با درود و سپاس فراوان خدمت عزیزان کاربر سایت های انترنیتی افغانی و جوانان نازنینی که مقاله «چرا ” عقب ماند ها از تاریخ”؛ پیشوا و پیشتاز و رهبر ماست؟» را در شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشته و مورد استقبال پرشور هوشمندانه و امید آفرینی قرار داده اند.
در پاسخ به خواست ها و پیشنهادات بسیار جالب و جذاب شان مبنی بر اینکه من باید مخصوصاً در فیسبوک حضور یابم؛ برنامه های ستلایتی و تلویزیونی راه اندازی کنم و نیز اینکه اصلاً الترناتیف فکری و تئوریک من در برابر تئوری های “کهنه و سنگ شده …” چیست و چگونه آغاز گردیده و به اینجا رسیده است؛ خویشتن را ناگزیر می بینیم تا به سلسله ای از عرایض و ایضاحات غیرمترقبه و غیرمعمول بگذرم.
گرچه نیاز به این ایضاحات را از قبل و مخصوصاً پس از دریافت نقد و نظر عزیزانم در جرمنی احساس کرده بودم؛ ولی ملاحظاتی مترددم میساخت؛ اما نیرو و اعتماد به نفسی که طی 4- 5 روز گذشته کسب نمودم وادارم نمود تا درین استقامت عزم را جزم نمایم.
به هرحال؛ از امروز این سلسله درد دل ها و مرور تجربیات مشخص و عینی و مستند و مشهود را می آغازم تا به خصوص برای آن عزیزانی که حتی عرایض مرا «چیز هایی برای 50 سال بعدی ها» ارزیابی فرموده اند؛ کلید و پسوردی شود تا اگر مایل باشند؛ یکجا با امروزی ها؛ بتوانند آنها را بگشایند و از آنها سر در آورند.
**********
برای پیشگیری از هرگونه سوء تفاهم احتمالی؛ قبلا باید این اصل اصیل و رکن رکین را خاطر نشان نمایم که کشورها و مردمان عقب مانده به لحاظ تولیدات مادی و معنوی؛ ناگزیر از “واردات” این تولیدات استند.
اگر اندکی تأمل بفرمائید؛ امروزه کم از کم 90 فیصد اشیا و اجناس و نعمات مورد استعمال زنده گانی ما و مردم و کشور و حتی مساجد و تکایا و اماکن مقدس مان؛ اشیا و اجناس وارداتی ” ازخارج” استند. استعمال نسبتاً درست و راحت و بیخطر یا کم خطر اینهمه اشیا و اجناس وارداتی؛ نیاز جبری آنرا موجب گشته است که ما اندیشه ها، دانش ها و تکنولوژی های مربوط به آنها را نیز “وارد” نمائیم، بیاموزیم و کار بردی سازیم.
اندیشه ها و علوم طبی و دوایی و غذایی و ترانسپورتی و مخابراتی و کامپیوتری و زراعتی و صنعتی و بانکی وغیره و غیره؛ چیز هایی نیستند که کشور ها و مردمان گوناگون جهان همه را به تنهایی و “خودی” تولید نمایند و مطلقاً مجبور به داد و گرفت و مبادلات و نقل و انتقال آنها میباشند.
اندیشه های سیاسی و مربوط به تنظیم حیات اجتماعی و تغییر و تعدیل و اصلاح و باز سازی آن هم از سایر اندیشه ها؛ علوم و تکنولوژی ها نمیتواند سوا و مستثنا باشد.
در دنیایی که هیچ مطلقی وجود ندارد؛ کمینه به همه وطنداران خاصتاً جوانان که رهبران و سازندگان جامعه امروز و فردای مایند؛ اطمینان مطلق میدهم که هرگز و ابداً ممکن و میسر نیست که ما بدون مطالعه و آموزش اندیشه های سیاسی و تجارب تطبیقی آنها در جهان؛ حتی در هزاران سال دیگر هم “ازخود” اکتشافات نجات بخش و معجزات ساخت جامعه های عادله و مدینه های فاضله برویانیم و ببالانیم و سیال جهان و جهانیان ترقی یافته گردیم!
