تخلص زاییدن های مطابق نرخ روز:
در بهار ۱۳۷۱ قدرت و مکنتِ دست نه خورده و آبادِ وطن برای مجاهدین سپرده شده به قول شادروان عظیمی استاد بزرگ خِرَد و سیاست و نظام و ادب، همهی ما از سواره تا پیاده در دفاتر بودیم و راستش کاره هایی هم محسوب نه می شدیم اما دور انداختنی هم نه بودیم چون بقایای نظام ما هم حتا سی پس از آن روز منظم تر و دل سوز تر از بسیاری ها بود و است و این افتخاریست که تنها نصیب برخی اعضای رهبری و همه اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود. رفیق ظاهر بامداد مدتی قبل کابل را به قصد کانادا ترک کردند و من هم با ادریس کابل زاد ودیگر اعضای محترم خانهواده های شان و خواهران ما برای خدا حافظی به فرودگاه کابل رفتیم و در آن جا فرزند ارشد رفیق بامداد که خواهر زادهی رضایی من هم است مشکلی برای تعویض عاجل پیراهن خود پیدا کرد، محاسبه کردیم تا برویم شهر و پیراهن بخریم پرواز می ماند. من دریشی کامل و پیراهن جدید چهار خانهی سایه و سفیدِ تختهی شطرنج گونه پوشیده و شاید کمی کلان کار و خود نما هم بودم هههه دست خواهر زاده را گرفته کمی گوشه تر پیراهن او را که به رنگ جگری بود و مناسب اندام اش نه بود از تنش بیرون کرده و پیراهن خود را پوشانیدمش و مشکل او حل شد، پیراهن وی در بدن من جور نه می آمد کرتی را بی پیراهن پوشیده و خندیدم که این هم یک مُد است. رفیق بامداد با خانهوادهی محترم شان که مثل چهار گوشهیی از چهار گُل بهاری بودند با پرواز هواپیما از دیده های مان دور شدند و تا امروز نه دیدیم شان سلامت باشند.
رفیق بامداد آپارتمانی داشتند در مکروریان اول که وکالت و سرپرستی آن را برای یکی از خواهران رضایی من داده بودند.
سید رحمان خان، خانه را تصاحب کرده و ادریس
برادر رضایی من را حبس کرده بودند:
چندی گذشت و نظام تعویض شد و در بحبوحهی سرگردانی های تو بگیر و مه بگیر کسی از تخلیه بودن آپارتمان به آقای سیدرحمان یکی از سرگروه های مجاهدان اطلاع داده بود و آپارتمان ایشان هم عاجل قفل را شکستانده و با گروه شان داخل آپارتمان جابهجا شده بودند.
در دفتر بودم که جریان را برایم اطلاع دادند، من موضوع را خدمتِ دکتر صاحب عبدالرحمان گفتم و ایشان یک یادداشتی دادند و جانب مکروریانِ کهنه حرکت کردم. موقعیت آپارتمان رفیق بامداد و جنرال صاحب پروانی در یک بلاک و طبقهی اول و جوار هم بودند یعنی آپارتمان نمبر یک مربوط محترم غلام فاروق پروانی و آپارتمان دوم ملکیتِ رفیق بامداد بود.
همه را دیدم که در مقابل بلاک سراسیمه ایستاده و ترس چهره های هر یک شان را عبوس ساخته بود.
یکی از خواهران من جریان را توضیح داد که جریان را فامیل محترم پروانی صاحب برای شان اطلاع داده است. سراغِ ادریس را گرفتم گفتند او را در غند ۵۲ مخابره حبس کرده اند،من طرف آپارتمان رفتم و دروازه را پس از دقالباب کردن من بسیار زود باز کردند، گفتم که کیستم و داکتر صاحب عبدالرحمان به قومندان صاحب سید رحمان یک خط دادن… نفر داخل رفت و برگشت و من را به داخل دعوت کرد. با داخل شدن آن جا و دیدن بی نظمی ها یادم آمد که زمانی در آن آپارتمان چه نظمی و چه زیبایی های سلیقهیی بود و خواهر ما در در تزئینات آن چقدر دلخوری کرده بودند.
چون خانه را از پیش بلد بودم، خودم دست چپ که مهمان خانه بود پیچیدم.
مردی چهار شانه و بلند با رخسارِ سرخِ رنگِ اناری و موها و ریش زرد و همه زرد و سرخ که بر زیبایی چهرهی شان افزوده بود و در عین حال آدم خوش برخورد و صمیمی.
