حقیقی صایب یک تعویض نبیاریم ده تعینات؟
اولین امضا یشه مه گرفتم.
تغییر پنجهزار درجهیی آقای اشکریز!
پس از ختم گفت و گوی تلفنی، جناب ناب صاحب گفتند، «…میرزا تره هم به جلسه خاسته، بخیالم تبدیلت میکنه… هوش کنی قبول نکنی همی جه باش … » متأسفانه هرگز کسی پیدا نه شد که رئیس ما را در غیاب شان هم رئیس صاحب بگویند… و این بدترین موقعیت عدم محبوبیت یک مدیر است.
دیگر همه فهمیده بودیم که به کوتاه مدت ورق به نفع من برگشتهبود. برای من بیشتر از شرکت کردن در جلسهی اداره مهمترین آن بود تا اولین برخورد شان را با خود ببینم و تقریبن همه همین فکر را داشتند. به دفتر کوچک آقا رفتیم که خود شان نبودند، متباقی معاونین و مدیر صاحبان عمومی تشریف داشتند، خبر شدیم که تبریکی رفته اند نزد محترم رویگر صاحب. من به سبیل عادت و هم با توجه به آن که رئیس ما را بسیار بد میبرد، آخرین نفری بودم که بالای بازوی یک کوچ نزدیک دروازه نشستم. آنجا همه قصهی من بود و قصهی رئیس، گویی ایشان به من جایزهی نوبل اعطا میکردند.
انتظار ها ختم و درب دفتر به رقم خاص توسط رئیس گشوده شد، همه پا جنگی کرده در آن دفتر کوچک به پا ایستادیم، امری که جناب را بسیار شادمان میساخت. پس از جابجایی های ما، هنوز خود شان نه نشسته بودند که با غرور با سر انگشت سبابه به روی دوسیهیی که در دست چپِ شان بود کوبیده و گفتند: «… اینه اولین امضایشه اینجانب گرفت…رفتم و ده پیشنهاد امضایشه گرفتم…»، همه میدانستیم که امضا گرفتن رئیس محترم کمیته در آن صبح گاهِ پگاهی و آن هم روز اول فقط یک هنر است از آدمای مثل ایشان. وقتی فرصت میسر شد و من آن پیشنهاد را خواندم، تقاضای برنامه ریزی یک دستگاه سیار ثبت بود که اداره اصلاً به آن پلان نداشت.
حقیقی صایب یک تعویض نبیاریم ده تعینات؟
جناب رئیس اداره برخلاف معمول که پشت میز شان را رها نمیکردند، آقای مومند را در جای خود نشانده و در کوچ یک نفرهی دست چپ نشستند.
بی مهابا رو سوی من کرده و با پنج هزار درجه تغییر خواستند تا نزدیک شان بروم، نمیدانم کدام یک از همکاران گرامی ما پهلوی شان نشسته بودند، ایشان را به جای من در آن بازوی کوچ دهن دروازه فرستادند از من خواستند پهلوی شان بنشینم. استاد حقیقی و ندیم ناب در کوچ کلان مقابل نشسته بودندو دیگران به پهلوی شان.
نه کندعاقل کاری که بار آرَدْ پشیمانی:
آقای اشکریز عاجل توصیف کردن از منی حقیر را شروع کردند و نوشته های من را ستودند که تا شب قبل آن ها را دزدی میگفتند… همه حیران ماندیم که احتمالاً رئیس ما تب دارند و هذیان میگویند، همه چشم ها به هم دوخته شدند و لب های ما برای جلوگیری از خنده زیر دندان های ما به دندان ها چسپیدند، یک روز قبل اگر من میگفتم جناب رئیس صاحب اسم شما محمد امان اشکریز است، من را با سنگ ملامت زده زده از دفتر بیرون میکردند. اگر رفیق عارف عزیزی برای شان میگفتند که نام شما لندهور است، ردی شان را بوسیده میگفتند راست میگی. آن تایید کردن گپ عزیزی صاحب نه برای آندبود که رئیس عاشق روی و کمال و جمال عارف بودند، فقط برای آن که من را خوش نداشتند جنان حرکات را انجام میدادند. در ادامهی تعاریف های متواتر و کاذب و از روی دل رو به حقیقی صاحب کرده چنین کفتند: «… حقیقی صایب یک تعویض ده می تعینات نبیاریم… عثمان جان… نام خدا خوب نویسندام اس… ده تلویزونام مقرریش اس … رفیق عارفه رادیو روان کنیم… رفیق عثمانه … بیاریم ده تلویزون…». سکوت با معنا در محفل ساختهگی بولی کردن من….همه میدانستیم که آن سخنان از روی یک اجبار و ناگزیری بود… «…استاد حرف های رئیس را تأیید کرده و فرمودند… باش که میر صیب ندیم خان چی میگه… مافقه… میکنه …یا نی… ؟ گویی در مورد سرنوشت یک برده تصمیم گرفته میشد… اصلاً از من رسانی نکردند… رئیس محترم از جناب ناب صاحب استفثار کردند و ایشان لطف کرده گفتند … مه ..نمیمانم… معاون مره بیارین… اینجه… باز خودش چی میگه … ناب صاحب از من که در پهلوی راست رئیس اداره نشسته بودم و دَپِ مه کسی نداشت هههه پرسیدند… عثمان خان چی میگی خودت … من جواب دادم… ما غریب دوده غریب … مه از رادیو نمیایم….». اولین باری بود که سخن و امر و تصمیم رئیس ما در آن مدت کوتاه ریاست داری به چالش کشیده شد و سکوت کردند..
