در پی بُروز رویداد های اسفبار ناشی از خیانت اشرف غنی و کرزی و تیم های شان و اشغال وطن توسط پاکستان و پشتون های خیبر پښتونخواه سلسلهی تحریر روایات به التوا رفت. هر چند مقاومت بخش اساسی کارزار زندهگی ما شده اما برای آن که ایام به کامِ ما نیست و عمر را باور پایایی نیست به ناچار ناگفته ها را بیان می کنیم.
شهدا هریک بریدمن جعفر خان غزنیچی و سرباز محمد ظاهر و سرباز فیض محمد کی ها بودند؟
۱- من سرباز بودم و همه منصب داران آمرینِ مستقیم و غیرِ مستقیم من بودند. بریدمن جعفر خان غزنیچی مسکونهی اصلی ولایت غزنی بودند و شهرستان شان را نه میدانم. جوان زیبا و برومند و تن و اندامِ بلند و رخسارهی با رنگِ انار گونه و خُلقِ نکو هم یکی از آمرینِ من و همه سربازان بودند. شهید جعفر خان آدمِ محجوب و محبوبی که مُدام تشویشِ آینده را داشتند و سیمای شهادت را نزد همه تصویر میکردند. به خصوص زمانی که یا شب های نوکری والی شان و یا روز های رسمی سَرِی به خواب گاه ما سربازان میزدند و به یکی از چپرکت های سمت راست کاغوش اتکا کرده و درست مانند سربازان خودمانی با ما صحبت میداشتند. با ایشان بسیار راحت بودیم هر چند با هیچ یک از منصبداران مان دقِدِل نه داشتیم. آقای جعفر هم با چنان نارامی های ناشی از شهادتِ احتمالی به شهادت رسیدند.
۲-فیض محمد سرباز از تنگی للندر ولایت کابل و دهقان بچهی چهارده زمین با چهرهی مدام خندان و قد بلند، گندمی چهره البته در جمع کهنه سربازان قبل از من بودند. مدام در این جبهه و آن جبهه و از غنیمت های ماهر و کاردانِ صنف استحکام فرقهی ۸ بودند. من از روزی که پسا تکمیل دورهی تعلیمات عسکری در مرکز تعلیمی فرقه به کندک استحکام فرقهی ۸ تعیین بست شدم، همکار و همراه و همرزم مشترک عسکری بوديم و موردی را به یاد نه دارم که زمان رفتن به جبهه میبود اما فیض محمد سرباز در آن وظیفه حضور نه می داشت. گاهی مجبور بودیم به نوبت عوض یکی از سربازان به وظیفه برویم چون متأسفانه او معتاد تریاک و از ولایت جوزجان بود. در کابل هم کسی را نه داشت و میدیدیم که چگونه رنج میکشید و تداوی ها هم برایش کافی نه بودند.
۳- و اما محمد ظاهر سرباز کی بود؟
محمد ظاهر از برادران هزاره و باشندهی غرب کابل بود، مادر اصلی نه داشت و با مادر دومی و پدر محترم شان یکجا زندهگی میکرد. پسری بین ۲۲ تا ۲۴ ساله یا کم و بیش بود. سگرت زیاد دود میکرد و با قد میانه و کمی سابقه دارتر از ما به حیث سرگروه یا دلگی مشر همان اصطلاح تحميلي پشتو وظیفه داشت، یعنی درجه دار بود. هيچ گاه خوش نهبود و کمتر خوشخو و کمتر اجتماعی بود. دلایل مختلفی از جمله جوانی، عقدهی بی مادری و شاید بی مهری مادر اندر، کمی هم فرصت دادن مسئولان برای او به دلیل مهارت های ویژهی مسلکی که داشت ظاهر را آدمِ دمدمی مزاج بار آورده بود. گاهی پاسداری های شبانهی من و او پی هم می بودند و گاهی که خوشخوی میبود با من یا کس دیگری میخندید اما بسیار به ندرت. به دلیل بُعد فاصله ها برای خبر کردن خانهواده های شهید جعفر و شهید فیضمحمد کسان دیگری توظیف شدند و قرعهی اطلاع رسانی خیر نامیمون شهادت ظاهر به فامیل محترم شان به نام من برآمد که تا دیروز سرگروه من بود و نه دید که من دیگر افسری برای