کنفرانس بمناسبت هشت مارچ

هموطنان گرامی باعرض سلام خدمت شما مینگارم که بتاریخ سوم مارچ 2009 در شهر که زندگی دارم از بنده دعوت گردید تا در مورد پرابلم های زنان افغانستان صحبت نمایم آن محفل با شکوه به اشتراک حدود 300 نفر در یکی ازهوتل های شهر ما دایر گردید. بنده منحیث زن افغان طی یک سخنرانی 7 دقیقه یی از پرابلم ها ومشکلات زنان افغان در شرایط حاضر یاد آور شدم و در قطعه نامه محفل، همه مشکلات را درج و به مراجع ومقامات بالایی سازمان حقوق بشر پسردند. امید وارم زنان افغان در هر کجا که زندگی دارند با استفاده از مناسبت ها ومحافل هشت مارچ برای بلند کردن صدای خسته ودرد کشیده زنان افغانستان اشتراک وموضوعات داغ ومشکلات که هم اکنون دامن گیر زنان افغانستان است بگوش جهانیان برسانند.مشکلات را که من در سخنرانی خود یاد آور شدم خیلی قابل توجه زنان اشتراک کننده قرار گرفت هم چنان قابل یاد آوری میدانم که زنان در سرتاسر دنیا به مشکل مواجه میباشند ما نباید مایوس باشیم که تنها زنان افغان با وجود ادامه جنگ و اقتصاد از هم پاشیده دارای پرابلم میباشد در همین محفل از دو تن زنان سخنور که مشکلات شان را ایراد کردند هردو شان انقدر درد ناک وغصه آور بود که حرف تسلیت برای شان وجود نداشت . اما تفاوت در بین زنان هموطن ما تا زنان ممالک دیگر اینست که بعد از کنفرانس یک کمیسون منتخب پیگیرانه مشکلات قضایای شان را بدون پرداخت هیپ نوع مزد دنبال میدارند ودر صدد اصلاح نواقص و بررسی های مستند میبرآیند وبا مراجع ذیدخل در تماس میشوند مشکلات زنان درغرب با وجود که در کشور سرمایه داری زندگی دارند باآنهم از ضعف اقتصاد منشا ً گرفته وتا سطح اجتماع گره خورده است. اما جامعه زنان کانادا نمیگذارند که همچو حوادث روزتا روز اضافه شود. باید یاد آور شوم که بتاریخ 18 مارچ 2009 در یک محفل دیگر از من دعوت گردیده است تا در باره وضعیت زنان افغانستان صحبت نمایم که البته از فروش تکت این محفل برای سه تن از معلمین زن در افغانستان برای یک سال معاش تهیه وبکابل ارسال میگردد . این کمیسون وبا بهتر بگویم “اتحادیه معلمین شهر ما” هرسال طی محافل کنفرانسی از فروش تکت های محفل برای سه تن معلمین زن در افغانستان کمک میدارند همچو محافل بدون کنسرت بوده صرفاً جهت ارزیابی مشکلات زنان از طرف اتحادیه معلمین دایر میگردد نتیجه کنفرانس رابعد از اشتراک برای شما عزیزان تحریر خواهم کرد. با احترام ماریا دارو .

عروسی گدی


به یقین هر زن ودختر افغان از گدی بازی ایام کودکی خویش زیاد لذت برده اند ونشاد ان خاطره ها را بخاطر دارند، گدی ها زیبا بودند مگر نفس نداشتند زیرا قدرت نفس بدست کیسیست که تمام بشیریت وزنده جان های روی زمین را حیات بخشیده است هر گاه این طلسم بدست بشر میبود که برای تمام جامدات قوه بیان وتحرک میدادند چه جنایات را در قبال میداشت گلثومه

شکر الحمدالله که چنین نیست

مگر با آنهم زمانه تغیر کرده است.

پول وجهالات گدی های جاندار را اسیر میسازد، به تصویر گدی زیبا بنام گلثومه دقت نماید

که چه داستان غم انگیز وتلخ ازخدایان روی زمین دارد.

