…«بچه خر! افغانستان؛ هیچوقت در قرن سیزده نبود!»… محمد عالم افتخار

OLYMPUS DIGITAL CAMERA

                                                     

    گلاب به رویِ خواننده گان گرامی؛

این تیتر برگرفته شده از دُرفشانیهای یک مدعی رهبری و زعامت افغانستان خطاب به جمع هواداران و پشتیبانانش میباشد؛ و درست به همین علت؛ سرنامه یک نوشتار از بنیاد گوهر اصیل آدمی؛ که لزوماً مؤسسهِ “سیاسی  روزمره گی” نیست؛ قرار گرفته است.

ایشان جناب دکتور اشرف غنی احمدزی کاندیدای مطرح برای انتخابات کنونی ریاست جمهوری؛ میباشند که در محضر هزار ها تن از هموطنان بخش های شمالی کشور به زبان فارسی دری چنین فرموده اند: «مه میفامم. انتقال موجب چیست؟ انتقال از یک طرف خطر است، از یک طرف یک فرصت.

خطر ده چیست؟

خطر ده ایست که هرکس مثل ” روویستی ورد”  واری میگه « افغانستانه بانین که ده قرن سیزده بره». بچهِ خر! افغانستان هیچوقت ده قرن سیزده نبود.»

  در ینجا خواهید خواند:

 *ـ “افغانستان شناسی” وحشتناک یک داوطلب حاکم شدن بر افغانستان

 *ـ “قرن سیزده” چیست و “افغانستان قرن سیزدهمی” کدام است؟

 *ـ بلای یورش ملخوار وحشیان مغولی و بربر های چنگیزی

 *ـ تأثیرات سنگین  و عمیق تباهی هایی که “درهزار سال رفع شدنی نبود”!

 مقدمتاً اجازه میخواهم؛ از انبوه استقبال پرشور و ابراز احساسات و نظریات دوستان و عزیزان دور و نزدیک نسبت کارهای ناچیز اخیر بنیاد گوهر اصیل آدمی؛ ابراز سپاس و امتنان نمایم. به دلایل ضیقی امکانات با شرمندگی نمیتوانم تمامی پیام های جانبخش و روح افزای عزیزان را به نشر سپرده با سایران شریک نمایم. تنها به حیث نمونه؛ این لینک را خدمت تقدیم میدارم که کم ازکم مظهر 40 درصد سایر پیام هاست:

http://homayun.org/?p=37402#comment-1380

اما با احساس خاص؛ سپاسگذارم از آن فرهنگیان گرامی مقیم دنمارک که لطف نموده نه تنها به ویژه در واکنش به سلسله مطالب «خدای جاهل و دین جاهل؛ همان «جهل» اوست!» احساسات و نظریات تشویقی خود را ابراز داشته اند؛ بلکه به طور جمعی و کوپراتیفی؛ مبلغ 200 دالر گردآوری نموده و به بنیاد گوهر اصیل آدمی گسیل فرموده اند.

****

عرایض به جای مقدمه : 

روزشنبه 22 می 2010 – 01 ثور 1389 بی بی سی و سایر خبرگزاری ها گزارش دادند که ویلیام هیگ وزیر خارجه، لیام فاکس وزیر دفاع و اندرو میچل وزیر توسعه بین المللی دولت ائتلافی بریتانیا  وارد کابل شدند.

” وزیر دفاع بریتانیا قبل از سفرش به کابل مقاله ای برای روزنامه تایمز نوشت و در آن تصریح کرد که:” ما برای این؛ در افغانستان نیستیم که به یک کشور شکست خورده قرن سیزدهمی کمک کنیم. بلکه به خاطر مردم بریتانیا و امنیت جهانی در آنجا حضور داریم.”

 من که درین زمان در افغانستان بودم؛ خیلی زود متوجه شدم که دادن نسبت کشور “شکست خورده یا از هم گسیخته قرن سیزدهمی” به افغانستان؛ خیلی بد «غیرت افغانی» را به شور آورد. مخصوصاً از سیل داو و فحش که رسانه ها باد میکردند و حتی ده عکس قبلاً نادیده! ایکه از کدام بایگانی کشیده و بر روی لیام فاکس زدند؛ خطر آن میرفت که مبادا لیام فاکس و همراهانش به سرنوشت «داکتر برایدن» و همرزمان 16 هزار نفری اش در مسیر سروبی ـ تورخم مواجه گردند.