او شده بودم. منزل شان را در ساحهی دشت برچی کابل پیدا کرده و بسیار ترسان و لرزان خانهواده اش را خبر کردیم. مسئولان محترم لوژستیک هم کمک های کندک را به داخل حویلی بزرگ شان تخليه کردند و پدر شان با خواهران و برادران همه در همان یک حویلی بودند و ما از شیون و فریاد آن ها دانستیم که خواهران جای مادر را به ظاهر پر کرده بودند. بر گشتیم تا جنازه را از چهارصد بستر انتقال دهیم. فرمانده قطعه برای ما در اول توصیه کرده بود تا به دلیل وضعیت خراب ناحیهی سر شهدا حداعظم سعی شود که تابوت ها باز نه شوند. « متأسفانه چنان نمونه ها در قوای مسلح زیاد رخ میداد.» آن کار برای ما ساده هم نه بود و ممکن هم نه بود. چون درک میکردیم که خانهواده ها در چی حال بودند و مدیریت آنان کار ساده نه بود. گاهی اتفاق ميافتید که خانهواده ها اطلاع دهنده ها یا مقامات را به چالش میکشیدند و حتا الفاظ رکیکی هم نثار شان میکردند و همه درک داشتند که آنان غمدیده ها اند و باید تحمل کرد. جنازهی ظاهر را هم انتقال داديم و به مجرد گذشتن از زمین های بایر به سوی دروازهی منزل شان نه دانستیم که خواهران ما و خانهوادهی شان چگونه از رسیدن جنازه خبر شدند؟ و همه به موتر جنازه حمله کردند. یارای مقاومت نه بود عقدهی زیادی داشتند و به مداخلهی پدر قامت شکستهی ظاهر شهید جنازه را به داخل منزل انتقال داديم. سراغ برادران ظاهر را گرفتیم تا بگوئیم که از باز کردن تابوت خود داری کنند. گفتند همه برادران اش کوچک اند و در سنين ده تا پانزده سال عمر دارند اما خواهران ما بزرگتر از ظاهر بودند. برای ما مشکل بود تا با آنان صحبت کنیم. باالاخره پسر جوان و با تهذیبی را به ما معرفی کردند که پسر کاکای ظاهر شهید بودند. حقیقت جریان را برای شان گفتیم و بسیار تلاش کردیم که هر حالت و عکسالعمل را تحمل کنیم. آن جوان گفتند سعی میکنند. هنوز گپ های ما تمام نه شده بود که غریو دوباره به آسمان ها بلند شد و دانستیم که سر تابوت را باز کرده و حالت جنازه را دیده بودند. جوان برای ما گفت تا یا داخل یک اتاق برویم و یا هم بيرون حویلی باشیم که خواهران ما بسیار نارام اند. معنای گفتار شان آن بود که ما را به دشنام و یا اهانت نه بندند. ما گفتیم آمادهی پذیرش هر عملی هستیم اگر بر ما روا ببينند. آنان داغدیده ها اند. حالت همان گونه بود و ما پرسیدیم جنازه را به تپهی شهدا ببریم؟ <چون بخش، تجهیز و تکفین آکادمی علوم طبی متواتر قبر هایی در تپهی شهدا حفر میکردند.> یا در آرامگاه خود شان دفن میکنند؟ پس از شور و مشورت گفتند خود شان جنازه را دفن میکنند. برای ما هم رخصت دادند چون قرار شد جنازه را دیرتر به خاک بسپارند و ما فردای آن روز به فاتحه رفتیم.
چی شده بود که همه یک باره شهید شدتد؟
روایات زندهگی من
وقتی زنی به نامِ همسر و مادر هیولای بی مهری میشود.
بخش ۱۸۸
نوشتهی محمد عثمان نجیب
در پی بُروز رویداد های اسفبار ناشی از خیانت اشرف غنی و کرزی و تیم های شان و اشغال وطن توسط پاکستان و پشتون های خیبر پښتونخواه سلسلهی تحریر روایات به التوا رفت. هر چند مقاومت بخش اساسی کارزار زندهگی ما شده اما برای آن که ایام به کامِ ما نیست و عمر را باور پایایی نیست به ناچار ناگفته ها را بیان می کنیم.