یک وحشی جنگ سالار پدرش رابقتل رسانید.

شرایط جنگ، عقب مانی جامعه اجازه کار برای مادرش نداد.

مرد خود خواه ومغروری دیگری مادرش را عقد نمود.

چون او از جنس لطیف زن بود بنام نان خور اضافی آن پندک گل را ازساقه اش (مادرش) نا جوانان مردانه قطع و جدا کرد وچون متاع بی ارزش برسربازار بفروش رسانید، هر گاه بچه میبود برای مزدوری شاید پدر اندرش او از خانه نمی راند.

یک مرد خر پول این کودک معصوم را که از دهنش بوی شیر میآمد در بدل پول درعقد پسر سی ساله خود دراورد ودر خدمت خانواده خویش قرارش داد.

گلثومه نازنین که صرفآ چهارمین بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود از عشق، شهوت وتمایل جنسی بی خبر بود، بی خبر ازهمه چیز، در سن وسال گدی بازی خویش قرار داشت.

مگر نمیدانست که جسم نظیف، کوچکش مورد تجاوز قرار میگیرید ومرد سی ساله بنام شوهراو را به پول خریداری نموده است یعنی او زن خانه میشود و در خدمت خانواده چند نفری، مانند برده قرار میگیرد ولت وکوب میگردد شاقه ترین کار که از توان بزرگان بالاتر است انجام میدهد و شب در دهلیزاستراحت میکند بخاطرچی؟ ….. صرفآ بخاطر ” یک لقمه نان”.

ببینید که درسرنوشت این نازنین چه دستهای کثیف بازی نموده است.

انانکه مرتکب چنین جنایت گردیدند کسانی اند که فریاد اسلام ازگلوی کثیف شان برمیآید وهرپنج وقت در صف اول نماز گذاران قرار دارند.

با استفاده از نام مذهب مردم را- اغوا میدارند، تا اعمال غیر انسانی افشا نگردد.

مشکل اصلی نداشتن سواد و ندانستن اساسات علمی مذهب در جامعه است زیرا مذهب بشکل کورکورانه درکشور (90)فیصد بیسواد ما مورد قبول قرارگرفته است و نتیجه چنین میشود.

هر گاه مذهب وسیاست را مورد برسی قراربدهیم مانند دو مایشین کنترولیست که برای اجرای مقاصد شوم یکعده بکار میرود.

توسط آن مردم تحت اداره وکنترول زورمندان جاهل قرار میگیرند ومخصوصآ مردم عوام که از سواد بهرمند نیستند وخدا شناسی از طریق مطالعه علمی تتبع نکردند، صرفآ از زبان آخند های فروخته شده قبول، شستو شوی مغزی میشوند.

سیاست کتب خدایان روی زمین است که بالای مردم تحمیل میگردد بعضآ بنام دموکراسی وبعضآ بنام سوته کراسی مردم را پیش میاندازند وقوانین خود ساخته شان را برای تابعیت مردم از آن به زور در جامعه جاری میسازند مگر در همین قانون د نیایی نیز برای سن وسال ازدواج بشکل نمایشی فقره- ای وجود دارد .

مذهب عقیده شخصی ومربوط به وجدان هرفرداست و پیروی ازکتب آسمانی میباشد که مردم بدان متعقد اند زیرا در همه ادیان، بشر برای هم زیستی مسالمت آمیز، احترام بمقام انسان، عاری از ظلم و تعصب دعوت بعمل امده است، در هرچهار کتاب آسمانی چنین حکم مبنی برعقد نکاح ظالمانه طفل معصموم چهارساله وجوندارد.

ملا ، آخند و مولوی که مرتکب این جنایت گردیده است باید مجازات گردد اما نه ….نمیشوند.

زیرا در تمام کشور ها بخاطر دوام قدرت وادامه اندیشه های قدرت مندان وزروگویان مذهب وسیله دفاع از اعمال غیر انسانی (کشت وکشتار بی گناهان) ، فریب مردم عوام، دوام قدرت دولتی و سیاسی بشکل ماشین کنترول بکار برده شده است.