این احتمال را خاصتاً واکنش اعلام شده رئیس جمهور منتخب! افغانستان قرن 20 جلالتمآب حامد کرزی، بسیار بلند بُرد ؛ وقتا که در دیدار با همین مقامات انگلیسی؛ خشم خود را در باره سخنان فاكس ابراز كرد و گفت: این سخنان نشانگر بی احترامی و بی اعتمادیِ متقابل از سوی دولت انگلیس است.

كرزای افزود: با این اظهارات؛ بریتانیا همچنان به عنوان كشوری استعمارگر و نژادپرست شناخته خواهد شد، من بر این باورم كه فاكس به آنچه بیان كرده است باور كامل دارد و از حمایت‎هایی نیز برخوردارست.

رئیس جمهور افغانستان در حالی كه خواستار پیشبرد همكاری‎های كابل و لندن شد، افزود: اگر روابط دو كشور این گونه پیش برود باعث بروز مشكلاتی (لابد تا سرحد تکرار داستان یاران داکتر برایدن!) خواهد شد.

اینجا لزوماً یک پرسش عرض اندام میکند که چرا سیاستمداران مسئول غربی؛ مخصوصاٌ پس از سال 2009 در هنگام سفر هاشان به افغانستان و یا حین تماس به موضوع افغانستان؛ شعار های حمایت از دموکراسی و حقوق بشر و حقوق زن و تعلیم و تربیت و ترقی و مدنیت وغیره را؛ اندک اندک به بوته “فراموشی!” می سپارند و بالاخره به داد زدن های اینچنینی که ما برای این؛ در افغانستان نیستیم که به یک کشور شکست خورده قرن سیزدهمی کمک کنیم؛ بلکه به خاطر مردم بریتانیا و امنیت جهانی در آنجا حضور داریم.” متوسل میگردند؟

نظیر همین داد و واویلا ها؛ چنانکه رسانه ها فراوان ثبت دارند؛از همان بازهِ زمانی تا همین امروز؛ از زبان وزرای دفاع و خارجه المان؛ صدراعظم انگلیس و مقامات متعدد امریکایی نیز فراوان بلند شده است و تا جاییکه بنده تعقیب نموده ام؛ این رویکرد متضاد با سالیان نخست تشریف آوری “جامعه جهانی” به افغانستان؛ کم و بیش در مطبوعات غربی و حتی در پارلمانهای این کشور ها نیز مورد انتقاد قرار گرفته است.

ولی از خلال آنچه تاکنون به قول یک همقلم؛ «روزی نامه» های افغانستان و نیز رسانه های تصویری و صوتی و انترنیتی ما در مورد؛ برون داده اند؛ کمترین توجه و تأمل هم به اصل و بنیاد مسئاله عطف نشده است و نمیشود.

به نظر این کمترین؛ سخنان لیام فاکس انگلیسی؛ درین راستا سخت تیپیک است!

دقت فرمائید وقتی قرار میشود؛ او منحیث وزیر دفاع انگلیس برای ملاقات با سربازان انگلیسی بیاید که در افغانستان با سر درگمی و دشواری ویژهِ خویش؛ به سر میبرند و چندان چشم انداز روشنی پیش روی خود نمی بینند؛ حتماً ضرورت دارد که برای آنان و مزیداً برای ارتشی های انگلیس به طور وسیع و برای افکار عامه مردمان بریتانیا و حتی جهان؛ چیزی برای گفتن داشته باشد.

در آستانه چنین امری؛ معمولاً منابع «فکر سازی»، سامانه های مغز شویی، روانپروری و روان جنگی… شدیداً فعال میشوند تا که بهترین شعارها و بیانات پاسخگوی نیازمندی های مسئولان را فراهم نموده و در اختیار ایشان بگذارند.

