داستان یک شام طوفانی؛سمت بیست و سوم: رویا عثمان

زنها و اطفالی بی شماری از طالبان با لباس های کوچی سرخ و سیاه و سبز و گلابی، چپلک پوش و پا برهنه با چک چک های شمرده, به خانه ی سارا درآمدند. مهمان ها, اینجا نیز حیرت زده و متعجب در عین حال کنجکاو شده بودند تا بدانند که این مردم کی هستند و از کجا شدند.

زنها به مجردی که در اتاق می درایند، اول مستقیم به سمت زحل می روند. زن مسنی با لباس مخمل آبی و چادر سیاه گلدار که هر دو طرف موهایش را روی پیشانی آورده بود و با سیخک های رنگارنگ مزین ساخته بود، هر دو دست چروک خورده، ترکیده، درشت و خشک خود را در رخساره های نرم و نازک زحل می گزارد و به پشتو “ماشاالله لوری دیره خایسته یی!” و شال سر شانه ی زحل را بر سرش کش کرده و روی زحل را  کاملن می پوشاند. بعد طرف مردم روی خود را دور می دهد و باز به پشتو می گوید، ” ما خشوی زاحل هستیم. ای زنی بچی ماس. ” پیشانی زحل را می بوسد. زحل سرش را از دستان زن دور می کند و شال را دو باره از رویش پس می زند. و بطرف مادر خود دیده و از جایش بلند می شود و هراسان از مادرش می پرسد، “ای چی میگه ما…؟ چشمان سیاه. و بی خواب سارا که تقریبن یکماه شده بود، شب و روز را نه دیده، برای عروسی زحل آماده گی می گرفت و مهمانان از حدقه می براید. و صدای پچ پچ زنان در فضای خانه می پیچد. هوا گرم است و وقتی زنان طالبان به خانه می درآیند بوی عرق و ترش بوی عجیبی شان با صدا یکجا اوضاع و هوای خانه را تغییر می دهد.

مردم دماغ های شان را با چادر های شان می پوشانند تا باشد که از نفوذ بوی جلوگیری کرده باشند. سارا مضطربانه سوی مردم می بیند و در بین آنها خواهران شوهر خود را می پالد. به مجردی که چشمش به نجیبه می افتد، بطرف او با اشاره دست می پرسد، “اینها چی میگن؟” نجیبه که تاب و توان دیدن، به چشمان سارا را نه دارد و خودش نیز با وجودی که کم و بیش از خواستگارها شناسایی داشت، اما فکر نمی کرد تا این حد عجیب و بی سر و پا باشند وحشتزده شده بود و آب در گلویش خشک شده بود. سارا که حالت نجیبه را می بیند، می داند که کاسه ی زیر نیم کاسه است. در عین زمان در خانه ی مردانه، ماماهای زحل نیز کاملن هک و پک مانده بودند. داماد که لباس سفید پوشیده بود و ریش ماش و برنج  اش را با خینه رنگ کرده بود، لنگی سفید با کلاه زری طلایی به سر داشت. ابرو های پر پشت و تندی مانند ابرو های ساربان آواز خوان داشت.  چشمان بزرگ مانند چشمان بوم و  دندانهای کج و وج و زردش هر بار که دهن باز می کرد، دل بیننده را جیک می داد.  گل گردن رنگارنگ با گلهای کاغذی  و بانکنوت های پنج هزاری و ده هزاری و یک آینه در وسط آن به گردنش آویزان بود. بدون اینکه از کسی بپرسد و اجازه داخل شدن بگیرد، بالای سر خانه نشسته بود و ملای که با خودش آورده بود، در کنارش با لنگی سفید و خط های سیاه که ریش پر و سفیدش را گویی با داماد از یک کاسه خینه کرده بود، نشسته بود و دهانی پر از نصواری داشت که مانع گپ زدنش می شد.. بادی گارد ها هم با سلاح ها و شاجور های مرمی روی سینه و لنگی های چرکین سفید رنگ و دندان های زرد، قطار پهلوی هم به پشتی ها تکیه زده بودند و چار طرف خانه و مهمانانی موجود در خانه را دانه دانه بررسی می کردند. همسایه ی سارا که اجازه داده بود سارا در خانه ی شان محفل را برگزاری کنند هم از کارش پشیمان شده بود با پاهای کوتاه اش، دویده خود را پیش ماماهای زحل رساند تا ببیند قضیه چیست. مامای بزرگ زحل شیر، پس از کمی تامل از آنها پرسید، “شما جناب صایب ها ره به جای ناوردیم.”