چنانچه هم اکنون و دوره های قبل در کشور ما چنین بوده است.

این نوع سو استفاده تنها در کشور ما نیست، بلکه در تمام کشور های مترقی و غیر مترقی ازعقاید مردم بخاطر بدست اوردن قدرت سیاسی استفاده گردیده وآنچه خلاف مذهب بوده عمل کرده اند کسب دانش علمی مذهبی در انحصار یکعده استفاده جویان قرار داشته است که با رژیم برسر اقتدار در زد وبند میبا شند.

اما درکشورهای مترقی مردم ازحداقل سواد بر خوردار اند با وجود ممانعت ها سطح دانش مذهبی خود را بلند میبرند تا جلو استفاده ملا واخند را سد گردند، چنانچه در امریکا در سال 2004 میلادی مردم پرده از روی جنایت هم جنس بازی ملا های کلیسا برداشتند.

دولت ها در تقویه اصول علمی واساسی مذهب وعقیده کمال بخرچ نمیدهند زیر از دانش مردم در هراس اند و میخواهند آنچه فرموده ملا ومولوی گماشته شده شان باشد در جامعه تطبیق گردد.

داستان گلثومه، طفل چهار ساله که عروسی گدی نموده است در هیچ کشور وهیچ مذهب چنین نبوده ” یک شهکار افغانی” است، نمونه از هزاران استفاده جوی ازدین مبین اسلام بخاطر پوشاندن عیوب زشت مردان قسی القلب میباشد.

گلثومه تا یازده سالگی که بهترین دوره نشاد کودکان است با زندگی مبارزه نمود.

هرگاه مادر گلثونه دست وپایش با زنجیر سنت عقب مانده بسته نمیبود و اندک آگاهی از دین

مبین اسلام میداشت واز خود دفاع کرده میتوانست ، تن با ازدواج طفل معصومش نمیداد

واز ابتدا طفلش را نظر به مشکل که داشت به هم چون مرجع تسلیم میکرد.

این طفل معصوم نسبت عدم مقاومت جسمی که قادر به اجرای کار های شاقه نبود ، هر روز توسط اعضای فامیل شوهر لت وکوب می گردید، موکننک میشد، با چوب و سیم برق مثل حیوان لت می خورد، وجود نازکش با اشیای فلزی داغ، سوختانده میشد وسرانجام اخطار کشتن از طرف خسرش نسبت مفقودی یک ساعت بند دستی زنانه، او را محبور به فرار از زندان شوهرداری نمود، شب را در زیر یک موتر تکسی در سرک سپری کرد وفراد همان تکسی دریور او را به پولیس ولایت مربوط تسلیم نمود.

گلثومه طی مصاحبه های رادیویی شرح زندگی تلخ خود را به زبان خود بیان کرده است که هر اسنان سنگ دل با شیندن آن به گریه میآید، او فعلا دریک یتیم خانه در ولایت کابل با اندک محبت تحت نظارت کمیسون حقوق بشر بسر میبرد.

فروش زنان ودختران معصوم از جمله میراث شوم ، مرد سالاریست که گلوی زنان و کودکان نازنین ما را می فشارد.

چه خوب است که بخاطر نجات هم چون انسا نهای مظلوم دست بقلم ببریم و واقعیت های تلخ زندگی هزاران زن افغان را بنویسیم تا عبرت برای دیگران گردد، اعمال زشت پدران وشوهران ویا برادران شان افشا و با عث نجات یک انسان شویم.

زنان مظلوم را قبل ازآنکه بدبختی دامن گیر شان گردد نجات بدهیم چنانچه چندی قبل یک مرد افغان در پشاور پاکستان دختر نه ساله اش را در بدل مبلغ پنجصد دالر امریکایی برای مرد شصت ساله بفروش رسانید اما به کمک افراد قلم بدست جنایت آن پدرسنگدل افشا، موضوع به کمسیون حقوق بشر رسید، دخترک نه ساله از ماجرای سرنوشت چون گلثومه چهارساله نجات داده شد.

