شهر قحطی زده داستان تخیلی کوتاه: رویا عثمان انصاف

یک زمانی در شهر ما قحطی آمد و ما و تعدادی زیادی از مردم صبر نتوانستیم و خانه های خود را ترک کرده  به سمت شهر همجوار رخت سفر بستیم. وقتی بدان شهر رسیدیم که دیدیم،  آب و نان فراوان، دره ها سبز، جوش و خروش مردم، بسیار بود. اما بدی اینجا بود که دیدیم یکی خیلی پولدار است که قصرها دارد و صاحب  آخرین مدل موتر ها و بادی گارد با سلاح ثقیله و کش و فش است و دیگری از فقر در زیر آسمان خدا شب و روز می گذراند و برای  زنده ماندن،  دست دراز کرده و در بین سرک  گدایی می کند. چند روزی در این شهر ماندیم و کم کم واقف شدیم که ساکنان آن شهر مردم خیلی  بخیل و حسودی  اند. 

همگی بخیل.  فقیر بخیل ، سرمایه دار بخیل، تحصیل کرده بخیل، بی سواد بخیل. هیچکس نمی‌خواهد آنچه را خودش دارد و یا نداشته باشد، همسایه ، همکار و یا دوستش داشته باشد. مردم حتی از حسد همدیگر خود را می کشتند. برادر ، برادر  خود را بخاطر که زمین اش بهتر  از زمین او حاصل نمیداد، می‌کشت.

همسایه بخاطر آفتاب بیشتر خانه همسایه ی پهلویش، با او دشمن شده بود. دکانداران بجان هم می افتادند تا یکی شان بیشتر از دیگرش مشتری می داشت. در ادارات رسمی وقتی یکی بهتر کار می کرد و به مقام بالاتر منسوب می شد، دیگران با او حسادت می‌کردند و تا می توانستند او را پایین می زدند و به هر پستی و رذالت می کوشیدند، چوکی و مقام او را از او بگیرند. حتی در داشتن اولاد و یا داشتن پسر زیاد نیز با همدیگر در مسابقه بودند. وقتی این وضعیت را دیدیم، بهتر دانستیم که در آن شهر مقیم نشویم. بار و بستر خود را برداشته و بسوی شهر بعدی حرکت کردیم.

در این شهر مردم  بی سواد خیلی بیشتر از با سوادان بودند. ساختمان شهر حالت مناسبی نداشت. زمین های زراعتی فراوان بود، آب در هر طرف مستانه جریان داشت و حتی سر زمین های همسایه را سیراب میکرد. اما مردم اینجا  طریقه ای درست استفاده از آن آبها و زمینها را نمی دانستند. آنها زنده گی بسیار ابتدایی و عقب مانده داشتند. درس خواندن و تحصیل  را بخصوص برای زنان و دختران که تربیه ای اولاد و نسل یک ملت را به عهده دارند، عیب می‌دانستند. مکاتب را که دولت یا کمک کننده گان از سر زمینهای دور برلی شان اعمار می کردند، می سوختاندند یا به هر طریقه ای از آمدن شاگردان به مکتب جلوگیری می کردند حتی بروی شاگردان مکتب تیزاب می پاشیدند. شاگردان را اختتاف می کردند تا دروازه ای مکتب بسته شود. هر آنچه ملاهای مساجد شان می گفتند، درست می بود یا غلط، قبول می کردند و در مورد فهمیدن حقایق خود را زحمت نمی دادند و از مغز و عقلی که خداوند برای شان داده بود تا تحقیق کنند و در پیشرفت یک ملت اسلامی از آن مستفید شوند، استفاده نمی  کردند. عرف و عنعنات جای دین شان را گرفته بود و مردم به جای دین و قانون، سنت و رسوم اجداد خود را  پیروی می کردند. از بس در جهالت کور شده بودند، حتی پایه های برق را منفجر می کردند  و شهر را در تاریکی غرق می نمودند. دشمن پیشرفت و تکنالوژی عصری بودند. در این شهر، دل ما بیقرار شد و از جهالت بی پایان مردمان اش به هراس افتیدیم. به عجله از آن جا فرار کرده بیرون شدیم.