بدین علت؛ اینکه حدوداً از نیم قرن بدینسو؛ در افغانستان؛ اندیشه های سیاسی ی سوویتیستی و مائوئیستی و اخوانی و وهابی … و بالاخره لیبرال و لیبرال دموکراسی “وارد” شده است و میشود؛ هیچ عجبی ندارد و حتی کس یا نیرویی به لحاظ “صدور و ورود” محض آنها علی الحساب محکوم و مردود شناخته نمیشود.
چرا که خوشبختانه یا بدبختانه سرزمین ما همیشه و به مراتب بیشتر از بسیاری سرزمین های دیگر دنیا؛ چار راه تلاقی و پل ارتباطی ی فرهنگ ها و تمدن های گوناگون بشری بوده حتی دین و مذهب و مقدسات و محراب و منبر ما بالنوبه “صادر و وارد” شده و مزید برآن طی تاریخ؛ به زور تجاوزگران و اشغالگران «دوشمشیره…» تحمیل گشته گی؛ میباشد و همینطور مُلا و مولوی و مجاهد راکتی و مجاهد انفجاری و انتحاری… ما قریب همه خارج ساخته و خارج پرورده بوده اند، استند و خواهند بود!
خوب؛ به یاد دارم اواسط زمستان سال 1347 بود؛ بنده که 17 سال داشتم از ولسوالی دور افتاده سانچارک پی سفر سیاسی وارد شبرغان مرکز ولایت جوزجان شدم. انگیزه ام از مطالعه چند شماره پراگنده جراید خلق و پرچم پیدا شده بود و هدفِ رسیدن به مولوی (هـ) موزع جریده پرچم و تماس گرفتن با مرکزی از تشکیلات مربوط به این جریان در جوزجان را داشتم.
پس از گذشتاندن شب فوق العاده پر برف و کولاک در عمارت مدیریت اطلاعات و کلتور و جریده ولایتی که با آن همکاری قلمی داشتم و تنها جای شناخته ام درین سفر نخستین زندگامی ام بود؛ فردا موفق به یافتن هدف ها شده؛ به جریده پرچم اشتراک و با مسئول تشکیلات حزبی جوزجان ملاقات نمودم که زنده یاد فدامحمد دهنشین بودند.
وئ ازین دیدار سخت مشعوف گشت؛ گویا تا آنوقت سابقه نداشت که کسی چون من؛ خودجوش و اتوماتیک یعنی بدون کار شاق “جلب و جذب” توسط یک آدم واسط ؛ دروازهِ سازمان حزبی را کوبیده و با آگاهی و شناخت و علاقه؛ آنهم با تحمل مشقات و حتی خطرات یک سفر طولانی؛ داوطلب عضویت آن گردد!
بدین لحاظ؛ شاد روان دهنشین از بام تا شام و حتی پاسی از شب تقریباً به همه مراجعان مهم خودش؛ مرا معرفی و توصیف میکرد. او در فاصله ها از مطالعات و برداشت ها وغیره ام پرسش هایی مینمود که گاه هم گونه هایی نظیر “درین مورد نظرت چیست؟” را به خود میگرفت؟
در سایر موارد؛ هردو راحت بودیم و از گفت و شنودمان راضی؛ اما اواخر شب که قرار بود من استراحت کنم و او هم نزد فرزندانش برود؛ یگ گِره اندیشه ای دست و پای هردوی مان را پیچانید. بگوی و مگوی مختصری کردیم ولی میزبانم تدبیر را در موکول کردن مسئاله در آینده دید و از من خواست نظریات خود در زمینه را با تفصیل و استدلال نوشته برایش تسلیم نمایم و آنگاه شاید موضوع به مقام رهبری حزب؛ راجع گردد.
وقتی به بستر رفتم این سخنان میزبان در ذهنم برجسته تر و بالاخره آزار دهنده تر گردید:
ـ میدانی؛ چرا چنین می پنداری؛ چونکه خودت علاوه بر نوجوان بودن؛ تازه از محیط دهاتی می آیی؟!