ضمن چنین جریانات و کارکرد هایی است که اندیشه بافان و اندیشه سازان انگلیسی؛ در سوابق تاریخی و روحی ـ روانی افغانستان تحقیقات و تتبعات کرده و منجمله این سرزمین و مردمان عوام و “نخبه” آنرا؛ شدیداً آسیب دیده از ایلغار بربریان مغولی و چنگیزی یافته اند و این دریافت را چنین فرموله نموده اند که افغانستان برخلاف مثلاً امریکا، کانادا و حتی جاپان و کوریا، سرزمینی بایر و آماده حاصلدهی های آسان نبوده؛ بلکه کشور در هم شکسته و از هم گسیخته به ویژه درپئ تباهی های قرن سیزدهم است که عواقب آن بلا ها نه اینکه تا قرن بیستم رفع نشده بلکه از جهاتی بیماری ها و بدهنجاری های مزمن اجتماعی، بینشی، اخلاقی، وجدانی وغیره رشد یابنده و وخیم شونده هم به بار آورده است. وهمه اینها منجمله کار متحول ساختن دموکراتیک و متمدن ساختن آنرا از بیرون؛ به سختی نومید کننده متبادر می گرداند.

این مطالعات فی المثل؛ افغانستان را که مخصوصاً توسط تیم تنباندار2009 یا “مثلث نکبت”(کرزی ـ فهیم ـ خلیلی) نمایندگی میشود؛ در مقام یک آدم جسماً معیوب و چولاق و روحاً دارای انواع ایسکیزوفیرنی ها نشان میدهد.

افغانستانی که  طالبانی گری و جهادی گری و فاسد شوی و قلدوری و دزدی و دروغ و شرارت و شیطنت…؛ بیشتر و بهتر از مزارع تریاک و خشخاش در آن؛ رشد و رسش داشته و ثمر داده است و ثمر میدهد ولی دانش و مطالعه و همزیستی و سازمانپذیری و آرمانگرایی مدنی و عشق به ساینس و تکنولوژی و هنر و زیبایی و پیشرفت و ترقی عمومی در آن و کار و خدمت به مردم؛ چیز های بیگانه و بد گمانی آور و مقاومت آفرین می باشند.

افغانستانی که قریب همه مردم آنرا کسی مانند بریژینسکی میتواند در مدت کوتاهی؛ مُلا و چلو و مجاهد و طالب و انتحاری بسازد؛ ولی همو و تواناتر ها از او قادر نیست حتی در نزدیک به یک دهه؛ یکی از ارزش های علمی و مدنی و مترقی و عصری را در آن به پایداری برساند!

“افغانستان شناسی” وحشتناک یک داوطلب حاکم شدن بر افغانستان

خوب؛ آنچه در بالا گفته آمدیم کار دیگران منجمله انگلیسی ها بود؛ به نظر میرسد همین روال مطالعاتی و اندیشوی؛ نویسنده یا گوینده ای موسوم به ” روویستی ورد” را نیز به جای مشابه رسانیده و او نیز دریافته است که در شوره زار؛ تخم پاشیدن به صرفه نیست؛ بهتر است افغانستان طالبانی و القاعده ای را به حالش بگذاریم و حتی رها کنیم که در همان حالت قرن سیزدهمی؛ بماند و بپوسد!

ولی اینبار؛ سخن روویستی ورد؛ که مردم عام از آن آگاه نیستند؛ خشم و غضب “متفکر دوم جهان!” و کاندیدای پرآوازه ریاست جمهوری 2014 افغانستان جناب اشرف غنی احمد زی را بر انگیخته است. از آنجاکه هرسخن و هر نفس «متفکر درجه دوم دنیا!» مانند نزولات آسمانی؛ می بایستی مطهر و مقدس باشد؛ پس به احتمال اغلب؛ روویستی ورد؛ «بچه خر» است.

البته  «بچه خر» به خاطر آن نیست که افغانستان یا جناب اشرف غنی استعداد و آمادگی آنرا دارند که طی پروسه یاعملیه “انتقال” سیاسی؛ افغانستان را به طرف قرن سیزدهم نه بلکه به طرف قرن 21  می برند؛ بلکه «بچه خر» به خاطر آن است که:

«افغانستان هیچوقت ده قرن سیزده نبود.»

امثال جناب اشرف غنی بام تا شام میفرمایند که افغانستان با اینکه (د احمدشاه بابا، میرویس نیکه، ملالی، محمدگلخان مومند..تاتوبی دی؛ خو؛ پنحه زره کلن تاریخ لری.)

چطور ممکن است که افغانستان از سیر تاریخ پنج هزار سال که 62 هزار قرن میشود؛ هیچوقت در یکی از قرن ها یعنی قرن 13 (موجود و حی و حاضر) نباشد؟!