به شهر  بعدی رسیدیم. دیدیم صدای جنگ است. بی اتفاقی در کوچه کوچه و خانه خانه داد میزد. اقوام مختلف بجان هم افتاده بودند. بالای زبان ، مذهب، دین، نژاد و قوم مدام پرخاش می کردند و هر قوم، قوم دیگر را بد می گفت و خود را بهتر و عالیتر می دانست. زبان که وسیله ای افهام و تفهیم و تکلم است، در این شهر وسیله مناقشه شده بود. دین که انسان را به صلح و برادری می خواند، برای این مردم وسیله ی برادر کشی شده بود. اینها دین را جهاد نامگذاری کرده بودند. و جهاد شان فقط در مقابل کسی که با آنها اختلاف داشت، اعلام می شد. هر کس گروهی دیگر را کفر و خودش را مسلمان می نامید و اینگونه کشتن همدیگر را روا می دانستند. این  مردم از خود رهبر داشتند و رهبران شان هر چه می گفتند اینها چشم پت، گوش به فرمان بودند و در مقابل رهبران خود هیچ پادشاه، نه خوب و نه بد را در گذشته ها قبول داشتند و نه در این زمان ریس جمهور را بالای سر خود می پذیرفتند. در همه چیز اختلاف داشتند و هیچکس گپ طرف مقابل را نمی شنوید. جالب این بود که هر گروه از خود بیرق داشت و یکی به ضد دیگر بیرق اش را بالا می کرد و با برافراشتن بیرق های رنگارنگ تنفر همدیگر خود را هوا میدادند و آتش کینه را بیشتر دامن می‌زدند.

حتی در  مشخصات انترنتی خود،  در شیشه های موتر های شان، بالای دکان هایشان و در لباس هایشان بیرق های  مورد علاقه ای خود را نصب می کردند  تا شناخته شوند که طرفدار فلان رهبر  هستند. اینها آنقدر ظالم بودند که حتی به اطفال مخالفین هم رحم نمی کردند و چون برابر می شد، طفل و زن طرف مقابل را هم بی گناه و ظالمانه از پا در می‌آورند ‌. تظارات به ضد یکدیگر، فیر های هوایی، بند کردن راه‌ها خراب ساختن و از بین بردن ساختمان ها و تعمیرات مردم عام و اماکن دولتی کار هر روز شان شده بود که روند زنده گی نارمل را در این شهر بکلی توقف داده بود. در این شهر پر از ماجرا و جنجال نیز نخواستیم بمانیم و به ساکنان آن پشت دست کردیم و توبه کردیم و از آن شهر در حالی بیرون شدیم که در بیرون شهر  سجده شکرانه بجا آوردیم. 

شهری بعدی، شهری بود از نگاه جغرافیایی زیبا. آب و هوای مناسب داشت اما پر از خاک و دود موتر ها بود. سرک ها نیمه پخته، نیمه خامه. مردم کثافات شان را از منزل شان کشیده در پیش خانه ها،مکاتب، شفاخانه ها، اطراف سرکها، مساجد و حتی در مقابل موسسات تحصیلی و کودکستان ها پرتاپ می کردند، که به تپه های بلند و بدبوی تبدیل شده بود که تا فرسنگها بوی غلیظ آن به مشام می رسید. وقتی شمال و باد می وزید، خاک و پلاستیک و کاغذ همین تپه ها را به فضا می چرخاند. از بس دود موتر های دیزلی و کهنه و سوخت رابر و پلاستیک از دود رو ها  زیاد بود، آسمان به جای رنگ آبی به رنگ خاکستری در آمده بود. مردم مریض، شفاخانه ها از مریضان کودک و بزرگ پر شده بودند. همگی به سرفه، گلو درد ، اسهال، و تکالیف جلدی مصاب شده بودند. پشه ها،  مگس ها و انواع حشرات نه روز و نه شب می گذاشتند نفس به راحتی بکشی و بیشتر مردم چهره های زیبای شان را با  داغ های امراض جلدی چون سالدانه و امثال آن از دست داده بودند. سگهای ولگرد بالای کثافات گشت و گذار می کردند. چوپان ها گوسفندان شانرا از سبزه ها و گل بته های پارک ها، درختان پیش روی خانه های مردم که برای زیبایی شهر و منطقه کاشته می شد و تپه های کثافات تغذیه می کردند‌. حیوانات ولگرد لوش و پلاستیک می‌خوردند. پرنده ها گم بودند. بجای صدای پرنده گان صدای غو غو سگها در هر جا شنیده می شد.