خواننده عزیز شما را به تماشای فوتو های ذیل که جنایت انسان جاهل را بالای طفل معصوم که مثل اولاد خانواده شان حساب میشد جلب میدارم.

گلثومه با داغ های از جنایت انسان در بدن نازکش

پرده بکارت

پرده بکارت

(پرده محکومیت زنان)

سهیلا وحدتی : نوشته شما را در سایت وزین زندگی مطالعه کردم به تائید از نوشته شما وبخاطر یاداوری واقعیت های تلخ زندگی زنان چه در کشور افغانستان وچه در سایر کشور های جهانی بنا برتجاوز جنسی بر زنان تحمیل گردیده است باید بازگو بداریم تا حد اقلا توانسته باشیم رنج را که هم جنس های ما از تجاوز جنسی تا اخر عمر متحمل میشوند بگوش جامعه رسانیده باشیم واقعیتهای فروانی در تمام جوامع بشری از این ناحیه وجود دارد که خانم ها از افشای ان نسبت شرمساری فامیل در برابر جامعه در درون خود مخفی میدارند وبا وجدان ترین انسانهای که مورد تجاوز قرارگرفته اند درجامعه بی وجدان ومنفور شناخته شده اند این وظیفه روشنفکران است پرده از روی جنایات بردارند ومردم خود را در رابطه کمک بدارند از زندگی برباد رفته زنان داستان ها وقصه های بنویسند الف : اگر مردی مورد تجاوز قرار میگیرد دختر ی را بنام (بد) برای برای شخص تجاوز شونده مثل اموال معامله میگردد وزنیکه بنام (بد)دران خانه میاید در حالیکه معصوم ترین انسان است تا اخر عمر رنج میبرد .

ب: هرگاه دختری مورد تجاوز قرار میگیرد اولا کسی قضیه را افشا نمی کند واگر افشا هم شود بازهم یکدختر معصوم دیگر در قربانی ان از خانه متجاوز بنام (بد) مثل اموال هدیه داده میشود

روی این معاملات تجارتی که اصلا ننگین ترین عمل باید پنداشته شود بر خلاف جانبین بخاطر انتقام کشیدن از یک دیگر زنان را قربانی اعمال شوم خود میدارند .

امید وارم تا خانم های که از نعمیت سودا برخودار هستند پرده از روی واقعیت ها بردارند تا وحشت نداشتن پرده بکارت به قربانی هم جنسان ما تمام نشود .

از خواهرهم وطن ما که دست خوش عیاشی پدر خانواده گردیده بود تحریر میدارم .

هوای بارانی شهر پراشویب کابل نفس را در درون ستنه ام تنگ میساخت از دل تنگی وغرش باد وباران کنار کلکین به تماشاه رقص درخت های تنومندی که از شدت باد به زمین خم وچم میشدند …ایستادم ابر ها در حرکت شان دوام دادند و هوای اهسته اهسته روشن شده میرفت منتظر بودم تا لباس های را که قبلآ شستوشو کرده بودم به تناب بیاویزم زمان که لبا هارا اویختم شمیم اشناء بدماغم انباشت چشمانم برای در یافت این شمیم راه های دور ودرازی را پیمود وبا دو خط موازی دیده ام دوره های جوانی ودوره های مکتب استقلال وپوهنتون کابل را گز وپل کردم بیادم امد که در دوره های تحصلی من انسانکم بضاعت و مگر خوش سلیقه بودم یک پطلون برنگ کریمی داشتم ویکی برنگ فولادی مگر بخاطر که لباسم از یک نواختی براید همیشه با رفقایم جهت خریداری پیراهن یخن قاق به سرای لیلامی فروشی سر میزدم بیادم امد که این همان شمیم لباس های لیلامی است که دماغم به ان اشناست زیرا وضع اقتصاد ما چندان خوب نبود وپدرم یک مامور دولت بود برای خانواده هفت نفری که دو خواهر وسه برادر بودیم خریدن لباس جدید از توانائی پدرم بعید بود بناء بعضی روز ها همرای رفقایم به سر چارپائی ها ودکان های لیلامی سر گرم میشدم تا به ثلیقهلبا هایم بیافزایم یادم از روزی امد که با دوتن از رفقایم به سرای چندول رفته بودم دکان بدکان وچار پائی به چارپائی سرگرم بودیم به یک دکان داخل شدیم که مالک درک نداشت هر سه ما مصروف پالیدن لباس های مورد ضرورت خویش بودیم من کمی بداخل دکان پیش رفتم که صدای تنفس خفیف شینده میشد گوشهایم مسیر صدا را تشخیص میکردمگر در تاریکی که ازلباسهای کشال شده کوت نبد در عقب دکان سایه افگنده بود کسی را دیده نتوانستم تا اینکه چشمانم در تاریکی عادت کند که یکی از رفقایم صدا کرد (قسیم قسیم اینه این پیراهن برابر جانت است) دیدم که با شیند این صدا مالک دکان از زیر خرمن لباسهای کنج اطاق مثل یک خرس خون خوار بلند شد و باعصبانیت با ما برخورد کرد دو رفیق شله وچگره ئی او را بها ندادند ومن زیر