داماد که مردی عصبانی و زشت بنظر می رسید، به پشتو جواب داد و گفت، ” ما خو همینجه خانه ی خسر ماس. ازی خانه دختر گرپتیم و امروز به بردنش امدیم پوه شوی؟” شیر می گوید، “نی بیادر چی ره فامیدیم ؟ مه خودم دختره شیرینی دادیم. مه مامایش هستم. اما نه بتو. داماد که سردار ولی نام دارد،  در جواب با حس اعتماد به نفسی بالا می گوید، “اگه می خاهین که دختر تان نکاح شده از خانه برایه خو گف حل اس. اگه نمیخاهین هم به ما بسیار آسان اس، ما بی نکاح عروسه می بریم و اگه کسی جنجال منجال کنه،  واه به جانش. بیازی دختر دگه از ما شده و بر گف زدن دگه جایی نه مانده. مردی همسایه ی سارا که چشمان کوچکش را از پشت عینک های کهنه اش می مالید گفت شیر بیادر جنجاله ختم کو، مردمه ده خطر ننداز. شیر که حرف او را ناشنیده گرفته بود، گفت، “اوه بیادر از خدا بترسین! ما دختره به همو بچه ی دادیم که عکس شه دیده بودیم، نه به تو.” سردار ولی پوزخندی زده و به ملا صاحب گفت، “بخیز بیادر که وخت نکاح اس.” و از جا بلند شدند . 

بادیگارد هایش هم تعقیبش.  همسایه هم به مردم خطاب کرد که. “بیادرها شما هم طرف خانه های تان برین بخیر.” و همه چادر و پتوهای خود را گرفته و با شتاب خانه ی او را  ترک می کردند. شیر که معیوب بود، همانجا بی چاره ماند و اقارب او نیز اوقات شان تلخ شد. صفی برادرش، شیر را کمک می کند تا از جایش بلند شود.  خبر اینکه داماد یک مرد پنجاه و شش ساله ی زن دار است، بزودی به خانه زنانه می رسد. و سارا،خواهرانش، زحل و حتی عمه های زحل قبل از رسیدن داماد به ناله و فغان شروع می کنند.  سارا ازینکه خواهر های آصف از این مردم پول گرفته بودند تا سارا را قانع بسازند که به پیوند زحل با سردار ولی ها بگوید آگاه می شود و چلو صاف این حرام خوران نیز از آب می براید. سارا که چاره ی برایش نمانده است، چنگی به دامن الله می زند و عمه های زحل را به باد بدعا و نفرین می گیرد تا مگر خداوند جزایی شان را بدهد و هر چه کشت کرده اند را درو کنند. خواهر های آصف که خود از انجام عملی فجیع شان ندامت و سر افگنده گی  داشتند از سارا و زحل معذرت می خواهند و خانه ی شان را ترک می کنند و می روند.  

قسمت بیست و چارم 

سارا که دگر از تمام قضیه آگاه شده بود، سر دخترش را در بغل گرفته هر دو در بیخ دیوار چملک نشسته بودند و می گریستند. زحل تمام آرایش هایش را با زیر دامنش پاک می کند و موهایش را که خیلی زیبا آراسته بودند، سرش سنگینی می کند. با یک دست، جالی و تاجی را که به سرش بود، از سرش می کشد و موهایش را با دستانش پراگنده می سازد. زیوراتی را هم که به سر و گوش اش کرده بودند، با خشونت می کشد و دور پرتاپ می کند. خشویش مسلسل دل آسایش می کند و زیورات اش را که کسی جرات دست زدن به آن نه داشت را، بر می دارد  و زیر لب بنگ بنگ می کند. زنان کوچی نیز پچ پچ کنان به پشتو پشت زحل تبصره می کنند.

سارا که خونش خشک شده بود، به خداوند تضرع  می کرد و می نالید،” اوه خداااااا! چرا؟ چرا ای همه چیز همرای ما میشه؟ چی گناه کده بودم، چی خطا کدیم یا الله؟

ده جوانی بیوه شدم. در به در شدم. تنها و بی کس شدم. بخاطریکه اولادم زنده بانه و  ازی بدتر خوار نشن، چی چی که نه کدم. مگر، نان حلال خانه آوردم.  پایایم زخم شدن، آبله زدن، دستایم کار کده شاریدن. گشنه ماندیم، تشنه ماندیم. بازام حوصله کدم که بالاخره شو ما روز میشه. اما خبر نه داشتم که ایطو گرفتار و خاک به سر می شم و ده دلدل بند می مانیم که ده خوآم  نمی دیدم. اوه خدااااااا اوه خدااااجان…”

در همین اثنا دروازه ی اتاق تک تک می شود و مردی به پشتو صدا می کند، “یاالله! وخت نکاحس!” زنها همه چادری هایشان را به سر می کنند و گوشه می شوند. زحل خودش را در آغوش مادرش می اندازد و او را محکم بغل می گیرد و یکبار دیگر گریه و شیون سر می دهد و پا هایش را به زمین می کوبد. “مادرجااااااااننن!!! هله که آمد. دروازه ره واز نکنین قربانتان شوم مادرجان.” زهره که تا حالا رق رق میدید و نمی دانست چه کند، نیز به یکباره گی چیغ می زند و از ترس به بغل خاله اش خود را پنهان می کند. حاشر و یاشار هم که در خانه ی همسایه بودند، به خانه بر میگردند. و یاشار را نیز خاله ی خوردش در آغوش می گیرد و به اتاق دیگر می برد. سارا که اشک های زحل را با دست پاک می کند، داد می زند، ” وای پروردگارا! چطور کنیم؟ کمک ما کو یا الله، نجات ما بته خدایا، صدقیت شوم خدا!!!!” و خودش هم بی حال می شود.