به هر حال چند ماه پس که دو باره مؤفق شدم به شبرغان بیایم؛ اوراقی مانند یک رساله را خدمت محترم دهنشین تقدیم کردم؛ شبا روزی مهلت خواست تا ببیند آیا پیشنهادات در حدی هست که به بالا روان شود یا اینکه در بحث دو طرفه به تفاهم خواهیم رسید.
با اینکه خیلی خیلی در تدوین این متن پیشنهادی زحمت کشیده و برعلاوه به نحوی از یک صاحب نظر قوی در زمینه استمداد جسته بودم اما سن و سالم؛ بازهم آنرا خام و ناوارد و بیهوده جلوه میداد؛ ولی باید به کمال سپاسگذاری بگویم که شادروان دهنشین متن را به دقت کامل خوانده و متعهد شد که به «رفقا در بالا» برساند.
آنگاه پس از یک سفر کاری به کابل؛ مخاطبم کرده گفت: رفیق کارمل و استاد خیبر مرا وظیفه دادند که خودت را از طرف شان در آغوش گرفته و ببوسم؛ رفقای زیاد دیگر هم از آمدنت به حزب شاد شدند و سلام ها و احترامات تقدیم کردند. پیشنهاداتت هم سازنده و بر جاست منتها هنوز ما متخصصین لازم در امور مذهبی نداریم که با صلاحیت؛ همچو نشرات را در پرچم آغاز کنیم!
متن پیشنهادی من با اتکا به آیات متعدد قرآن؛ حاوی این امر بود که قریب همه اهداف و آرمانهای اعلام شده در خلق و پرچم؛ مورد تائید و پشتیبانی ی قرآن میباشد؛ لذا در لیول حد اکثر؛ در همه مطالب از آیات و نصوص قرآن برای اتمام حجت استفاده شود و در لیول حد اقل؛ ستونی در پرچم باز شود که در موارد مهم از احتجاجات قرآنی هم استفاده گردد و راجع به ریاکاری ها و منافقت ها و اعمال ضد قرآنی حکومتگران گذشته و حال نشرات صورت گیرد تا هم چهره حزب دور از اسلام یا متعارض با آن جلوه نکند و هم در جهت ازاله جهل دینی و نجات خواننده گان؛ از زیر اسارت قرائت های انحرافی و خرافاتی اسلام؛ کار تنویری مؤثر انجام شده باشد.
ولی بیش و کم دو سال بعد که بخت نشست هایی در 48 ساعت متوالی با استاد میر اکبر خیبر برایم دست داد؛ من احساس نکردم که آنها چنان چیزی را از نام من مورد مطالعه و توجه قرار داده باشند. آخر الامر هم خود پیدا کردم که روند و روال طوری نیست که اختلاط مطالب سیاسی و تئوریک روتین با چاشنی ها و موضوعات ایمانی و مذهبی را بر بتابد؛ چرا که اصل جدایی دین از سیاست و حکومتداری است که رجحان دارد.
شاید خواننده گان کنجکاو و زیرک؛ اینجا مسئاله پیدا کنند که من؛ جوانک از پشت کوه آمده و خام و خیله چگونه میتوانستم در آنروزگار؛ طرحی دارای چنین ابعاد را به حزب دموکراتیک خلق و زعما و پیشوایان با اتوریته و با هیبت آن؛ ارائه کنم؟
به نظرم عجیب و حتی اسف انگیز خواهد بود اگر چنین پرسشی پیدا نشود و بی باوری تمسخر آمیز ناشی از آن سر بالا نکند!
علت عمده و تعییین کننده این است که من در محله مان از سالی بیشتر بدینسو؛ آشنایی دارای احاطه معلوماتی بزرگ در مورد تاریخ و جریانات فکری مختلف اسلامی و نیز سیاست و اوضاع کشور و جهان پیدا کرده بودم.
او قاضی محمد شریف نام داشت؛ طی دسیسه و دوسیه ای به تحریک خانهای محلی از مقام قضا در ولسوالی جغتوی ولایت غزنی طرد شده و با سپری کردن لیل و نهار زجردهنده و نیز آموزنده به محل زادگاهش برگشته و دارلوکاله ای گشوده بود.