کا نه کنجکاو مسیر صدابودم اندک بعد یک قرص متهاب از زیر انبار لباس های لیلامی سر بلند کرد و روی چو ماهش را با چادری کهنه ئی پوشانید و به بهانه خرید لباس مصروف شد .

خون در رگ هایم به جوش امد طرف قد وقواره وکنج های دهن نصواری مالک دیدم مات ومبهوت ماندم بالاخره از دکان خارج شدیم در تمام راه گنس وگول بودم ورخسار چون ماه ان دختر مرا به یاد قصه های پدر کلانم انداخت که هروقت از دوی وپری حکایت میکرد .

بعد از دیدن چهره واقعی زندگی/که کثافات ان تحت شعار لطا فت ها وظرافت های زندگی /از دیده ما جوانان مخفی گردیده بود تماشا کردم ومسیر زندگی من برای ابد تغیر خورد زیرا دنیای ناپاک را به چشمان خود دیدم از خودم بدم میامد واز مرد ها بدم میامد هر روز که خود را در اهینه میدیدم تنفر وانرجار در قلبم زیاد میشد اما گره مشکل نا گشوده ماند زیرا نفر ملامت را نمیدانستم .

در انزمان من متعلم لیسه استقلال بودم میدیدم که هم صنفانم بعد از رخصتی جهت

تما شا وازار دختران لیسه عایشه درانی کنار دریای کابل میرفتند ودختران را پرزه باران میکردند اما قفل دلم با هیچ کس باز نمیشد سودائی وگنس وگول از رفیق های خود جدا میشدم طرف خانه میرفتم

اعضای خانواده ما نیز متوجه تغیر عادتم شده بودند به من میگفتند اول نوبت برادر کلانت است بهر صورت چند سال گذشت مگر ان قرص مهتاب را دو باره ندیدم .

در اواخر ماه حوت مادرم مرا برای خرید قیسی خشک به بازار فرستاد تا ان زمان از لذت قیسی خشک چندان اگاهی نداشتم قیسی تازه را میدانستم واز خشک ان خبر نداشتم از مادرم پرسیدم که برای چه قیسی خشک ضرورت دارد

مادرم گفت:

که بخاطر روز نوروز هفت س درست میکند (میوه تر کرده)

مادرم عادت داشت که سالانه یکبار دیگچه / سمنک / نزر بی بی هوا وبی بی مراد وغیره را جشن میگرفت چند روز بعد از نوروز مادرم سمنک انداخت من ازمادرم پرسیدم که در سمنک قیسی ضرورت نیست همه اعضای فامیل بالایم خندیدن که تا دیروز قیسی را نمی شناختی وحالا میخواهی در سمنک قیسی بیاندازیم مادرم با لبخند صمیمی مادرانه گفت برو قسیم جان یک چارک چار مغز برایم بیاور که به عوض قیسی در سمنک می اندازم .