زنها طفل های کوچک خود را شیر می دادند تا صدای شان آرام باشد.  زنها با اطفال بزرگتر از سه سال نفس های شان را در سینه ها قید نموده بودند.  کودکان کوچکتر، که از شنیدن ناله و گریه ی سارا و عروس وحشت زده شده بودند، خودشان را در آغوش مادران خود می فشردند، و همصدا با زحل می گریستند. 

دروازه ی اتاق که قفل نه بود، باز می شود و تنها داماد و ملا داخل اتاق می شوند. مادر سردار ولی بالای پسرش نقل و شیرینی باد می کند و سر او را بین دو دست چرکین خود می گیرد. پیشانی اش را بوسیده و صدقه و قربان اش می گردد. با دیدن داماد، با آن ریش سرخ و چشمان بودنه مانند و شکم بیرون برآمده اش، زحل چیغی می زند و از هوش می رود.  سارا که فکر می کرد که زحل مرد، چند سیلی محکم به صورت خود می زند  و چیغزنان یخن اش را پاره می کند. خاله ی زحل جک آب را می آورد و بروی زحل آب می پاشد تا او را به هوش بی آورد. زحل چشمان اش را باز می کند و اطراف اش را با وارخطایی نگاه می کند. به گمان این که شاید حوادث چند دقیقه پیش را خواب دیده باشد، اما افسوس که باز  داماد را می بیند و هق هق گریه می کند. سارا زحل را باز تسلی می دهد و قربان و صدقه اش می شود. مردم پشت خانه ی سارا می ریزند و هر کس خانواده و همسر خود را صدا می زند تا زودتر برآیند و خود شان را ازین محرکه بیرون کنند.  داماد که وضعیت را ناخوشایند و نا قابل تحمل برای خود می یابد، خیلی عصبانی و خشمگین می شود و با صدای بلند بالای زحل داد می زند که سر و رویش را بپوشاند. تا دستش را بالا می کند که او را بزند، که مادر سردار ولی دستش را محکم می گیرد و می گوید، “مه کوه زویه! مه کوه! ناوی ده. نرم لاس دی کش که!” و شال زحل را بر سرش می اندازد و رویش را کاملن می پوشاند. زنان هم وارخطا وارخطا بار و بند خود را می بندند و از بدون خدا حافظی به سارا از خانه بیرون می شوند. خاله نسرین، فاطمه هر دو برای دلداری سارا در پهلوی دوستان نزدیک سارا ماندند. بعضی ها که علاقمند سخن چینی یا ماجراجویی بودند، با وجودی که خوف زده و هراسان بودند، باز هم منتظر  بودند که ببینند چه اتفاقی در راه است. ملا صاحب بسم الله گفته و به پشتو از عروس می پرسد،” زحل د آصف علی لور! کی ره پدر وکیل ات می گیری یا خودت وکیل ات میشی؟ زحل که شال بزرگی سبز زری به سرش انداخته شده بود،  نه کسی را دیده می توانست و نه کسی صورت او رامی دید، جوابی نمی دهد. باز ملا صاحب به فارسی سوال اش را تکرار می کند و بار دگر جوابی نمی شنود. بار سوم هم سوال تکرار می شود و بعدن می پرسد،” زحل بنت آصف علی! نکاح تو با سردار ولی خان ولد خان ولی خان در بدل ۵۰۰،۰۰۰ افغانی مهر انجام میشه، نکاح ره قبول داری؟،” زحل خاموش است. چنان لب بسته است که گویا با خاموش بودن می تواند شرعیت را بالای ملا صاحب اجرا کند. ملا بار دوم می پرسد. و این بار سردار ولی خان دست به جیب می برد، تفنگچه ی پاکستانی  اش را بیرون می کند و ماشه اش را می کشد. و با خشم و غضب می گوید،” خلاص کو ای ریشخندی ره!  بکن ! بی نکاح می بریم. سارا چیغی می زند و زیر پاهای داماد می افتد و عذر می کند، “از خدا بترس! خیره ماره ببخش! خیره دختر مه ایلا کو. بسیار خورد اس، بد کدیم که شیرینی دادیم، لعنت به سر ما، به لحاظ خدا نکو که قهر خدا میشه!”   داماد می گوید،” دخترته بگو ها کو! ها کو، اگه نی  که خانه ره لاش فرش کده میبرمش.” زنهای که در اتاق مانده بودند، وارخطا می شوند و سر و صدا می کنند و می خواهند اتاق را هر چه زودتر ترک کنند‌. اما سردار ولی آنها را اجازه نمی دهد. بنا آنها سارا را محکم می گیرند تا زحل را راضی بسازد که ها بگوید. زحل که اوضاع را بحرانی و وخیم می بیند، پیش از اینکه مادرش دهان باز کند و چیزی بگوید، با صدای لرزان “ها” می گوید.

کوچی ها مبارک دی شه زویه گفته، بالای عروس و داماد نقل و شیرینیگک پاش می کنند و چک چک می کنند. ملا هم الله اکبر گفته اتاق را ترک می کند. 

ادامه دارد….