خجسته و میمون باد این بهار تو : محمد طاها کوشان فریمونت، کلفرنیا

Taha Koshaan
گرانمایه اش نسل و مغزش گران
بفرمود تا شد به هاماوران.  فردوسی طوسی

********
امروز به نو روز بگویید که بیاید
در کشور خونین کفنان ره بگشاید
 خدایا روح استاد سخن و بلبل پیکار و جهاد ما خلیل الله خان خلیلی مرحوم را شاد و ارام بگردانی. ای کاش آن همه بزرگان که با گفتار و نوشتار سخت مبارزه نموده بودند؛ زنده می بودند و این خجسته رستاخیز هم میهنان با شرف و با خرد مارا، شاهد می بودند.
 
شادمانم که این پیام نیک پی را بر سر قبر مادر و پدرم، که روزها و شب ها، چنین روزی را، با سوز دل و اشک چشم ازخدا میخواستند؛ به آواز بلند برسانم.
جوانان، مادران و پدران بخشش و لطف خداوند به شما ارزانی باد که با رفتن به پای صندوقهای رای، چنان رستاخیزی را بپا ساختید که این بهار را برای ملت ما، بهترین بهار دوران زندگانی شان ساختید.
حالا نتیجه هرچی باشد و هرکی باشد؛ مهم همگرایی همه هم میهنان بود. و این خود نتیجه را انشاالله بسیار خوب و به مراد دل همه هم میهنان می سازد.
درپایان روزانتخابات، گریستم با ذوق و خوشی که هیچگاهی چنین نگریسته بودم؛ باور کنید که همانند کودکی که طبیعتا برای گشادی شش های کوچکش باید بگیرید؛ هکک زنان گریستم؛ با ریختن اشک شادی و امید واری به آینده روشن هم میهنانم، به امیدواری آزادی ورهایی  فرزندان میهنم از زیر یوغ  و دستورِ قبیله گراها و خان و  بیگ و میر و سید و حضرت و ملا و آخوند و جنگیر  چف و پف و تف و و و .
این یک پاسخ روشن و مشت بسیارسخت دندان شکن به دشمن های بی خرد و بیدانش به ویژه آی اس آی و ارتش و حکومت پاکستان،در راءس میا نواز شریف این دشمن سرسخت میهن و هم میهنانم و طالب و طالب پرستان بی آبرو و کثیف؛ بود و هست و خواهد بود.
آقایان قبیله گرا!
به این میگویند: وحدت ملی.
این روز  در تاریخ میهنم به خط زرین نوشته شد، که یک کشوری که سه صد سال در زندان بیخبری و بیدانشی نگهداری شده بود؛ و نیز سی و پنج سال دیگر  در بلای جنگها با بی دین ها و از دین برگشته های سرخ و سیاه در میان آتش و خاکستر و خون وبیچارگی و نا امیدی ها گذرانده اند؛ چنین سرفرازانه و شجاعانه به پا خاسته و سرنوشت میهمن شان را به دست خود رقم می زنند.
امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم
بر سبلت هر کجا ملولی است
گر میر من است و اوستادم
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
من دوش عجب چه خواب دیدم
کامروز عظیم بامرادم
گفتی تو که رو که پادشاهی
آری که خوش و خجسته بادم
بی‌ساقی و بی‌شراب مستم
بی‌تخت و کلاه کیقبادم
در من ز کجا رسد گمان‌ها
سبحان الله کجا فتادم مولانا جلال الدین محمد بلخی ثم رومی (رح)
بار خدایا!
مشکورم از تو که به همه هم میهنانم توان دانستن و درک حق خود ارادیت را بخشودی!
ممنونم  از همه جوانان دراکِ دانشمند و با خرد که  از کنار تا کنار میهن از راه رسانه های نوشتاری و فرتوری و آوازی به ویژه گروه جوان و تازه کار تلویزون طلوع و تلوزیون 1؛ که با ارائه و پیشکش بهترین برنامه های مناظره و با مطرح نمودن پرسشهای بسیار بنیادی و ارزشمند؛ با کنکاش و زیر و زبر نمودن همه مسایل بسته به آینده ی میهن و هم میهنان بود؛ را بی پرده و روشن ساختند و پرداختند.
باور کنید که چنین مناظره ها و گفتگو های به همین استواری و جاندار و میهن پرستانه و با قوت؛حتی در انگلستان، هندوستان و امریکا کمتر دیده و شنیده شده.
سپاس و شکران از همکاریهای سرفرازانه جان نثاران وزارت دفاع ملی و سربازان پولیس ملی وآنعده از هم میهنان از جان گذشته که با قبول خطر مرگ به حیث ناظر دراین انتابات دَین ایمانی و وجدانی خویش را ادا نمودند.
مولانای بلخ چه گل گفته:
می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست
نقشی که رنگ بست از این خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست
روزنامه نگاران، گویندگان ، گردانندگان، تحلیل گران و نظریه پردازان؛ زن، مرد، پیر جوان!
از شما سپاس و شکران بی پایان؛ که حتی المقدور با بیطرفی؛ این وجیبه دینی و میهنی را خوب مدیریت نمودید.
شما جوانان دختر و پسر؛که خدای بخشنده و مهربان از عمر من به شما ببخشد؛ به آیندگان میدان زور آزمایی سیاست و حکومتداری؛ درس خوبی دادید:
پشت نام پدر چه می گردی
پدر خویش شو، اگر  مردی!                                                       حضرت سعدی (رح)
و پایان این عشق نامه  با درسفته های مولانا جلال الدین محمد بلخی (رح):
جانا بیار باده و بختم تمام کن
عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن
زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست
دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن
همچون مسیح مائده از آسمان بیار
از نان و شوربا بشری را فطام کن
مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان
مشتی گدای را شه بااحتشام کن
این روی پرگره را خندان و شاد کن
این عمر منقطع را عمری مدام کن
ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار
وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن
آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن
ما را وظیفه‌هاست ز لطف تو صد هزار
درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن
خاموش کن که دوست مجیب است بی مثال
نظاره ی کرم کن و ترک کلام کن./