آدمِ خشمگین را چهگونه آرام کنی:
محترم سید رحمان بسیار با محبت پرسیدند که کیستم چی کاری دارم؟ خودم را حاتم بیک خان. معرفی کرده و نامهی دکتر صاحب را خدمت شان داده و گفتم… ای خانه از خوارم اس و کسی ره که بندی کدین… بیدرم …اس…کسایی که در بیرو …ستن خوارایم و خانم بیادرم و مادرم استند…برای بیداری عاطفهی شان از آرش یاد کردم که پدرش عارف نام داشت و برادر کلان ما بود و شهید شده همهگی ما فامیل رنج دیدهستیم و مه خودم همیالی کت برادرای شما کار می کنم ….لبخندی زده پرسیدند… خودت بِیَدَرِ ما نیستی… دیدم کمی فضا است … من هم خندیده و گفتم…هستم … خو یک پای پَس … باز پرسیدند… یک پای پَسِش چی رقم اس…؟ گفتم همی رقم که خانی خوارِ مه گرفتین…و کُلِ سیاسرا ده بیرون ماندن…باز پرسیدند نام مره چِطَرِی فامیدی که اَی داکتر صایب خط گرفتی … خودت میامدی و خوده مارفی می کدی یا یک تلفن میکدی… راستی اگه نمری تیلفنش چند اس حتمی نمری تلفنه می فامی … فهمیدم که آقا زرنگتر از من اند…گفتم … نمبر تلفن ۶۲۲۲۸ و نام تانه همی فامیل ما پیدا کده برم گفتن… باز نَو آمدین و قومندانِ منطقهستین کُلهَگی میشناسی تان…خلاصه تیر به هدف رسید و آقای سید رحمان محبت کرده و گفتند… مه به خاطر خودت و امر داکتر صایب خانه ره ایلا میتم و بیدرتام خلاص می کنم…تشکری کردم و دوباره پرسیدند نام کاکایم چیس؟ هدف شان پدر ما بود، من آن ادب و تربیت را دیدم گفتم پدر ما محمدابراهیم نام داشتن خدا بیامزی شان بسیار وخت فوت کدن …قرار شد برای رهایی ادریس غند ۵۲ مخابره که حالا مکتب عسکری است.
زن بیدرت خویشای مجددی صایب اس…؟
سید رحمان خان که بسیار زود از حدِ انتظار انسانیت کردند در عینِ حال گفتند… اگه به خاطر خودت و خط داکتر صایب نه می بود مه ای ها ره نشان می دادم که مجددی بودن…یا نی چی؟ زن بیدرت مجددی خیل اس…؟ من حیران ماندم که … ای گُل چی وقت سَر کشیده … هنوز خود مجددی صایبه کسی …نه شناخته بود… و ده سال های طولانی هم من از خانم برادر نه شنیدم که ایشان مجددی باشن…مخصوصاً که برادر شان رفیق وکیل نام داشته و از پرچم داران حزب ما بودند…ذهنِ من عاجل گفت… ینگه برای ترفندی چنان کار را کرده بودند تا یارو را از تفنگِ خالی بترسانن…گفتم … نی بابا … هموطو گفته که اگه نام واسطی شان….کدام کاری کنه… و ادریس هم درست به اساس همان تهدید حبس شده بود…
خدا همراه سیدرحمان خان خوبی کند هر جایی که تشریف دارند، هم ادریس را رها کردند و هم آپارتمان را هم روزه تسلیم ما نمودند، من هم برای اسکان خود ما و هم برای محافظت از خانهی رفیق بامداد و به موافقهی همهگی مدت زیادی را در آن جا رایگان زندهگی کردیم.
مجددی تخلص و مجاهد نامی که هر استفاده جو
از آن ها سود بردند:
من بهتر دیدم که زیاد توضیح نه دهم تا مشکلی رخ نه دهد اما خودم از خانم ادریس پرسیدم … تو چی وقت مجددی شدی… گفتند… ما مجددی هاستیم… من گفتم … دختر جان ما و شما می شناسیم… پیش دگا گفتی دلت پیش ما نه گو… ای چی مانا داره … اما … گوش شنوا نه داشتند و استفادهی ابزاری از آن نام مشکلات زیادی را برای ما پیدا کرد… که اگر لطف خدا نه می بود و دوستان ما کمک نه کردند… ادریس حالا حیات هم نه می داشت…
غلام مجدد ها و مجاهددها:
نود در صد کسانی که نام های پدران شان غلام مجدد یا مجاهد بود یا نام های فامیلی مثلاً شوهر شان یا پدران شان مجاهد بود از آن نام ها به حیث ابزار فشار و رُعب بالای هر کسی می خواستند استفاده میکردند.
