عمرِ عزیز رفت و مجالی نمانده‌است : ابوالپشم

عمرِ عزیز رفت و مجالی نمانده‌است – سودای عشق و شوقِ وصالی نمانده‌‌است

از عرضِ حال بگذر و وصفِ ملال کن – دیگر در آن مقوله مقالی نمانده‌است

از این که در زمانه به جز هرزگی و فسق – از عصمت و خلوص مثالی نمانده‌است

کفتار جا گرفته کنون در کُنام شیر – در بیشه جز صدای شغالی نمانده‌‌است

این جلگه‌ی سترونِ تفتیده را دگر  – یک ردِ پا ز سُم غزالی نمانده‌است

انگار، شاهنامه‌ی امروز را دگر – اسفندیار و رستمِ زالی نمانده‌است

گویی در این زمانه دگر از نگاه جنس – بین عقاب و زاغ جدالی نمانده‌است

دیگر صدای تیشه نیاید ز بیستون – در عاشقانِ عصر کمالی نمانده‌است

یک مردِ پاک‌باز نیابی به چارسو – این خطه را خجسته خصالی‌ نمانده‌است

بر جای چشمه سرزده مرداب و رود را – دیگر اثر ز آبِ زلالی نمانده است

پرواز را ز حافظه بسترده، ای‌دریغ!‌ – تی پرنده را، پر و بالی نمانده‌است

این شهر پر ز اهرمن و در محیط آن – جز خلق خوابدیده‌ی لالی نمانده‌است

فر رفته از فخامتِ فرهنگ این دیار – جز نیمه هنگِ رو به زوالی نمانده‌است

ما در هجومِ فتنه لگدمال گشته‌ایم – حوال ما مپرس که حالی نمانده‌است