 شاید اجداد بزرگوار اشرف غنی با غیب بینی دریافته بودند که قرن 13؛ قرن شوم و خطیر است و لذا کشور خود را از “ماشین زمان” بیرون کشیدند؛ “فریز” کردند یا چنانکه شوخی میکنند؛ اولین تسخیرکنندگان کره مهتاب لغمانی ها میباشند؛ افغانستان هم طی قرن 13 به کره مهتاب منتقل شده بود!؟

وای! ببخشید: چون اجداد جناب اشرف غنی؛ کوچی بودند؛ لذا؛ از افغانستان؛ کوچ کرده بودند!

مگر با وصف تشریف بردن کوچگران احمدزایی؛ که بازهم افغانستان بدبخت زیر ایلغار و خون و آتش مغول مانده بود؛ پس «بچه خر» کدام حقیقت را نفهیمده که «مغز متفکر» آنرا دریافته است!

ها؛ بلی؛ درست شد!

کشوری به نام افغانستان؛ در قرن 13 نبود؛ زیرا که این کشور جدید التشکیل است و محصول جورآمد روسیه تزاری و انگلیس؛ بر سر آن به حیث «منطقه حایل» در میان متصرفات دو امپراتوری در اواخر قرن نزدهم میباشد!

میگویند: سه ماه ازعروسی ملا نصرالدین گذشته بود که خانه اش؛ اولاد شد. ملا به زنش گفت:

ـ مگر یک کودک؛ نه ماه در شکم مادرش نباید بماند؟

زن ملا گفت: البته که طفل نه ماه در شکم می ماند و طفل ما هم نه ماه را پوره کرده است!

ملا پرسید: چطور؟

زن گفت: 3 ماه شد که تو مرا گرفتی یانه؟

ملا گفت : معلومدار!

زن گفت: 3 ماه شده من تورا گرفته ام یانه؟

ملاگفت: بالکل ؛ حقیقت!

زن افزود: با 3 ماهی که طفل مان به دنیا آمد؛ نه ماه نمیشود؟!

ملا، احساساتی شده و به اهل دهل و سرنا فرمود: بدرانگانین که حساب پوره برآمد!

و شاید با چنین محاسباتی است که کمپاین انتخاباتی جناب اشرف غنی احمد زی هئ میدرنگانند که همه چیز رو به راه است!

در حالیکه این «افغانستان شناسی» جناب اشرف غنی احمد زی؛ منحیث کسی که قرار است در زعامت این کشور فوق العاده پر مسئاله و پر درد و پر بیماری و پر ناهنجاری و پر احتیاج … قرار گیرد؛ به بالاترین درجاتِ ممکن؛ خطر ناک میباشد!

به همان درجات خطر ناک و حتی وحشتناک است؛ که از مورد حفیظ الله امین بود!

برای نیل به این حقیقت مخوف؛ اجازه دهید مسئاله را کمی مشروحتر بشگافیم!

“قرن سیزده” چیست و “افغانستان قرن سیزدهمی” کدام است؟

مراد از قرن 13 برههِ زمانی تجاوزات بربرهای مغولی بر شهر ها و کشور های پیشرفته و غنی و پرجمعیت آسیای مرکزی و آسیای جنوبی زمان تا رود سند و مناطق کوچکی در آسیای صغیر است و دقیقاً بازه تقویمی بین سال‌های ۱۲۱۹ تا ۱۲۵۶ میلادی برابر با ۶۱۶ تا ۶۵۴ هجری قمری را در بر میگیرد.

چنگیز، سرکرده بربر های مغولی؛ قبل براین تاریخ؛ بر کشور بزرگ چین استیلا یافته و بدینگونه امپراتوری عظیمی را تحت رهبری خویش به وجود آورده بود.

