طنز نوشته نذیر ظفر

ظفر

مجــــــددی نشدم تا که استخاره کنم

توان و زور ندارم بگو جه چاره کنم

خـــــــــــدا برای غم و درد آفرید مرا

که جرم جانی و اوباش را نظاره کنم

ز قتل و ظلم تجاوز ز دزدی و قاچاق

رسیده جان به لبم تا خودم شراره کنم

اگر بدست من افـــتد وجود طالب دون

به چوک کابل زیبا تنــش دو پاره کنم

توان حوصله ام رفــت ای خدای غنی

نمانده جر می که دیگر به آن اشاره کنم

قسم به دختر همـــسایه میخورم که دگر

هزار عــــــرض ادب بر شرابخواره کنم

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.