فروختند خانه و کاشانه ات را
کدن چور سنگ و چوب لانه ات را
نبود مردی دفاع میکرد و میگفت
از آین یادگار تمام قریه آت را
به مثل یک دلیر استاده می شد
کلاه کندهار و , پرموره ات را
در این خانه کسی نان و نمک خورد
ندانست قدر آب و خنده ات را
سکوت مبهم شان مثل نوکر
چقدر ساده لیلام کردن تن ات را
لباس و فرش و ظرف بوریایت
هرآنکه برد به نونب دیده ات را
قسم بر خون و پاک و باور تو
فروختند حکمت و اندیشه ات را
هجرت,,,,,,,,,,,,,,,