شب سمنک پزی طبق معمول اقارب وخیشاوند ها وهمسایه های ارد میاوردند تا در محفل سمنک پزی حصه بگیرند محفل کاملا زنانه بود دختران دائره میزدند وزنان در دپچه زدند شب را سحر کردند .

صبح زمانیکه من اماده رفتن به پوهنتون شدم دیدم که همه زنان به دور لنگر گرم سمنک دست نیاز برای به مراد رسیدن شان بلند کرده بودند بعد از ختم دعا هر کس در کاسه که شب ارد اورده بودند سمنک پرکردند وطرف خانه شان رفتند درحالیکه دروازه حویلی باز بود دیدم صدای تک تک دروازه بلند شد وخواهرم صدا کرد دروازه باز است ومادرم صدا کرد قیسی جان چرا شب نیامدید مادرت هم نیامد ….

من که این مهتاب چارده را درشب جستجو داشتم درصبح روشن دیدم مهو تماشا صورت زیبایش بودم که به مادرم گفت خاله جان زود تر سمنک مرا بدهید که این صدا مثل بلبل سنگ شکن پرده های گوشم را درید در همین حال خواهرم صدا کرد قسیم سرت ناوقت میشود از صدای خواهرم تکان خوردم وبایسکیل خودرا گرفته طرف پوهنتون رفتم دوباره سوادئی شدم ……

شب از خواهرم پرسیدم که ان قیسی دختر کیست ودر کجا زندگی میکنند ؟

خواهرم گفت چه پرسان میکنی دختر همسایه ماست چند خانه بالاتر زندگی میکنند …مثلکه دلت را برده ؟

گفتم نی ..نی فقط میخواستم بدانم …خواهرم گفت

قیسی در مکتب ستاره همرای من یکجا بود من که به مکتب عالی رفتم او هنوز هم در مکتب ستاره بود اینه من مکتب را تمام کردم وقیسی هنوز هم در صنف هشت ویا نهم است….قیسی مکتب را خوب واساسی میخواند …اه راستی دوسال از من بزرگتر است یعنی که هم سن وسال توست …مگر هوشت باشد که دل نبازی چندان دختر خوب نیست .

چندین سوال دگر هم کردم که خواهرم ترسید وسولاتم را جواب نداد شانه هایش را با قهر بلند انداخت وگفت که دختر مقبول زن میلون نفر است هوشت باشد یک فامیل بد نام هستند .

حس کنجکاوی من زیاد تر شد بالاخره از مادرم پرسیدم مادرم چنین گفت :

پدر قیسی بالای یک دخترخورد هم سن وسال قیسی تجاوز کرد و شمسی دختر بزرگش را در (بد)داده است وان دختر که مورد تجاوز قرار گرفته بود بالای خانمش انباق شد …حالا مرد دوزنه صاحب یک تولی طفل است اقتصاد شان خیلی خراب شده مادر قیسی از دکان داران لیلامی لباس برای اطو کاری میاورد تا یک مشت پول بدست بیاورند …قیسی دخترک خوب اما نمیدانم که چرا شوهر نمی کند وگر نه هم سن وسال خودت است از خاطر پدرش هیچ کس دل نمی کند که از قسیس خواستگاری کند یک چند نفر هم که پیدا شد قیسی رد کرد …..حالا مادرش مریضی سل دارد و قیسی تمام امور خانه را بدوش میکشد ومادر اندرش هم سن وسال قیسی است …چندان در کار خانه بلد نیست

بعداز معلومات مادرم به اصل قضیه پی بردم که این دختر نازنین قربانی دگر بی عدالتی جامعه سنتی ما است …به بی گناهی قیسی تمام سلول های مغزم منفجر شد وان لیلامی فروش با لبان نصوار الودش به چشمم مجسم شد به بی عدالتی اجتماع می اندیشم که ما مرد ها قانون را بر نفع خود عیار کرده ایم کجاست عدالت اجتماعی که از حقوق این فرشته معصوم دفاع کند و به خاطر شرم مردم صدای خود را کشیده نمیتواند شوهر هم گرفته نمیتواند بخاطر که ما مرد ها انقدر از خود گذری نداریم اگر دختری را عروسی کنیم بنابرنداشتن پرده بکارت او را از خانه می کشیم و یا به شکل برده از وی تا اخر عمر استفاده میکنیم .