نام خُسر محترم و مرحوم ادریس هم غلام مجدد خان بود… که در شهر بی پرسانِ کابل سال ۱۳۷۱ خوب از آن استفادهی منفی علیه ادریس صورت گرفت و به قول رفیق دوستم من هم به لطف خدا و کمک دوستان مانند اطفائیه آتش های افروخته شده از تخلص دروغ مجددی را خاموش می کردم.
جمیله مجاهد:
مهربانو جمیله مجاهد از هم صنفان، همسالان و همسایه های نزدیک ما بودند، اصلاً از ولایت میدان وردک و پدر محترم و مرحوم شان کاکا شیر محمد خان و برادر شان و همشیره های شان و مادر شان مانند سایر همسایه ها یکی به دیگری مثل اعضای فامیل بودیم.
جمیله عروسی کرد و شوهر شان محترم استاد محمداکبر مجاهد از استادان نام آشنای کورس های آموزشی تایپستی در دههی شصت و آدم بسیار مهربانی بودند.
من هر جا که سخن یاد می شد می گفتم که جمیله مجاهد نیس… نام شوهرش مجاهد اس…به او خاطر مجاهد تخلص می کند…جمیله و فامیل محترم شوهر شان تنها کسانی بودند که از آن نام استفادهی غلط نه کردند… و همچنان با مناعت بودند و استند مگر وای بر یک عدهیی که بهار ۱۳۷۱ همهی شان را مجددی و مجاهد زایید اما دیری نه پایید.
خدا خیر در نظام کنونی ماشاءالله مهربانو دکترس
زیاد شده که آرزو داریم راست باشد و مصدر خدمت
شوند. چون حتا برخی های شان مثل من نام نویسی خود را با تفکیک دستوری نه میدانند.
چی شور و شیرین هایی دارد زندهگی ما آدم ها…
ادامه دارد…
روایات زندهگی من
بخش ۱۰۱
نوشتهی محمد عثمان نجیب
مسعود شهید شد خدا مرادِ بگیلاره داد…
پسا شهادت قهرمان ملی و افول سیاست سرزمین سوختهی طالبانی در سال ۲۰۰۲ عیسایی محترم ارتشبد بابه جان رفیق و دوست و برادر خود را دیدم که افتخار بزرگی در کنار احمدشاه مسعود و دیگر مدافعان و جانبازان مقاومت ملی داشتند و من خجل از نه بودن در رکاب ایشان.
روزی از گذشته ها یاد کردیم و جنرال صاحب مشکلات نفسگیر جبههی ملی مقاومت سراسری کشور و مردم را روایت کردند که مو در بدن انسان راست می شد.
از حالاتِ فرمانده مسعود پرسیدم که آن زمان در سمتِ رهبری کل جبههی مقاومت ملی قرار داشتند. روایت شان همه حُزن انگیز بود و جانکاه. جنرال صاحببابه جان به من گفتند هر لحظه برای آمر صاحب و ما یک خطر حتمی سقوط مقاومت و مرگ و شهادت بود اما پس از توکل به خدا وقتی ایستادهگی بدون ترس اما با دلاوری او ره می دیدیم کُل ما روحیهی تازه می گرفتیم. یک روز ده مخابره به مه هدایت داد هر جای استم خوده به سالنگ برسانم و تأکید کد که «… و… دو قومندان مهم سالنگ خیانت کده و طرف طالبا رفتن تو عاجل منطقه ره زیر کنترل بگی که رسیدی به مه اطمینان بتی… مام حرکت کدم و رفتم وضعیتام بسیار خراب بود و طالب از شمالام پیش آمده بود و فقط سالنگ مانده بود… سر درگمی زیاد بود وختی به سالنگ رسیدم، فامیدم که یکی از قومندانای کلان مجاهدین ده سالنگ وخت طرف طالبا ده رفته و دومیش هم ده حال رفتن اس… مخصد یک چاره کدم و تدابیر انسدادی سالنگه گرفتم خاطرم جم شد که سالنگ امنیت شد…و کت قومندان دومی مجاهدین گپ زدم که غیرت کنیم و آمر صایبه ایلا نه کنیم… گپا تا و بالا شد…که آمر صایب سَرِ مه صدا کد… مه گپ زدم و چندین بار قصدی نام او قومندانه برش گرفتم تیر خوده آورد … باز گفتم آمر صایب ….خان وطندار اس مجاهد بود…یک اشتباه کد… و او قومندانام گپای مه می شنید پیشم بود و گپای آمر صایبام می شنید… صد که کدم آمر صایب قبول نه کد…که …کَیش گپ بزنه… و گفت خاین … دگه صادق نِمیشه… حالی همو آدما نکتایی دارن … و خوده مقاومتی و مجاهد میگِرن …آمر شهید شد…خدا مراد بگیلاره داد…».