ما تقریباً در نخستین دیدار و آشنایی مان مجذوب یکدیگر شدیم؛ من در اوقات خارج از دورس مکتب؛ به کار و شاگردی در دارالوکاله او پرداختم و تلاشم پیوسته این بود تا از دانش و معلومات و نظریات او؛ هرچه بیشتر فیض ببرم؛ پرسش هایم را همیشه استقبال میکرد و در مواردی که جواب نیازمند وقت و زمان طولانی بود؛ ترتیبی میداد که چنان فرصت هم میسر آید.
کلبه ما و خانه خودش ـ گرچه فاصله دوری داشت ـ جاهایی معین برای همچو بحث ها بودند و علاوه بر این او در مرکز شهرک ولسوالی هم نفوذ و آشیانانی از افراد نسبتاً با بضاعت و در عین حال مشتاق مناظره های سیاسی و مذهبی داشت؛ اغلب که در چنین منازل مهمان میشد؛ من را هم با خود میبرد. من در این فرصت ها نه تنها از دانش و اطلاعات خود قاضی بهره میگرفتم بلکه امکانات استثنایی برای شناخت مردم و روحیات اقشار آن را به دست می آوردم.
قاضی به تمام معنی یک روشنفکر دینی بود و نیز سخت در برابر اوضاع و جریانات روزانه کشور و اطراف آن حساسیت و نگرانی داشته شنیدن خبر های شب را قضا نمیکرد؛ یک تعداد نشرات سیاسی از کابل برایش میرسید و جریانات مهم پارلمانی چون جلسات رأی اعتماد بر صدراعظم ها را توسط رادیو تعقیب میکرد.
هرچه فعالیت های سیاسی و حزبی گرمتر و شدید تر میشد؛ نگرانی او از اینکه باز یک دوران سرکوبی های جوانان و روشنفکران مبارز فرا رسد؛ شدت میگرفت. اصلاً چنین می پنداشت که جناح های مختلف و متضاد سلطنت؛ دو دسته گی چپ و راست را به نام های اخوانیون و انقلابیون سازمان داده و تحریک و تشجیع و تمویل … میکنند تا سرانجام پلان سرکوبی عمومی را عملی نموده و با محکم کردن پایه های استبداد سلطنتی فرصت سی چهل ساله دیگر برای بقای خویش را تدارک نمایند.
وئ بدون هیچ تردیدی میگفت که بهانه این سرکوبی هم مانند دوره امانی «خطر به اسلام» و حربه آن تکفیر جوانان روشنفکر دانشمند و واقعاً وطنپرست و ترقیخواه خواهد بود؛ لذا مصرانه میخواست تا این گونه شخصیت ها در دام میتود های غربی و شرقی سیاست گری سکولار نیافتند که در کشور عقب افتاده ما هنوز مجال تفاهم و تحمل ندارد. تا از روان 98 فیصد مردم مسلمان سنتی و بیسواد و نا آگاه از حقایق دینی در سراسر کشور؛ فاصله نگیرند چه خاصه که در ضدیت عمدی و تبلیغاتی و اتهامی با چنین روان هم قرار داده شده اند و بیش از پیش نیز قرار داده خواهند شد.
به نظر او؛ کم از کم در نشرات و بیانات و بحث های اینگونه افراد باید همیشه چاشنی های دینی وجود داشته باشد؛ در غیر آن تحت تأثیر تبلیغات سوء؛ بیگانگی ی آنها از مردم اتفاق می افتد و فاجعه رخ میدهد.
ولی در گستره فراختر؛ او چیزی شبیه رونسانس در اروپا (قرن های 14 تا 17 میلادی) را آرزو میکرد. عقیده داشت که قرآن و سیما و سیره پیامبر اسلام؛ بدتر از مسیحیت نخستین؛ و هکذا علوم و اندیشه های بزرگان شرق مخصوصاً در «دوران طلایی تمدن اسلام» بدتر از آثار مدنیت های کهن یونان و روم؛ مهجور و ستر و اخفا و مدفون گردیده است.