آب نل  بعضی از مناطق آنقدر آلوده و ناپاک بود که نه تنها بوی بسیار متعفن داشت بلکه کف هم می کرد. وقتی باران میشد، سرکها از آب پر می شدند. راهی رفت و آمد مردم و موتر ها بند می شد. اطفال از مکتب رفتن باز می ماندند. و هیچ مرجعی  به مشکلات مردم رسیده گی نمی کرد. مردم هم بجز انتقاد کاری نمی کردند. ما حیران می ماندیم وقتی می دیدیم، هیچکس علاقمند کار حشر یا داوطلبانه نیست. مردم دست زیر زنخ منتظر کمک مراجع مربوط بودند و حتی دلشان به حال خود و فرزند شان نمی سوخت. مراجع مربوطه تا جایی روز گمی می کردند و معاش حرام می‌گرفتند و تا جایی مردم هیچگاه با آنها  همکاری نمی‌کردند و درد سر بیشتر و مشکلات زیادتر به خود و دیگران خلق می کردند. حتی اگر حیوانی در روی سرک یا کوچه مرده دیده می شد، کسی نبود  بیلی را گرفته آنرا دفن کند. حیوان در همانجا میماند اطفال از سر حیوان مرده، می گذشتند و مگس ها بالای جسد حیوان جشن می‌گرفتند تا حیوان در همانجا ختم می شد و بعدا همان مگس ها بالای غذا های سر نا پوشیده می نشستند و دکانداران در حالیکه می دیدند، باز هم غذا را بالای مردم می فروختند. ترکاری فروشان نیز در مریض ساختن مردم سهم داشتند. آنها هیچگاهی به خود زحمت نمی دادند تا آب پاک استفاده کنند و ترکاری ها را با آب جوی های می شستند که با آبرو تشناب های هزاران خانه و فروشگاه ها  آلوده میبود و فکر می کردند پول بدست آمده ای شان حلال است. نانوا ها با پای خود خمیر می‌کردند و خمیر دان هایشان در جایی که بود پر از موش و کیک میبود.

مردم یک کار دیگر داشتند. چاههای  عمیقی که از طرف  ملک های کمک کننده بیرونی حفر می شد را وقتی خراب می کردند، همانطور رها می‌کردند و آنرا دو باره آماده آب دهی نمی‌ساختند. در شفاخانه ها و تمام مراکز دولتی رستوران ها و هتل ها غذا های غیر صحی و حتی گوشت حیوانات  حرام و خود مرده و گوشت های که قابل خوردن نبود و باید دور انداخته میشد را مساله می زدند و بالای مردم می خوراندند. و بدتر از همه که دیدیم، مردها در بغل سرکها، پل ها، دیوار های مکاتب و حتی مساجد رفع حاجت می کردند. و در بعضی جایهای که تشناب های عامه بود، مردم در روی تشنابها رفع حاجت می کردند که حتی ج جای پا ماندن در تشناب نمی ماند. در بین موتر و سرویس، پارکها، یعنی هر جای که می نشستند هر چیز که  می‌خوردند و زباله ی آنرا همانجا می انداختند. از دیدن این همه بی نظافتی هوش از سر ما کوچ کرد. همه به همدیگر دیدیم و سر شوراندیم و ازین شهر نیز رخت سفر بستیم و به یک جای دیگر رسیدیم. 

