفتم. دیدم که جوانان زیادی جام شهادت نوشیده بودند هموطنانم جز یک جسم بی روح دنبال جسد عزیزان شان میگشتند. مادرانی را دیدم که خون ریخته جوانان را بروی شان می مالیدن و فریاد میزدند « جسد پسرم و دیگری میگفت جسد دخترم کجاست.» پدران را دیدم که جسم بی روح در حرکت بودند. سخن در دهن شان خشکیده بود این ناله و فریاد تا اکنون بگوشم طنین انداز است. فکر میکنم که مردم عزیز ما نیز این حادثه المناک را فراموش نکردند.
اما من به دیدن عزیز دلم زحل نازنیم به دانشگاه ای پولی تخنیک رفته بودم. دیدم که جوانان زیادی جام شهادت نوشیده بودند. زخمی ها به شفا خانه منتقل شده بود شفا خانه وزیر اکبر خان محشر کبرا بود و ساحه آن در محاصره پولیس قرار داشت .
جویای احوالش شده نتوانستم.. روز بعد دسته گل زیبا ازباغستان عشقم جمع کردم و به عیادتت شتاتفم . دقایق انتظار و داخل شدن به شفا خانه برایم خیلی طولانی مانند یکسال بود. خواهرش اطلاع به هوش امدنش را داد ؛دسته ای گل را به خواهرش دادم و داخل اتاقش شدم با یک پیکر گج مالی شده مقابل شدم . شفا خانه دکتوران ؛ نرسها و تمام کارمندان صحیح بنظر گج مالی شده میامدند. بعدش را بیاد ندارم؛ چه برسرم گذشت. وقتیکه جهت تداوی بخارج سفر کرد و با فامیلم جهت وداع به میدانی هوایی کابل آمدم . دیدم طیاره پرواز کرد و زحل ام رفت. روح از قالب جسمم فرار کرد. یک جسم بی روح و یک مرده متحرک بودم . تو رفتی و من با غم هایت زندگی را فراموش کردم و مرگ را استقبال میکنم. بیتو دنیا برایم جهنم است.
جنگها تمام نشدنی بود.هر روز راکت های کور هموطنانم را می بلعید..وبالاخره ما هم ترک وطن کردیم. سی سال عمرم در حسرت دیدارت گزشت تا که این دفترچه عشقم با سخنان ناگفته و نا شینده نوشتم.
خطاب بتو ای عشق ای زحل ای ستاره پر نور آسمان آرزو هایم کجایی؟
تویی که به تنم جان و به روحم نفس بخشیدی و روح را با قلبم با رشته های عشقت پیوند زدی. در نبودن عادت نکردم . ماه و سال میگزرد ؛ شب ها روز میشود اما بر من همه یکسان هست خورشید طلوع میکند اما خورشید من طلوع نکرد. بیا زحل نازم مرا از این سردی و از این سکوت نجات بده . کوچه باغ دلم را برای عبور نگاهت؛ با آب دیده شتسو شو میکنم. ای عشق افسانوی من بیا این افسانه را جاودانه سازیم.
نامت در قلبم حک شده ای زحل ستاره خوشختی ام بی توهمه جهان برایم سرد و تاریک است. ستاره ها همه بخواب رفته اند ؛ تنها زحل من در آسمان لایتهنهایی عشقم میدرخشد. بیا با آمدنت قلبم را ستاره باران کن. چشمانم که در فراقت کم نور شده پرُ نور ساز. بیا مرا از بی کسی نجات بده. زحل نازنینم بیا که با هم ترانه عشق را بخوانیم. بیا که طوفان وجودم در کنارت آرام گیرد و گذر عمرم متوقف شود.
بیا مهمان قلب حزینم باش مرا هستی جاودانه ببخش. قبلم خالیست با لحظات بودنت آن را پرُ کن. نگاهت آرام بخش قلبم هست؛ بیا نگاهت را از من دریغ نکن . دیگر توان سکوت را ندارم کلمات را با بی زبانی بااحساس قلب وب ا سیل اشکم برایت بیان میکنم. و آن نگاه تلخی رفتنت را با سکوت در قلبم دفن میکنم. تو نیمه من و من نیمه توام. بیا که نیمه خالی خویش را با وصلت پرُ سازیم. بی تو من هیچم .هیچ هردو باهم تکمیل میشویم.
زحل نازم!
یادت هست آن شب مهتابی بعد از تماشای فیلم عاشقانه ای از سینما آریوپ به باغ بالا رفتیم؟
سرت را روی شانه ام گذاشتی و چو کودک گریستی و گونه های خجالتی ات رنگ انگاری شده بود و برایم گفتی فیلم بسیار عالی بود مگر افسوس عاشق و معشوق در اخر راه شان جدا شد. من غرق نگاهت و غرق صورت اناری و چشمان عسلی تو بودم از جریان فیلم هیچ آگاه نبودم. مرا با تیر نگاهت ملامت کردی.
نمیدانستم آن گریه ها پی امد نا بودی محصلین پولی تخنیک بود یا جدایی از من را برایت پیام داد .
زمانیکه به عیادت آمدنم گل را به خواهرت دادم و خودم روی سنگ فرش دهلیز شفاخانه وزیر اکبرخان افتادم وقتیکه چشم باز کردم دود قلب بریان شده ام را استشمام کردم و درد ترا حس کردم. دست و پایم با زنجیر عشقت بسته بود توان حرکت نداشتم. دیدم که تنها چشمان زیبایت : غنچه دهانت از پلستر بیرون بود. میخواستم پلستر بدنت شوم تا نفس هایت و تپش قلبت را حس کنم. فریاد از سلول سلول بدنم برآمد.
ای زحل ای ستاره درخشانم ای آرام بخش قلبم مرا در قلبت دفن کن.
زحل نازینم بعد از رفتنت آن فیلم را چند بار تماشاه کردم . محل دید و باز ما در بالا باغ زیارت گاهم شده بود. حالا سی سالی عمرم در حسرتت گذشت تا هنوز عشقت در قلبم جاودانه و عاشقانه میتپد. دیــــــده از زیبا رویان دنیا بسته ام. آیا میدانی ازدیدن گل و از خریدن گل و از اهدای گل به هرکسی باشد میترسم.
بیا نجاتم ده غرق دریای عشقت ام -دستم را بگیر و نجاتم ده بیا نجاتم بده بیا نجاتم ده
آهنگ : محترم فواد سعادت وبانو وژمه سعادت