قیسی بیچاره باید جام زهر را سر بکشد وتا اخر عمر رنج ببرد که پرده بکارت اش از بین رفته است .

چندی بعد مادر قیسی وفات نمود وبعد از ان خانواده قیسی از کوچه علی رضا خان کوچ کردند و رد پای قیسی دو باره از نزدم گم شد.

از پدرم پرسیدم که خانواده قیسی کجا رفتند پدرم گفت ادرس دقیق ندارم میگویند که در کدام کوچه در باغ نواب زندگی میکنند روز ها به سر نوشت مبهم قیسی فکر میکردم ورنج میکشیدم و از ان به بعد فامیل نیز متوجه حالتم گردیدند چون برادر بزرگم عروسی کرده بود وخواهر م که دوسال از من خورد تر بود عروسی کرده بود پدر ومادر برای من سراغ دختران جوان را میگرفتند همه از طرف من رد می شد نا خود اگاه عاشق شده بودم مگر نمیدانستم که این عشق بخاطر مقبولی قیسی است ویا بخاطر بی گناهیش ….بالاخره برای پدرم از واقعیت که رنج میبردم قصه کردم

پدرم با وجود کارمند باسوادبود قهر شد وگفت که تومسوولیت تجاوز دگران را نداری تو چرا قربانی بدهی ؟

هرقدر همرای پدرم استلال کردم جای را نگرفت گفتم ای کاش مرد ها هم پرده بکارت میداشتند تا از نداشتن ان تا اخر عمر رنج میبردند این پرده بکارت نیست یک پرده محکومیت برای زنان است هیچ کس از تجاوز کننده بد گوئی نمی کند زن که مورد تجاوز قرار گرفته محکوم هم است بنازم به این عدالت …..ومهم تر از ان خود زن ها زیاد تر از مردان بالای انسان محکوم قضاوت غیر عادلانه می کند .

فامیل از ترس که من با قیسی عروسی نکنم از هر طرف بالایم فشار میاوردند که برای عروسی اجباری تن بدهم ..اما تلاشها بیهوده بود .

.یکروز همرای یک دوست دوره پوهنتونم برخوردم بعد از احوال پرسی مرا به یک فاحیشه خانه دعوت کرد …از وی پرسیدم که توکه زن داری چرا به فاحیشه خانه میروی ؟

با بی تفاوتی گفت :خانم برای مدت طولانی به خانه پدرش مزار شریف رفته است ؟

با شیندن این حرف بمی در مغزم انفجار گردید که اگر زنت در مزار با کسی اشنا شود چه احساس میکنی ؟

گفت: طلاقش میدهم …هردو باهم دعوا کردیم وخم پیچ کوچه های کهنه شهر کابل را طی کردیم وبه نزدیک یک خا نه رسیدیم رفیقم در را تک تک کرد یک مرد کهن سال در را باز کرد گویا رفیقم را می شناخت من متردد بودم رفیقم دستم را کش کرد زود داخل شو که همسایه ها نبیند ؟

پیر مرد ما را به خانه متروک رهنمائی کرد از رفیقم پرسید که این اقای نو است …

رفیقم گفت بلی این بی عقل تاحال عروسی نکرده وبا هیچ زن عشق نکرده است .