او درین راستا اندیشه های شجاعانه و بکر و بدیع ذواتی مانند سیدجمال الدین افغانی؛ علامه اقبال و دکتور علی شریعتی را می ستود ولی آنها را تا حد زیادی تلاش های شخصی ای میدانست که به موقع و در اصالت خود به جنبش و رستاخیز اجتماعی کار ساز مبدل نگردیدند. لذا بائیستی سیاست ها و جنبش های جدید این سابقه ها و سنت های پسندیده و افتخار آمیز و غرور آفرین را باز خوانی و آشکار سازی نموده با مضامین مترقی و انقلابی معاصر تلفیق و عجین بسازند.
و در هرحال؛ قرآن و مسجد و محراب و منبر مسلمانان هرچه زود تر بایستی از تصرف انحصاری سیاست بازان و منافقان اموی ـ انگلیسی بدر آورده شود والا مردمان مسلمان نمیتوانند روی آزادی و خوشبختی و ترقی و تنور را ببینند و همه عمر شان «یوم البدترین» باقی خواهد ماند.
رویداد بسیار تکاندهنده برای من درین راستا؛ بحثی بود که به دنبال یک سوالم از او؛ پیش آمد. با پدرم بگومگویی کرده با بر افروختگی نزد قاضی آمده بودم؛ اصل مشکل را پنهان کردم ولی ازش پرسیدم:
ـ تا که به یاد دارم پدرم؛ هنگامیکه بسیار بالایم قهر میشود؛ مرا «اوروس» و «اورس لامذهب» خطاب میکند و من تاکنون نمیدانم مقصدش چیست و این دشنام چه معنا دارد؟
او در فرصت مناسب به جواب من؛ به بازگویی قسمت هایی از تاریخ روسیه در دوره تزاری و نیز شوروی پرداخت و نشان داد که طی این دوره ها مردمان مسلمان آسیای میانه چقدر ها مورد تعقیب و سرکوب و شکنجه و ستم قرار گرفتند؛ منجمله خیلی ها با از دست دادن عزیزان و دار و ندار مادی و معنوی خود به افغانستان گریخته و اینجا ماندگار شدند.
او مشخصاً افزود: اگر پدر و پدرکلان خودت از چنین مهاجرین دربدر هم نباشند؛ این خطابیه های دشنام آمیز؛ پر از نفرت و تقبیح کننده را از آنها گرفته اند.
درست از همین لحظه به بعد بود که ترک های سرم باز شد و تمام خوشبینی و علاقه مندی ام به خلق و پرچم و نهضتی که از آن سخن میگفتند؛ با نگرانی های تلخ همراه گردید؛ خاصه که پی بردم نظر و اندیشه ایکه اینها ارائه میدهند با نظرات و اندیشه های روسیه شوروی مشابهت و نزدیکی دارد.
تا بخش دیگر؛ که “انطباق خلاق!” یا “چولاق” اندیشه ها را بررسی خواهیم کرد؛ لطف نموده به این ویدیوی تاریخی ی بسیار گویا دقیق شوید:
http://www.youtube.com/watch?feature=player_detailpage&v=-T5udpv4SXs
آنکس که بداند؛ و بداند که بداند اسپ خرد خویش ز گردون بجهاند
وانکس که نداند؛ و بداند که نداند او هم خرک خویش به منزل برساند
وانکس که نداند؛ و نداند که نداند در جهل مرکب؛ ابدالدهر بماند!!
(فخر رازی)
***************
یاد داشت لازمی:
لطف نموده به هر ابعاد و گستره که میتوانید؛ مطالب این سلسله را در فیسبوک و سایر شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشته مورد مناقشه قرار دهید؛ در ویبسایت ها و ویبلاک های خود ولو که از سوی من هم مواصلت نکرده باشد؛ به اقتباس از صفحات اختصاصی من در “آریایی” ؛ “وطندار”، “رسانه نور” و غیره تارنما ها درج نمائید؛ پرسش ها و واکنش های عمده را برای بنده نیز اطلاع بفرمائید تا در مباحث آتی لحاظ گردد. بادا که کم از کم پاره ای از کوه یخی که فقط نوک آن قابل رویت است؛ و در مسیر کشتی شکسته مشترک و یگانه مان قرار دارد؛ ذوب شود!!
alemeftkhar@gmail.com