پ، ن. من به دلایل زیادی نام آن دو تن را نه می گیرم. نجیب
روایات زندهگی من
بخش صدم
نوشتهی محمدعثمان نجیب
غنی احمدزی شیر از رشوت پدرش خورده و کلان جوان شده:
گاهی می گفتند زمین کرویست و زود به هم دیگر رو به رو می شویم و زمانی هم می گفتند جهان یک دهکدهی کوچک است و من به تاریخ ۲۰/۰۵/۲۰۲۱ عیسایی ها عملی دیدم.
چنانی که می گویند انسانیت به صورت کامل در اروپا نهادینه نه شده دولت ها و سیاست های شان واقعاً انسانی و قابل تمجید و برخورد ۹۵ درصد مردم آنان هم باذمعیار های انسانی برابر است.
مگر شرکت های خدماتی مانند تلفن ها، اینترنت ها و برق و گاز که خدمات اولیه را ارایه می کنند ذلیل ترین و پَست ترین نوعی استثمار و ظلم را بالای مهاجرین دارند به خصوص که زبان نه دانی.
چون ایندکشور بیشتر سرمایه داری اند، قوانین پیچ و در پیچ آن ها هم زمینهی استبداد اقتصادی بر مهاجران را مساعد ساخته است. اکر شرکتی از مهاجران هزار ها رقم بهره کشی کند یا اضافه ستانی نماید و یا هم هر نوعی که بخواهد در حصول پول غیر قانونی از مهاجران اقدام کند، دولت ها نه چشم دیدی به آنان دارند و نه گوش شنوایی علیه آنان. بر عکس اگر این شرکت های غول سرمایه به جان یک مهاجری مثل من بیافتند، چون زبان نه می دانم و گرفتن دستیاران شخصی پر هزینه است و دوستانی هم که خدا همراه شان باشد با من و با همه مهاجران حتا بالاتر از توان شان کمک می کنند، اما آنان هم از خود کار و کاسبی دارند که خودِ انسان از مراجعهی زیاد نزد ایشان خجل می شود. البته برخی صاحبان کار و کارگاه هایی که مهاجران سکان رهبری آن را دارند بدتر از شرکت های خودِ این مُلک ها اند. از هندو تا مسلمان و از افغانستانی تا ترکی همه و همه بلای جان مهاجر بیچاره اند.
من هم شکار یکی از شرکت های برق استم که سکان رهبری آن به دست مردمان بومی این جاست، برای حل مشکل اجباری اقدام کردم که به ما روا داشتند و برق منزل ما را با وجود نه داشتن یک روپیه بدهی قطع کردند و چند شبی را مانند شب های کابل و افغانستان گذشتاندیم. من پول صرفیه را به یک حساب تحویل کرده بودم و اینان خواهان تحویلی به حساب خود شان بودند… سر انجام با پرداخت دوبار پول به یک صرفیه هفتصدونودوهشت اعشاریه نودوشش یورو پس از چند روز برق ما را دوباره وصل کردند، وقتی پرسیدم پول های قبلی من چطور می شود مانند وطن خود ما پشت نخود سیاه فرستادندم که خودت از آن شرکت دیگر پول خود را بگیر…. و رفتم پس کارم…
بهانهیی برای شناخت غنی احمدزی:
در محلهیی منتظر بودم تا یکی از گونه های وسایل حمل و نقل بیاید و جانب خانه بروم، آقای محترمی را دیدم که همیشه در مساجد و یا مناسبت هایی با هم می دیدیم اما هم کلام نه شده بودیم. ماشاءالله ایشان از لحاظ جسمی آدم تناوری و از لحاظ کهولت عمر هم در سطح بلندتری، چهرهی گندمی متمایل به سیاه تیره موها های بلندی که متناسب به عمر شان بسیار زیاد بود را دیدم. مانند همیشه سلام علیک کردیم.
اما این بار متفاوت بود و بسیار متفاوت:
رونذهی یک مسیر بودیم تا قطار زیر زمینی سر رسید و هر دو داخل شدیم، چوکی های ما مقابل هم قرار داشت و رهروِ عمومی قطار حدِ فاصل میان من و ایشان بود اما نسبت نه بود راکبین زیاد مانع دید و گپ و گفت ما نه می شد.
اینا از مُلک ما نیستند، نه غنی نه طالب:
برخلاف روز های دیگر معلوم می شد که کاکای محترم دِل پُری دارند. تا صحبت نه کرده بودند نه می دانستم که ایشان در کدام سطحی از دانش و تعلیم و آموزش قرار داشتند.
