

چه سالهای جوانی من که باخیالهای شعرنادرنادرپور گذشتند. میخواندم وذهنم ازتخیلات بلندی پرمیشدند. من ب ابسیاری از شعرهای او گامگام بااو راه زدهام. حتاوقتی خبرخاموشیاش راشنیدم،لحظههای یاحساس کردم که دراورنگ بزرگ شعرهای او مردهام.
این روزها شعر ” حماسهای در غروب” هی در ذهن من بیدار میشود و تصویرهایی از آن بر زبانم تکرار!
این شعر را این جا برای خودم و دوست داران شعر او نوشتهام.
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت ، ای خورشید، ای خورشید
ترا با دست سوی خویش خواهم خواند
ترا با چشم،
سوی خویش خواهم خواند
تو را فریاد خواهم کرد، ای خورشید، ای خورشید
من اکنون قطره های ریز باران را
که همچون بال زنبوران خواب آلود میریزد
به روی غنچه ی چشمان خود احساس خواهم کرد
من اکنون برگها را چون ملخها از زمین پرواز خواهم داد
من اسفنج کبود
ابرها را لمس خواهم کرد
وزان آبی به روی آتش پاییز خواهم ریخت
سپس آهنگ دیدار تو خواهم کرد، ای خورشید، ای خورشید
من اکنون کوله باری سهمگین بر دوش خود دارم
عجایب کوله باری تلخ و شیرین را بهم کرده
عجایب کوله باری هدیه ی روزان بیماری
در او گنج نوازشها
در او رنج نیایشها
در او فریادهای مستی و هستی
در او اندوه ایام تهیدستی
من اکنون کوله بار بسته ام را پیش چشمت باز خواهم کرد
ای خورشید، ای خورشید
من از خمیازههای درهها و خواب خندقها
من از آشوب دریاها و از تشویش زورقها
سخن آغاز خواهم کرد
من از تاریکی شبها و از تنهایی پل.ها
من از نجوای زنبوران و از بیتابی گلها
سخن آغاز خواهم کرد
من از سوسوی فانوسی که پشت شیشه می گ.سوزد
من از برقی که کوه و آسمان را با نخی باریک میدوزد
من از بیلی که بر دوش نحیف آبیاران است
من از گیلاسبنهای گل آورده
که در صبح بهاران پایکوب باد و باران است
ترا آگاه خواهم کرد، ای خورشید ، ای خورشید
من اکنون در خزان بیبهار آواز میخوانم
من اکنون در شب تنهایی خود پیش می رانم
شب بی ماه در من لانه می سازد
عصایم در گل نرم بیابان ریشه می بندد
درختی در کنار راه می
روید
درختی درکنارم راه می پوید
عصای کوری اش در دست و بار پیری اش بر دوش
عصای کوری ام در مشت و بار پیری ام بر پشت
به رفتن ، هر دو می کوشیم
من و او هر دو خاموشیم
من و او هر دو از خاک بیابان آب می نوشیم
من از این همسفر روزی ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ،
ای خورشید
افق خالی است ، اما من پر از ابرم
پر از غبار افشان بی باران
درون چشمه ، نقش خویش را بر آب می بینم
کنار چشمه ، آب زندگی را خواب می بینم
ازین خوابی که می نوشد وجودم را
شبی بیدار خواهم شد
شتاب آلوده ، در گودال دستم آب خواهم خورد
هجوم ماهیان تشنه
را از یاد خواهم برد
نهالی تازه در من ریشه خواهد کرد
و بازوی بلند شاخسارش را
به دور گردن من حلقه خواهد کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
ترا گم کرده بودم من
ترا در خواب های کودکی گم کرده بودم من
ترا بار دگر جستم
درون آخرین فریادهای ناهشیواری
ترا در خود
رها کردم
ترا از نو صدا کردم
ترا جستم میان مرزهای خواب و بیداری
وزین پس با تو خواهم زیست ، ای خورشید ، ای خورشید
من اکنون در غروب انتظارم راه می پویم
ترا همچون حریفی در کران این شب تاریک می جویم
و در پایان این شب زنده داری ها
و در آن سوی این چشمانتظاری ها
ترا بار دگر در خویش خواهم دید ، ای خورشید ، ای خورشید
در آن شب در شب دیدار
غباری نرم تر از آنچه در شبهای طوفانی
ز روی کشتزاران سپید پنبه بر می خاست
میان تپه های ماهتابی خیمه خواهد زد
و من در پشت آن خیمه
بسان شعله ای در خرمن پنبه
به رقصی آتشین
آغاز خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
و در پایان آن شب آن شب دیدار
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت
ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند
ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند
ترا آواز خواهم داد
ترا فریاد خواهم کرد ، ای خورشی، ای خورشید
نادر نادرپور