انیس آزاد : استاد پرتو نادرى 

نخستین‌بار نام انیس آزاد را در زندان پل‌چرخی از زبان صبور سیاسنگ شنیدم. از استعداد بزرگ او در شعر و شاعری سخن می‌گفت، از استقامت و پای‌داری او  و از پیوندی که با مبارز نستوه مجیدکلکانی داشته است. از اعدام او و یاران او به تلخی یاد می‌کرد. سیاسنگ که در آن روزگار به دشواری شعر و شاعری کس دیگری را تایید می‌کرد از انیس آزاد به نیکویی سخن می‌گفت.نمی‌دانم که انیس آزاد چه زمانی به شعر وشاعری آغاز کرده بود. شایدهم در زندان. زندان جای‌گاه شگفتی است. زندان بسیاری از استعدادهای نهفتۀ زندانی را بیدار می‌کند. برای آن‌ که زمان آن فراهم می‌شود که انسان به درون خود نقبی زند و همه چیز را در درون خود پیدا کند. گاهی می‌گویند که انسان مانند کوه است؛ بلی چنین است؛ اما انسان زمانی چنان کوهی جلوه می‌کند که ظرفیت‌های پنهانی خود را بشناسد.

هر وقت که او چنین روایت‌های دردناک و استخوان سوزی را سر می‌کرد دل‌تنگی عجیبی تمام هستی‌ام را در میان مشت‌های خود می فشرد. به دیوار و پنجره‌ها، دروازه‌ها، میله‌های آهنین که رنگ سرخ داشتند نگاه می‌کردم و به دیوارهای سمنتی و استوار آن نگاه می‌کردم با خود می‌گفتم که ای بی‌زبانان همیشه خاموش شما چقدر حکایت‌های خونین استبداد و چه فریادهای خونینی را در سینۀ خود پنهان کرده اید، فکر می‌کردم که این همه سنگ و آهن و سمنت خود نیز زندانی استبداد اند.

این که انیس در زندان به چه پیمانه شعر سروده بود، برای ما روشن نیست. آنانی هم که به نام  او و مبارزان دیگر در بازار مکارۀ سیاست بازرگانی می‌کنند کاری در زمینه نکرده اند، نه زنده‌گی‌نامۀ از آنآن‌جایی به چشم می‌خورد و نه هم گزینه‌یی از شعرهای شان!

یک مساله روشن است، آدم کشان حکومت خلق _ پرچم آنانی را که شام‌گاهان یا نیمه شبان به کشتارگاه می‌بردند، بعد داشته‌های اندک آنان را جست و جو می‌کردند، یادداشت‌ها و نوشته‌هایی را که می‌یافتند نابود می‌کردند. شاید سروده‌های انیس آزاد با چنین سرنوشتی رو‌به‌رو شده باشد.

در انترنیت تا پالیدم و پالیدم این دو شعر را به نام او یافتم و بس. در این شعرها انیس می‌دانسته است که دیگر از این قلعۀ اموات بیرون نمی‌آید و چنین است با روح بلند و آزاده چشم انتظار شهادت خود بوده است. ظاهراً انیس این شعر را به سال 1361 خورشیدی سروده است.

من از دیروز و امروز سخت می‌ترسم

و فردای عزیزی را که با رگ‌بار

روح لحظه را با خون می‌شوید

                                خواهانم!

چه می‌دانی که من خود مرد توفانم

عزیز ساحل دورم

که از خشم‌آورین موج زمان در دل هراسم نیست

چه می‌دانی عزیز آشنای من

قبای ژندۀ خود را

به روی تارک تاریخ می‌بندم

و در پهناورین دریا

بسان قایق فرسودۀ بی‌بادبانی

با موج می‌جنگم

و راهی را به سوی خانۀ خورشید می‌پویم

بر بنیاد گزارش‌های که وجود دارد، انیس آزاد را به روز هفدهم سنبلۀ 1361 خورشیدی با شماری از یاران‌اش که چهارده تن بودند در کشتارگاه پل‌چرخی تیرباران کردند. همه مردان آموزش دیده، آگاه و مبارز. به تعبیر حافظ جرم شان این بود که اسرار هویدا می‌کردند و دگرگونه می‌اندیشیند. آن گونه می‌اندیشیدند که حکومت دست‌نشانده آن‌گونه نمی‌اندیشید. 