اینجا دیگر خیلی شهر  خطرناک و وحشتناک بنظر می رسید. زیرا رسیدنی راهزنان پول و غذا و هر آنچه با خود داشتیم را از ما گرفتند و دست خالی فقط جان های خود را از شر شان نجات دادیم.  چون برای سفر بعدی پولی نداشتیم مجبور شدیم در همین شهر تا مدتی بمانیم و کار کنیم تا از آن شهر بیرون شویم. بسیار زود فهمیدیم که شهر شهر دزدان است. حاکم شهر دزد، رهبران دزد، وکیل، وزیر،  ریس و مدیر و مامور و پیاده  و همه  و همه دزد. همه به اندازه ی مقام و زور و توان خویش دزدی می کردند و یا یکی از دیگر برای انجام کاری رشوه می گرفتند. توبه خدایا!  غریب دزد، پولدار دزد. تحصیل کرده دزد، بیسواد دزد، ملا و آخوند دزد، داکتر دزد، دکاندار دزد، حتی معلم دزد. در پشت پرده، در راس حکومت مافیایی ها قرار داشتند. خان ها و زمینداران آله ی دست مافیایی ها بودند. مافیایی ها یا بزور یا به رضا در زمین های مردم خواهان کشت کوکنار بودند. کوکنار کشت می شد، فروخته می شد و از پول آن اسلحه خریداری می شد تا قدرت مافیایی ها حفظ باشد. زمین های مردم فقیر توسط قدرتمندان  غصب می گردید. قاچاقچیان، انسان ، سنگهای قیمتی، اشیای تاریخی و حتی لین های برق و فلزات را از این شهر به خارج از کشور شان قاچاق می کردند. پولیس دزد، قاضی دزد، لوی سارنوالی دزد. حیران می ماندی برای دادخواهی کجا بروی. خیلی مایوس شدیم. اما با هم یکجا شدیم و جرگه کردیم و فیصله شد که جوانان به کار بروند. زنان با بزرگسالان و اطفال در خانه بمانند.  یک هفته کار شاقه کردیم و با پول بدست آمده دو پا داشتیم و دو پای دیگر قرض کردیم و ازین شهر نیز پا به گریز نهادیم. 

اینبار به شهری داخل شدیم که خداوند نشان تان ندهد. از بد ترش توبه! اینجا دیگر هر روز حمله ی انتحاری می شد. انفجار! در مکتب، شفاخانه، عروسی، فاتحه، مسجد، شهر بازار، در کراچی و عراده جات هر جای و هر مکان. مردم گاه توسط واسکت های انتحاری و گاه توسط لاری های پر از مواد منفجره به خاک و خون کشانده می شدند. هر طرف مرگ بود، ماتم بود، قبر بود، یتیم و بیوه و مادران سوگوار با چشمان بی رمق. پدران جلد شان خشک و چروکیده و لبهای شان ترکیده و در حالیکه ریش سفید بودند و وقت استراحت شان بود، چون اولادی برایشان نمانده بود خودشان کار می کردند و نواسه ها را اعاشه می نمودند. مردم هر روز دهها و صد ها جوان شان را در حملات انتحاری از دست می‌دادند. گویی قهر خدا بالای این ملت نازل شده بود. معلوم نبود جنگ چی بود. جنگ چرا بود. کی باعث آنهمه قتل و کشتار دسته جمعی مردم میشد؟ 

در آن شهر نفرین شده حتی یکروز هم نماندیم و از آن شهر برآمدیم.

اینبار همه مشکلات و جنجالها را مدنظر  گرفته با هم نشستیم و فیصله کردیم که قبل از رفتن به شهر جدید باید در باره اش معلومات حاصل کنیم.  

