
عمرِ عزیز رفت و مجالی نماندهاست – سودای عشق و شوقِ وصالی نماندهاست
از عرضِ حال بگذر و وصفِ ملال کن – دیگر در آن مقوله مقالی نماندهاست
از این که در زمانه به جز هرزگی و فسق – از عصمت و خلوص مثالی نماندهاست
کفتار جا گرفته کنون در کُنام شیر – در بیشه جز صدای شغالی نماندهاست
این جلگهی سترونِ تفتیده را دگر – یک ردِ پا ز سُم غزالی نماندهاست
انگار، شاهنامهی امروز را دگر – اسفندیار و رستمِ زالی نماندهاست
گویی در این زمانه دگر از نگاه جنس – بین عقاب و زاغ جدالی نماندهاست
دیگر صدای تیشه نیاید ز بیستون – در عاشقانِ عصر کمالی نماندهاست
یک مردِ پاکباز نیابی به چارسو – این خطه را خجسته خصالی نماندهاست
بر جای چشمه سرزده مرداب و رود را – دیگر اثر ز آبِ زلالی نمانده است
پرواز را ز حافظه بسترده، ایدریغ! – تی پرنده را، پر و بالی نماندهاست
این شهر پر ز اهرمن و در محیط آن – جز خلق خوابدیدهی لالی نماندهاست
فر رفته از فخامتِ فرهنگ این دیار – جز نیمه هنگِ رو به زوالی نماندهاست
ما در هجومِ فتنه لگدمال گشتهایم – حوال ما مپرس که حالی نماندهاست