پیر مرد گفت که پول این اقا دوچند میشود ….هردو در اطاق های جداگانه رفتیم …

تمام افکارم پریشان بود ونمی خواستم به این عمل تن بدهم فکر میکردم که شاید با انجام این عمل پرده بکارت خودم از بین میرود …..دیدم که دروازه باز شد ویک خانم امد روی دوشک که نشسته بودم پهلویم دراز کشید من نه خواستم که رویش را ببینم او از من سوال کرد که دفعه اول شما است ؟

گفتم بلی من نمی خواهم …مگر همرای رفیقم اینجا به زور اورده شدم از من پرسید که عروسی کردی ….زن وفرزند داری ؟

گفتم نه …نمی خواهم عروسی کنم

عرق از سر ورویم سر کرد خانم بادست های لطیفش رویم را نوازش داد وگفت پروا ندارد من هم نمی خواهم صرفآ کمی قصه میکنیم بخاطریکه من هم مریض هستم او سرش را بالای زانویم گذاشت وبا انگشتان ظریفش سر وصورتم را نوازش داد وگفت بمرض لاعلاج مبتلا شدم …من بدون که به صورتش بنگرم پرسیدم که مریض هستی چرا این کار را میکنی …گفت مجبورت دارم …به خود جرئت دادم که وبه صورتش نگاه کردم دیدم که گم شده خود را پیدا کرده ام از وحشت چیغ زدم …تو …توقیسی هستی گفت بلی من قسیسی هستم …پرسیدم که چرا این کار را میکنی ……اشک یاس در چشمان اهو مانندش حلقه شد دو باره پرسیدم که چرا این کار را میکنی …میدانی من پشت تو میگشتم میخواستم همرایت عروسی کنم لب خند تلخ روی لبان مقبولش نقش بست و با اه سرد گفت از مرد ها این توقع ….تو میخواهی با یک فاحیشه عروسی کنی چرا زن برایت قات شده …گفتم پشت دگر گپ نگرد من سالهاست که ترا میپا لم مگر اصل جریان را برایم قصه کن که چرا به این کار تن میدهی گفت بالایم تجاوز صورت گرفت وزمانیکه مادرم را از دست دادم تمام امور منزل بدوش من افتاد پدرم دگر توانائی کار را ندارداز مجبوریت دوخواهر کوچکم را به طویانه خیلی گذاف برای مرد های مسن فروخت وحالا پیر شده کار کرده نمیتواند ….

وان زن دگر که با رفیقت دراطاق دگر عشق میکند مادراندر من است …من حالا دو طفل دارم که در کوچه بنام طفل های مادر اندرم معرفی اند … من حالا به مرض (ایدز) مبتلا شده ام اما پدرم مرا مجبور میسازد من که هر مرد را ملاقات میکنم برایش میگویم که مریض هستم بعض ایشان مرد های خوب اند ومگر بعضی ایشان بخاطر که پول میدهند مرا لت وکوب میکنند ……

باشیندن این واقعیت تلخ زار گریستم

پرسیدم که تو به تداوی ضرورت داری ..

گفت غصه نخور گپ از تداوی گزشته است .

چشمانم در نقش های قالین رنگ رفته اطاق کوک شد ……..

بعد از ان همیشه خبر اش را میگرفتم برای نان وادویه اش کمک میکردم روزی خبر مرگش بریم رسید در مراسم جنازه چند نفر بیش نبود زیرا یک فاحیشه از جهان چشم پوشید ….دل هیچ کس نسوخت و چشم هیچ کس نم نزد …فرشته ء که خود خواهی پدر بجای درس وتحصیل به کار شاقه اطوی کاری تن داد ومورد حمله وحشیانه مرد لیلامی فروش فرار گرفت و به فاحیشه تبد یل شد قیسی که مثل خواهر من خواهر تو صدها خواهر دگر هم وطن ما حق تحصیل حق زندگی وحق عشق ومعاشرت داشت

این که او کی بود و چرا دست به فحشا میزد کسی به واقعیت اعتراف نمیکرد مگر حالا بنام یک زن بد کاره شهرت یافته است وتن فروشی بخاطر نان پیدا کردن طفل های پدرش .

اگر داشتن پرده بکارت باعث دامن زدن فحشا گردد و زندگی شرافت مند انسان ها فدای این پرده شود از داشنتش.. ..نداشتنش بهتر است وگر مرد ها هم دارای چنین پرده بکارت میبودند شاید بالای کسی تجاوز نمیکردند

از همان روز تاحال برای ازدواج حاضر نشدم واز خودم نفرت دارم که مرد هستم

بقلم ماریا دارو تحریر شد