توفان سخن وری بودند:
معلوم بود که دل شان بسیار پر درد است بی پرسان و بی تمایل من صحبت را از نکوهش طالبان و غنی شروع کرده و چنان منسجم و شمرده و حاکم صحبت داشتند که گویی در محضر دانشگاهیان شان سخن می رانند. مستقیم گفتند: «… فکرت باشه مأمور صایب که اِی طالب مالِب و ای غنی پنی از وطن ما و شما نیستن… به او خاطر جنگه… دَر دادن… کسی ره دیدی که به دست خود وطن خوده خراب کنه و آتش بزنه و مردمه بکشه… اینه وطن ما و تو که اس… چرا نه سلاح داریم نه جنگ … وطن دارای مام که دفاع می کنن… مجبور استن…که ده مقابل ای مردم جنگ کنن…». من گفتم می دانم اما چاره چیس … آمریکای لعنتی ای ها ره بلای جان ما ساخته… گفتند بلی … همی غنی رام امو ها آوردن .
شاه جان احمدزی مدیر کلوپ بانک بود ده ها لیتر شیر از ما گرفته پدر همی غنی ره میگم:
کاکا ادامه دادند… ما از ولسوالی… کابل «به دلایل امنیتی شان نام شهرستان شان را نه می بَرم…» استیم، مال داری داشتیم… هر روز صبح پدرم مره یک بوتل کلان شیر می داد می بردم خانی پدر غنی… خانی شان دمی سرای غزنی در یک نَوش بود و یک مجنون بید کلانام ده حویلی شان بود خانای بانک بود برشان داده بودند…
من پرسیدم … شیر را رشوت می بردین… گپ اول شان را تغیر داده … گفتن … نی هموطو … خندیده کفتم گپ اول تان خو… دگه چیز بود …گفتن… نی …. چون گپ راست در اول از زبان شان برآمده بود اما دیدم در پی ترمیم آن اند… مخصوصاً که من سوال کردم…
داود خان که رئیس جمور «جمهور» پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت:
شاه جان احمدزی اقه رشوت خورد…
کاکا گفت مه خودم لیسانس ماستر حالی بیکار و ماجر «مهاجر»… غنی پاچا…
کمی کَندوکاو کرده و پرسیدم خی… رشوت که نه بود چی بود… هر روز بر شان شیر مفت می بردین…حتمی کدام کاری خو…داشتین پیشش…چرا به دگا شیر نه می بردین…گپه تیر کده …گفتند نی ….
داود خان که ده قدرت آمد پدر غنی ره رئیس ترانسپورت ساخت… ترانسپورت ده سیلو بود… ای آدم رد شه پیدا کد … و تعرفه گَکِا جور کد و از هر موتر پیسه گیری ره شروع کد… یک خویشای ما کاکا غلام علی نام داشت خدا ببخشیش خانه سامانِ شاه جان احمدزی بود… چیزای قصه می کد که حیران بانی… از اونجه ای ها صایب پول و دارایی از رشوت شدن …من گفتم… آن زمان ما نو جوان بودیم یک خویشای مام خدا ببخشیش میر غلام حضرت خان هم خانه سامان بود… کاکا که دیدن گپ ها جدی شده می رود… گفتن ولا مام نمی فامم…
شاجان احمدزی زنبور داری می کرد:
کاکا در ادامه گفتند… پدر غنی که از وظیفه برطرف شد… زنبورداری ره شروع کد… باز پدر مه گفت بگی یک چند صندوق … زنبور ..، پدرم قبول نه کد… که صبا ده جنجال نمانیم کتی شان .،،باز دو صندوقه گرفت که اگه… کدام داوا…« دعوا» هم کنن … زور ما ده تاوان برسه…
شاجان احمدزی و مادرِ غنی خوب آدما بودن … خو…خود ..،ای ره بلا زده:
کاکا در ادامه و حسن ختام گفتند… پدر و مادرش خوب آدما بودن… خو …خدا اَمِی غنی ره زده که مردمه دربه در کده….به زور امریکا…گفتم …مادر محترمهی شان را ما هم احترام داریم… اما پدرش چی خوبی داشت که رشوت می خورد… و حلال و حرامه نه می فامید… کاکا خندیده …و فرمودند…بازام از ای کده خوب بود…ودر ایستگاهی پیش تر از من پیاده شدند… و من گفتم پدری که پسر را به شیر حرام کلان کند نتیجه اش همین است…. پایان روایت کم تر از بیست دقیقه.
ادامه دارد