عثمان جان ده شَوِ تختِ ناف تبریکی رفته:
ندیم ناب از همان بذله گو های خوش طبعی استند که هرگز از بودن با ایشان خسته نمیشوی… او سکوت را شکسته و با خندهی معنا داری گفتند: « … رئیس صایب…همی عثمان جانه گرفته یک تبریکی نرویم پیش رئیس صایب کمیته…؟»… آقای اشکریز با دست راست شان به پای چپ من که به سمت دست راست شان نشسته بودم زده و گفتند: «… عثمان جان وخت ده شَوٍ تختِ ناف تبریکی رفته… ما و تو خُور زده خَوْ بودیم…. خندیدن ها بلند شدند… قرار شد … من به تصمیم خودم انتخاب کنم… من همان رادیو را انتخاب کردم که بودم…از آقای رئیس ما پرسیدم … تخت ناف چیست؟ گفتند… مربوط بازی های پالوانیس…». و چنان شد که من در ظاهر راحت شدم اما فاز جدیدی از فعالیت های پنهانی علیه من توسط آقای اشکریز شروع شد… و تا زمانی ادامه یافت که ایشان ناگزیر به ترک وظیفه شدند. نوسانات پلانی را علیه من افزوده و از کش و گیر های علنی و فشار های ظاهری بر من کاستند.
بیاکه بندی شدی:
بعد ها نظر به تعینات مراجع مربوط، رفیق شکرالله همدرد هم به جمع همکاران ما در رادیو پیوستند و هم چنان صمیمی بودیم… چند ماهی گذشت و سیستم تشکیلاتی تغییر کرد و کمیتهی دولتی رادیو تلویزیون و سینماتوگرافی منحل شده و به عنوان واحد دوم به تشکیل وزارت اطلاعات و کلتور وابسته شد و جناب محترم رویگر صاحب به عنوان وزیر اطلاعات و فرهنگ گماشته شده و محترم سیدیعقوب وثیق از ریاست نشرات رادیو به تصدی ریاست عمومی رادیو تلویزیون و افغان فیلم منصوب شدند.
کار های ما عادی ادامه داشتند. در یکی از استدیو های رادیو برنامهی صدای سرباز را ثبت میکردم، محترم ظاهر نجوا آن را ثبت میکردند و فوزیه میترا مهربانوی گرامی و از گوینده کان چیره دست کشور متنی را میخواندند که من نوشته بودم. یک ارقامی از کدام موضوع بود و من با قلم آن رقم را پنجصد با حروف نوشته بودم، مهربانومیترا آن را یکصد میخواندند، چند بار تکرار کردیم و سرانجام میترا صاحب آشفته حال شده و گفتند … مه نمیفامم که ای چی رقم سواد اس… پنجصد همی رقم نوشته میشه…؟ من …خندیده از پشت مایک شوخی کنان جواب دادم…پنجصدی که مه نوشته میکنم همو رقم اس…»…. در همان گفت و بودیم که رفیق شکرالله نفس سوخته به استودیو آمده و گفت .،، بیا که بندی شدی… پرسیدم …چی کپ اس … گفتند… کدام مطلبه نوشته کدی …چیزی تیر شده… وزیر صایب گفته …ای ره پیدا کنین…عاجل کتی…مه گپ…بزنه… من میدانستم که کدام نوشتهی خلاف خط نشراتی ما نه بود…اما دلهره هم داشتم که چی گپی باشد… گفتم برو برنامه ره که ثبت کدم میایم گپ میزنم…
برنامه ثبت شد و مواد خام و پخته را با یک پیشانی ترشی گویندهی محترمه دفتر رفتم که ندیم خان هم گفت… میرزا ایلا دادنیت نیس… قبرته … پیش وزیر صایب کَنده….گفتم… باش که از بیم بلا کده ده درون بلا باشیم…در شمارهی مستقیم دفتر جناب محترم رویگر صاحب وزیر دانشمند اطلاعات و کلتور زنگ زده و همینکه گفتم… بلی صایب امر کنین… با عصبیت مرا عتاب کرده و فرمودند..مرگ بلی صایب … صد دفه گفتمت که نوشتای قُلمبه و سُلمبه نوشته نکو… فغان امنیته و ارزیابی ره کشیدی… اکه آدم واری نوشته میکنی … نوشته کو… و با خندهی مهربانانه گفتند ..یا .،،ظابطی ته کو… با آن که وعده دادم …،دگر چیزی ننویسم …اما خدمت وزیر صاحب عرض کردم…صایب … ای ادامی همو داستانای دنباله دار اس…»، بعد از ختم هدایت تلفنی وزیر صاحب فهمیدم که نفر ایلا دادنی ما نیست…
ادامه دارد
گوشت اشتردراستخوان قبرغه ی گوسفند خوراک اشکریزصاحب: