
سرشناس بودن در کنار زیانهای پنهان، سود نمایان هم دارد. اگر به جای احمد شاملو کس دیگری میسرود: “یک بار هم حمیدی شاعر را/ در چند سال پیش/ بر دارِ شعر خویشتن/ آونگ کردهام” و آن را “شعری که زندگیست” مینامید، بیگمان سرکوب میشد.
گرچه شاملو انگیزۀ خشم نهفته در پشت این چند مصراع را آشکار نکرد، سرودپردازان دیروز ایران میدانستند که “حمیدی شاعر” نیز چندان کشمش بیچوبک تشریف نداشت؛ زیرا خطاب به معشوق و همه نیماگرایان سروده بود: “گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم”. (مفاخره شنیده بودم، متعالیه نیز شنیدم!)
همینجا یادم آمد که ۴۴ سال پیش یکی از هنرمندان پرآوازۀ سرزمین ما در پاسخ به گزارشگری که پرسیده بود “موقف ادبی خود را چگونه میبینید؟”، فرمود: “همشیره! من نر تمام شاعران افغانستان هستم”.
از این شاخه به آن شاخه، در ۱۹۷۷ یا ۱۹۷۸ غزل زیبایی به آواز استاد محمدحسین آرمان از رادیو افغانستان پخش شد: “شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد/ فریبنده زاد و فریبا بمیرد”. شعر از مهدی حمیدی شیرازی و کمپوز در سایۀ آهنگ “اے میری آنکهوں کے پہلے سپنے” (لکشمیکانت پیارےلال / 1971) رنگ گرفته است. اگر از ساختههای خود استاد آرمان باشد، باید نارسایی شنوایی خود را چاره کنم.
دیروز در کتاب “عکسهای دونفره” (اسماعیل جمشدی) پیشینۀ غزل “مرگ قو” را خواندم. متن اصلی پنج صفحه و فشردۀ ستمگرانۀ آن در هفت پاراگراف چنین است:
جمشیدی: هنوز منیژه را دوست دارید؟
حمیدی: آری.
(ناهید – همسر حمیدی – با شنیدن این پاسخ قاطع به گریه افتاد و اتاق را ترک کرد. سپس، نازنین، کامیار و هوشیار هم از پی مادر رفتند. با درون خود کشاکش داشتم: به بحث خاتمه دهم یا نه؟ قیافۀ خونسرد و خندان حمیدی میگفت: آقا! تو کار خودت را بکن. ماجرای این عشق پنهان نیست. اکثر مردم شیراز و تمام اهل شعر و ادبیات ایران اطلاع دارند.)
جمشیدی: چگونه آغاز شد؟
حمیدی: در دبیرستانی که من درس میدادم، منیژه شاگرد بود. نگاههای ما به آنچه میان شاگرد و استاد میگذشت، شباهت نداشت و به مرور زمان جانکاه و جگرسوز شد. خانوادۀ او از اینکه ما بههم برسیم، امتناع داشتند. برای انحراف خیال خود، از تدریس دست کشیدم و به خدمت نظام رفتم. شدت گرفتاریها و دوری از شیراز مرا موقتاً از فکر او منحرف کرد. سال دیگر که از تهران برگشتم؛ شعلۀ خاموش باز زبانه کشید و قویتر از پیش سر برآورد. در این زمان، مادرم دختری را انتخاب کرد و ما نامزد شدیم. منیژه پس از شنیدن موضوع با گریهها و فریادهای عاشقانه، بار دیگر مرا و شیراز را به شور آورد. عهد تازه بستیم و قرار بر این شد که من نامزدی خود را فسخ کنم و او نیز به عقد دیگری درنیاید.
جمشیدی: چرا با منیژه ازدواج نکردید؟
حمیدی: خویشاوندان و اقوامش مانع شدند.
جمشیدی: بعد؟
حمیدی: چند سال میشود ازدواج کرده ام و فرزندانی داریم. ناهید آفتاب زندگی من شده است.
جمشیدی: غزل “مرگ قو”؟
حمیدی: منیژه از شوهرش طلاق گرفت و به دیدنم آمد. چون امکان نداشت او را بپذیرم، از وی خواستم که به فکر مرد دیگری باشد. این را زبانم گفت، اما دل چیز دیگری میگفت. شام همان روز که ۲۷ فروردین ۱۳۳۳ [شانزدهم اپریل ۱۹۵۴] بود، با غم و افسوس سرودم: “شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد/ فریبنده زاد و فریبا بمیرد/…”
جمشیدی: دیدار دیگر؟
حمیدی: در یک کتابفروشی دیدیم. مجموعۀ شعری “اشک معشوق” مرا در دست گرفته، سر صحبت را باز کرد. فایده نداشت، زیرا گفته بودم که نمیتوانم خانواده را قربانی این عشق کنم. سرانجام، کتاب “طلسم شکسته” را چاپ کردم. وقتی مطالب آن را خواند، دیدارها را خاتمه داد.
گفتوشنود چنین پایان مییابد:
در یکی دو ساعت به اندازۀ کافی در بارۀ عشق و “اشک معشوق” صحبت کردیم. وقت خداحافظی دنبال فرصتی بودم تا از همسرش عذرخواهی کنم. این فرصت با آمدن امیری فیروزی امیرکوهی که برای تبریکی گفتن آمده بود، میسر شد. دانستم که آن روز سالگرد تولد حمیدی است.
ناهید خانم تا دم دروازه برای بدرقۀ من آمد. حس کرده بود که نگران هستم. با مهربانی و بزرگواری گفت: آقای جمشدی! ناراحت نباشید. به حمیدی و حرفهایش عادت دارم. همین زندگی را پذیرفتهام. (برگهای ۲۲۸ تا ۲۳۳ “عکسهای دو نفره”/ ۲۰۲۴)
جلد اول کتاب “عکسهای دو نفره” – در نزدیک به ۴۰۰ صفحه – سرشار است از همچو گفتوشنودها، گزارشها و آگاهیهای دلچسپ در پیرامون زندگی و کارنامۀ فرهنگی سرآمدانی که تا کنون در جای دیگر ندیدهام. چشم بهراه جلد دوم هستم.
نهم اپریل ۲۰۲۵