همه موافقت کردند و در راه نشستیم تا مگر مسافرانی که از آنجا می گذرند، یاری ما کنند و به ما قبل از ورود به آنجا معلومات بدهند. هر کی را می پرسیدیم، یک جواب متفاوت می داد. یکی از بی اتفاقی در آن شهر می نالید. دیگری از جنگ و انتحار. یکی از حکومت مافیایی داد می زد و دیگری فغان از بیسوادی و جهالت مردم آن شهر داشت. یکی از آب و هوای آلوده ای آن شهر فرار کرده بود، دیگری از شر فساد در ادارات و رشوه ستانی زار زار می گریست. همه از یک خلا نه یک خلا در آن شهر حکایت داشتند.  مردم  همه سراسیمه و آشفته یک جمله را تکرار می کرند. آنهم اینکه  آینده ای ما مردم و این شهر چی خواهد شد.  همه بلا های که در شهر های قبلی دیدیم، در این شر همه بلا ها یکجا  باریده بود. همه حیران شدیم. خاموش شدیم. دیگر قدم برداشته نتوانستیم و هزاران سوال بی جواب در اذهان ما نفوذ کرد. آیا این مردم مسلمان اند؟ آیا با انجام همچو اعمال از آخرت نمی ترسند؟ آیا  حس انسان دوستی شان مرده است؟ آیا بنام ضمیر و وجدان چیزی را می شناسند؟ آیا اینکه مرگ ، کشته شدن و قتل و وحشت را هر روز در دم چشم شان  می بینند، عبرت نمی گیرند؟ اعمال خود را اصلاح نمی کنند؟ آیا نمی دانند دنیا برای امتحان است  و نباید از شیطان پیروی کنند و بخاطر دو روزه دنیا آخرت ابدی شان را   بسوزانند؟ قصه ای حضرت سلیمان به به یادم آمد که در زمان وی مردم بجای خداوند از شیاطین و جنیات استعانت می جستند تا دشمن خود را زبون سازند و در نتیجه در ملک شان نه آب و آبادانی ماند و نه بانگ مسلمانی. اینجا دیگر خوب دانسته شدیم که تا امید به سفر بسته بودیم، حال ما بد و بدتر شده میرفت.  اینرا باید قبلا درک می کردیم که یک مسلمان تا که بر تقصیرات خود واقف و معترف نشود و از خدای خود استعانت و یاری طلب نکند، به هیچ جایی نخواهد رسید. 

و همچنان به این نکته پی بردیم که تا زمانیکه خدا نجات دهنده نباشد، تا زمانیکه بجای طلب یاری و روزی از او، از بنده گان او مدد بجوییم و یا تا آندم که حق بنده گانش را  بخوریم، خداوند با ما کمک نمی کند. باید می دانستیم که خداوند حضرت  ابراهیم را از آتش نمرود  و حضرت  موسی را  از شر فرعون حفاظتشان نمود. و خداوندی ما  حضرت محمد(ص)  را که یتیم بزرگ شده بود، هیچگاهی تنها نگذاشت و  سرور کائنات و منجی عالم بشریت قرارش داد.  بنا ما نیز مي باید به او پروردگار پناه ببریم تا او گره از کار ما ملت بگشاید.

اینجا بود که توکل بر خدای لایزال کردیم و از صدق دل به خالق مان رو آوردیم و با خود عهد بستیم که ما کوشش بندگی خود را می کنیم مابقی را به او می سپاریم. همین بود که همه دستان همدیگر را گرفتیم و دست بدعا و توبه کنان و به امید اینکه مشکلات گذرا است و خوشی ها در کمین تا توانستیم تسلی خاطر همدیگر شدیم و به طرف شهر قحطی زده ای خود برگشتیم. روزیکه به شهر خود رسیدیم سر به زمین نهادیم و استغفار کردیم. همان شب بعد از دو سال باران بارید. بارید و بارید و زمین های قحطی زده را سیراب کرد. آری! دروازه ای رحمت و کرم او تعالی(ج) بروی بنده گانش هرگز بسته نشده و نمی شود و هر آنچه خداوند کبریا وعده می دهد، خلاف نمی کند.‌ بی‌شک که بعد هر شب تار، آفتابی طلوع می کند. اندکی صبر و تحمل و ایمان محکم، گره گشای سختی هاست. 

بعد از آن روز باران به موقع می بارد و ما هر آنچه در شهر های دیگر دیده بودیم را، بیاد داریم و همیشه به دربار خدا دعا می کنیم که امراضی چون  قدرت طلبی، حسد ورزی و جهالت هیچگاهی در ما نفوذ و رخنه نکند تا ما را از یاد خدا و آخرت غافل نسازد. 

پایان داستان

کالیفورنیا 

سال اکتوبر ۲۰۲۱