هجوم شوروی به افغانستان را نه کمک رفیقانۀ انترناسیونالیتستی؛ بل‌یک تجاوز آشکار به افغانستان می‌دانستند و در هوای آن بودند تا مردم افغانستان این تجاوز را پس زند.

از انیس شعر زیرنام « کولی» در  شماری از سایت‌ها نشر شده است. گفته شده است که او این شعر را پیش از آن که او را اعدام‌گاه ببرند سروده است. در یادداشت‌ها آمده است که او این شعر را در بلاک سوم زندان پل‌چرخی در منزل چهارم در اتاق گوش‌واره سروده است. اتاق گوش‌واره چه نام پر طنین و زیبایی؛ اما این نام در پل‌چرخی موی براندام‌ها راست می‌کرد. برای آن که بیش‌تر آنانی را که می‌خواستند به اعدام‌گاه بفرستند؛ نخست در همین اتاق گرد می‌آوردند. اتاق‌گوش‌واره آخرین منزل‌گاه بود در زندان برای رهایی ابدی. انیس شعرش را در همین‌جا سروده است و می‌دانسته تا ساعت دیگر او را با یاران‌اش می‌برند و خریطه‌ها سیاه بر سرشان می‌کشند و  بعد بانگ سرخ‌ گلوله‌ها در کشتارگاه می‌پیچد و قامت‌هایی چنان سرو‌های آزاد روی خاک می‌افتند و خاک خون‌های داغ شان را فرو می‌بلعد! 

 من کولی  شکسته‌‌دلی بی‌هدف نیم

کز راه رفته بازکشم پای خویش را

یا آن که ازگزند ره و نیش خارها

در پیش ره‌روان شکنم عهد خویش را

در نیمه شب که از پس این پردۀ حریر

می‌دیدم  آن ستارۀ کم‌نور خواب را

من با هجای دیگر و  فریاد دیگری

می‌خواندم  سرود رخ  آفتاب را

آن شب که بوی عطر غریبانۀ گیاه

می‌‌کرد تازه کوره ره امتداد را

چون کولی که از همه جا دل بریده است

می‌‌‌‌‌خواندم  سرود خوش بامداد را

 آری کنون که در خم یک کوچه مانده‌ام

فریاد بازگشتن  من  مرده در گلو

تو از سپیده‌های زمان پرس و باز گرد

آن‌گاه راه رفتن من را  دو باره گو

آری چقدر روح آزاده باید داشت که بتوان در چنین لحظه‌هایی داغ و سنگین با الهۀ شعر گفت و گو کرد و پیامی سرود از پای‌داری و از برنگشتن از راه رفته که راه مبارزه است.

 دیروز در تاریخ‌ها خوانده بودیم که چون امیرحبیب الله شمشیر از نیام کشید تا دمار از روزگار مشروطه‌خواهان نخست برآورد و چون محمد سرور واصف را به دهن توپ بستند، قلم خواست و در پاره کاغذی نوشت:

ترک جان و ترک مال و ترک سر 

در رۀ مشروطه اول منزل است

گویی از همان روزگار تا روگار ما هیچ چیزی تغییر نکرده است.  استبداد همان است که بود، تنها جلوه‌های آن فرق کرده است. برای کشتن بهانه‌ها بسیار دارند حتا از کشتن شاعر نیز دست بردار نیستند. دیروز  می‌کشتند و امروز نیز می‌کشند و اما هر بار شاعری به آینده‌گان پیامی می‌فرستد از استواری و از بر نگشتن و پای‌داری در برابر استبداد. چه معلوم که فرداها شاعران دیگری پنهان از چشم جلادان چه پیام‌های برای آینده‌گان خواهند فرستاد!