همزمان؛ در متباقی حصص بر اعظم آسیا و افریقا ظاهراً امپراتوری یا خلافت اسلامی بر پا بود ولی این قدرت سیاسی ـ مذهبی؛ با چالش های متعدد و روز افزون از ناحیه قدرت های محلی (ملوک طوایف) و دولت های تابعه رو به رو و با آنان دست به گریبان بود و عمده ترین اینها همانا حاکمیت خوارزمشاهیان در ایران بزرگ به شمول ماوراءالنهر، خراسان (افغانستان)، فارس… تا مرز های هند به شمار میرفت. بنابر اهمیت ویژه تاریخی ـ بشری موضوع لطفاً به این ایضاحات بیشتر دقت فرمائید:

مقارن جلوس سلطان محمد خوارزمشاه ( ۶۱۷–۵۹۶ ه ق) غوریان (۶۰۹-۵۹۷ ه ق) توانستند پس از برافتادن غزنویان (۵۸۳-۳۴۴ ه ق) باقی‌مانده سرزمین‌های غزنوی و شهرهای خراسان مانند بلخ زادگاه مولوی را به تصرف خود در آوردند و رویهمرفته؛ غوریان شهرهای طالقان خراسان، بلخ، هرات، پروان، بامیان را در تصرف داشتند.

سلطان محمد در سال ۶۰۹ سلسله غور را برانداخت و با تصرف غزنین در سال ۶۱۱ توانست سرحد قلمرو خود را از طرف شرق به هندوستان برساند. در سال ۶۰۶ او مازندران را تسخیر کرد.

از اواسط سدهٔ ششم هجری جماعتی از ترکان زردپوست شمال چین در ولایت کاشغر و ختن دولتی بزرگ به نام دولت قراختائیان تشکیل داده بودند که بودایی مذهب بودند. خوارزمشاهیان برای اینکه راه آنان را سد کنند قبول کرده بودند که هر ساله مبلغی به آنان باج دهند. این رسم تا زمان سلطان محمد برقرار بود. اما او از پرداخت خراج به پادشاهی که او را مشرِک می‌دانست؛ اِبا ورزید. سلطان محمد سه بار با قراختائیان جنگ کرد و توانست در سال ۶۰۷ قراختائیان را از ماوراءالنهر براندازد و بخارا و سمرقند را نیز به کمک کوچلک خان سرکردهٔ قبایل نایمان تسخیر کند.

رویهرفته بعد از منقرض شدن سلسلهٔ سلجوقیان عراق عجم (۵۹۰-۵۱۱ ه ق) به دست علاءالدین تکش پدر سلطان محمد خوارزمشاه، بر سر حکمرانی ایران غربی بین ناصر خلیفه عباسی (۶۲۲–۵۷۵ ه ق) و علاءالدین تکش و همچنین جانشین او سلطان محمد اختلافات و دشمنیِ های سختی بروز نمود.

بر همین اساس از زمان به قدرت رسیدن سلطان محمد تا آخر سلطنت او، ایران غربی میدان تاخت ‌وتاز لشکریان خوارزمی و سپاهیان خلیفه اسلامی گردید. ناصر خلیفه اسلامی برای قلع و قمع سلطان محمد؛ نه‌تنها سلاطین غور و علمای متعصب ماوراءالنهر را بر او بر می‌انگیخت بلکه از اسماعیلیه  و غیرمسلمانان قراختائی و اقوام مغول نیز کمک خواست و در نتیجه نه تنها موجب سرنگونی خوارزمشاه شد بلکه خاندان خودش را نیز سرنگون کرد.

هر چند که احتمال آنکه ناصر خلیفه عباسی به علت دشمنی با خوارزمشاه؛ مغول را تشویق به حمله بر خوارزمشاهیان کرده باشد، از رسم و آیین سیاست و مملکت‌داری این خلیفه بعید به نظر نمی‌رسد اما توجه چنگیز به چنین پیامی در آن ایام بعید می‌نماید. با این وجود بعضی از مورخان به نقش خلیفه بغداد در حمله مغول به سرزمین خوارزمشاهیان اشاره کرده و آورده‌اند که رفتن سفیر از جانب ناصر خلیفه به حضور چنگیز خان و علنی شدن دشمنی خلیفهٔ مسلمین با محمد خوارزمشاه و دادن اطلاعات در باب احوال سرزمین‌های اسلامی در جری‌شدن و تمایل چنگیز به جنگ، بی‌تأثیر نبوده‌است. به گفتهٔ ابن اثیر:

ناصر خلیفه با این که سه سال آخر خلافتش بیمار و زمین‌گیر بود، چیزی از ستمکاری‌ها نکاست، در حقِ رعیت، بدسیرت و ستمگر بود، عراق در روزگارش ویران شد و اموال مردم را چندان گرفت که آواره شدند و هم او بود که براى دفع خطر خوارزمشاه با مغولان مکاتبه کرد و پاى آنان را به سرزمین‌هاى اسلامى کشانید.

سلطان محمد بعد از اینکه حدود ممالک خود را از طرف شمال شرقی و مشرق به کاشغر و لب سند رسانید به سمت مغرب یعنی عراق توجه کرد. این ممالک را در این تاریخ اتابکان فارس و آذربایجان در دست داشتند و نفوذ روحانی خلیفهٔ عباسی نیز در این دو منطقه تا حدی باقی بود.

سلطان محمد بر سر اینکه نفوذ حکم خوارزمشاهیان در بغداد را خواستار بود و همچنین نسبت یاری خواستن خلیفه از اسماعیلیه و قراختائیان برای برانداختن حکومت او، با خلیفه در اختلاف بود. بر اثر این اختلاف و دشمنی سلطان محمد؛ از علمای مملکت خود فتوا گرفت مبنی بر اینکه بنی عباس محق به خلافت نیستند و باید یک نفر از سادات حسینی را به این مقام برگزید. به همین نظر خلیفه را معزول اعلان کرده و دستور داد که نام خلیفهٔ عباسی در خطبه‌ها برده نشود و بر روی سکه درج نگردد و یکی از سادات علوی ترمذی را به خلافت گمارد. خوارزمشاه در سال ۶۱۴ به قصد بغداد لشکر کشید اما چون زمستان بود لشکریانش در گردنه اسدآباد از برف و سرما صدمهٔ زیادی دیدند و مجبور شد به خراسان برگردد.

از آنطرف؛ چنگیز پس از تاخت و تاز در چین شمالی توانست پکن را تسخیر کند. سپس طوایف اویغور را به اظهار اطاعت واداشت. کوچلک خان سرکردهٔ قبایل نایمان را که بر اراضی اقوام قراختائیان تسلط یافته بود، از آنجا راند و بدینگونه با محمد خوارزمشاه که حدود شرقی قلمرو خود را به این نواحی رسانده بود، همسایه گشت و مرز مشترک یافت.

آنچه از شواهد برمی‌آید لشکرکشی چنگیز به ایران بزرگ قدیم برای بدست آوردن سرزمینی تازه و کسب غنائم نبود. زیرا چنگیز با وجود کشور پر ثروت و عظیم چین که در تصرف داشت به لشکرکشی به ایران نیازی نداشت. برعکس چنگیز به رواج بازرگانی و تردد تجار علاقه مند بود و بازرگانی را تشویق می‌نمود و برای همین؛ در صدد برآمد با سلطان محمد خوارزمشاه که او را پادشاهی مقتدر می‌دانست روابط دوستانه برقرار سازد. به همین منظور جمعی از تجار خود را با هدایایی به خدمت سلطان محمد فرستاد و او را از وسعت کشور و قدرت و لشکر و آبادانی متصرفاتش مطلع ساخت.

سلطان محمد نیز که در صدد توسعه متصرفات خود بود پس از شیب و فراز هایی حاضر شد با چنگیز خان روابط دوستی برقرار سازد.

در همین جهت اولین سفیر سلطان خوارزم در پکن پذیرفته شد و چنگیز تجارت بین مغول و قلمرو سلطان محمد را لازمهٔ ایجاد روابط دوستانه اعلام کرد. در جریان همین احوال تعدادی بازرگان مسلمان از قلمرو سلطان محمد؛ پاره‌ای اجناس به ولایت خان مغول بردند و چنگیز هرچند در آغاز ورود با آنها با خشونت رفتار کرد، سرانجام از آنها دلجویی نمود و آنها را به خشنودی بازگرداند.

چنگیز در سال ۱۲۱۸ میلادی (۶۱۴ ه ق) تعدادی بازرگان مغول را که به ۴۵۰ نفر می‌رسیدند و ظاهراً اکثر آنها نیز مسلمانان متصرفات وی بودند با پاره‌ای اجناس به همراه ایشان و با نامه‌ای شامل توصیهٔ آنها و درخواست برقراری رابطه بین دو دولت، به قلمرو سلطان خوارزمشاه فرستاد، اما غایرخان (اینالجق) حاکم اترار که برادرزاده و تحت حمایت ترکان خاتون مادر محمد خوارزمشاه بود، در مال بازرگانان طمع کرد و تجار مغول را به اتهام جاسوسی در سرحد قلمروِ حکومتش توقیف نمود و سپس با اجازهٔ سلطان محمد خوارزمشاه که در آن هنگام در ولایت عراق بود و گزارش غایرخان را نشانهٔ سوءنظر چنگیز تلقی کرد، تمامی این بازرگانان را قتل‌عام نمود. سپس گماشتگان خوارزمشاه بار کاروان را که شامل ۵۰۰ شتر طلا، نقره، مصنوعات ابریشمی چینی، پوست‌های گران‌بها و امثال اینها بود؛ فروختند و مبلغ حاصل را به مرکز دولت خوارزمشاهی فرستادند.

چنگیز خان هنگامیکه از واقعهٔ اترار مطلع گردید؛ از محمد خوارزمشاه درخواست نمود تا مسبب این واقعه یعنی غایرخان را به او بسپارد و خسارات وارده را جبران نماید. مگرسلطان محمد مایل به استرداد غایرخان نبود زیرا بیشتر لشکریان وغالب سرکردگان لشکر او از خویشان غایرخان بودند و همچنین مادر سلطان محمد( ترکان خاتون)، که در کارها نفوذ داشت نیز به قدرت ترکان قنقلی پشت گرم بود و چنین شد که سلطان محمد نه تنها درخواست چنگیز خان را قبول نکرد بلکه سفیر چنگیزخان که برای ابلاغ این درخواست یعنی تسلیم دادن غایرخان به پایتخت خوارزمشاهی آمده بود؛ نیز به امر سلطان محمد به قتل رسید و همراهان او با ریش و سبیل بریده به نزد چنگیز بازگردانده شدند. این رفتار جنگ طلبانهٔ محمد خوارزمشاه هجوم چنگیزخان را به آسیای مرکزی تسریع نمود.

بر علاوه منحیث المجموع؛ برای قوم تاتار که بر اثر بدوی بودن، احتیاج مبرمی به اجناس نواحی مترقی‌تر داشتند، از قدیم باز نگاه داشتن راه‌های تجارتی اهمیت بسیاری داشت. چنگیز خان از ابتدای به قدرت رسیدن به بازرگانی اهمیت بسیاری می‌داد زیرا او نیاز به تهیهٔ اسلحه از هند و دمشق داشت و همچنین نیازمند به بازارهایی برای فروش محصولات مغولستان و همچنین سرزمین تازه به تصرف درآمدهٔ چین بود.

اما برخلاف اهداف چنگیز، کشمکش بین سلطان محمد و کوچلک خان سرکردهٔ قبایل نایمان در کاشغر باعث بسته شدن راه‌ها و وقفه مابین تجارت شرق و غرب شده بود. همزمان با این وقفه در راه‌ های زمینی، راه دریائی خلیج فارس در اثر جنگ بین حکمران کیش و حکمران هرمز نیز مسدود شده بود که نتیجهٔ آن بوجود آمدن یک بحران تجارتی در ناحیه آسیای مرکزی بود.

بازرگانان خواستار ختم منازعات و بازشدن راه‌ها بودند. به همین علت است که در حملات چنگیز یاری رساندن برخی از بازرگانان مسلمان در پیشرفت چنگیز به طرف غرب دیده می‌شود. برای رفع این بحران نخست کوچلک خان در سال ۱۲۱۸ میلادی توسط مغول کشته شد. سلطان محمد نتوانست اهمیت روابط تجارتی با شرق دور و قرار داشتن سرزمینش را بر سر راه جاده ابریشم درک کند و از احتیاجات بازرگانان و خواست چنگیز غافل گردید؛ بنابراین بعد از میان برداشتن کوچلک خان؛ نوبت به خود این سلطان غافل رسید.

بدینگونه بود که لشکریان مغول چون مور و ملخ از لانه هاشان در مغولستان و چین؛ بیرون خزیدن گرفتند و طی حدوداً نیم قرن؛ بی سابقه ترین و شاید نامکرر ترین فجایع را در عمر بشریت؛ بر بلاد آباد آن روزگار و بر مردمان پیشرفته و متمدن دوران؛ نازل گردانیدند.

(ادامه را که فوق العاده بکر و دلچسپ میباشد؛ هفته آینده خواهید خواند؛ انشاء الله!)