پیوست به بخش های ۵۴ و ۵۵
پس از آن که وقت ملاقات با شادروان دکتر نجیب را گرفتم، هنوز ایشان در مقام رهبری ریاست عمومی امنیت ملی قرار داشتند. در فکر بودم اگر به ملاقات مؤفق شوم حدِاقل از جنایات آقای جنرال محفوظ، زمان آرزو، قیوم، حنیف حنیف، رزاق عریف یا حریف و دیگران به راحتی و آسانی پرده برداری کرده و هوشدار هایی را گوشزد شان نمایم که یا خبر نه بودند و یا تجاهل
میکردند و نادیده میانگاشتند. دلیل جرأت من برای بازگویی ناگفته ها روشن بود.من چیزی برای از دست دادن نه داشتم. آخرین مرحلهی مجازات همان سربازی بود که با اخذ رتبهی نظامی به آن سوق شده بودم و یک تفاوت بین دورترین قطعهی نظامی و نزدیک ترین بود. آن هم دیگر در صلاحیت دکتر صاحب نبود. چون وزارت دفاع مستقل و بود و محاسبه هم کرده بودم که از لحاظ اخلاقی هم شادروان دکتر نجیب تصمیم نه میگرفتند تا به خاطر یک سربازِ عادی و یک شخص بی رتبه و بی منصب و بی مقام با وزیر دفاع تماس بگیرند که من را به جای دیگری تبعید نمایند. به همان فکر رفتم سوی دفتر کادر و پرسونل قوای مرکز یا قول اردوی مرکزی. کار های تایپستی من همچنان ادامه داشتند و یک روز صبح زمانی که در دفتر رفتم حوالی ساعت ده صبح محترم دگروال صاحب امین الله خان سلامت باشند هر جایی که هستند، من را احضار کرده و فرمودند تا به آمریت سیاسی قول اردو بروم. آمر صاحب سیاسی فرماندهی به فکرم آقای مختار خان بودند وقتی آنجا رفتم، دفتر آمریت سیاسی برایم گفتند که به جلسهی کمیسیون کنترل و تفتیش حزب جلسه است و ترا خواسته اند. هم چنان گفتند که به آمریت محترم سیاسی فرقهی ۸ و جناب غازی خان یکی از مسئولان آمریت سیاسی فرقه هم تلفن کرده و از آنجا دانسته بودند که من خدمتی کادر و پرسونلِ قولاردو هستم. تاریخ تدویر جلسه کمی فرصت را برای من میداد تا آماده شوم. برگشتم به دفتر کادر و پرسونل. محترم مدیرصاحب کادری چرایی احضار من را به محبت پرسیدند و من هم جواب دادم. ایشان فرمودند که فرقه بسیار تقاضا کرده تا دوباره به وظیفه بروی و خدمتی بودنت ختم شد. من هم عرض کردم برای سرباز هر جا سربازیست هر امری کنید من آمادهی اجرا هستم. نامهی ختم خدمتی بودنم را نوشتند و من آن را تایپ کرده پس از امضا و اصدار
گرفتم. مدیر صاحب هنگام خدا حافظی گفتند: ( … مبارک باشه منظوری تثبی رتبیت هم رسیده به خیر کوشش میکنم پیش ما تعیین بست شوی ولی مشکل تو ای است که بخش سیاسی هستی… مه به ربانی خان تلفن کدیم از سربازی خلاص شدی مکتوبته هم زود روان میکنیم حالی برو پیش ربانی خان. محترم غلام ربانی جبلالسراجی مدیر عمومی کادری فرقهی ۸ بودند… ) خدا حافظی کرده خانه رفتم و از فردا دوباره به فرقهی ۸ در کندک ۱۳۱ استحکام.
در عین روز یک قطار اکمالاتی رفت و برگشت به پنجشیر بود، زمستان سال ۱۳۶۴ وقتی دیدم چند تا از منصبداران ما و سربازان هم کاغوش ما نبودند پرسیدم کجاستند؟ گفتند همه به وظیفهی پنجشیر رفته اند و مطابق هدایت من هم باید میرفتم پنجشیر. به محترم دگروال صاحب عبدالرحمان خان لغمانی فرمانده قطعه و محترم عزیزالرحمان خان کُنری معاون سیاسی قطعه عرض کردم که من باید به جلسهی کمیسیون بروم چون یک بار دیگر هم محراب الدین خان اجازه نه داده بودند. ایشان گفتند که قطار یک روز تا بازارک میرود و فردایش برمیگردد مشکلی هم نیست. آمریت سیاسی فرقه رفتم مسئول سازماندهی محترم غازی خان بودند جریان را برای شان گفتم و ایشان هم گفتند تاریخ جلسه دور است و وظیفه دو روز رفت و آمد است. اما همهی ما میدانستیم که آنچه برنامه میبود هرگز تطبیق نه میشد. مشکلات عبوری از کابل تا پنجشیر زیاد بودند و در نقاط مختلف مسیر راه کمین های دشمن افراز بودند، ماین ها تعبیه شده بودند، انداخت های سلاح ها سنگین از مواضع ثابت بالای قطار هم در اکثر مسافتِ راه مداوم بودند. نزد مدیر صاحب کادری فرقه رفتم، ایشان هم عینِ قصهی مدیر صاحب کادری قول اردو را تکرار و در موجودیت خودم به فرمانده محترم کندک تلفنی گفتند که من از سربازی خلاص شده ام و به صفت بریدمن تا تثبیت رتبهی بعدی ایفای وظیفه کنم. برگشتم قطعه و آن گاه منحیث یک افسر به ناچار آمادهی رفتن پنجشیر شدیم و قرار شد شب را در کندک بخوابیم تا فردای آن حرکت کنیم. پیش از ما و در زمانی که من خدمتی بودم، گروهی از سربازان و صاحب منصبان ما به پنجشیر رفته بودند. حوالی ساعت دوی شب یاسین پهلوان یکی از سربازان استحکام که از ولایت پنجشیر بود، با جثهی ماشاءالله کلان و لباس منظم همه در فرقه او را میشناختند دروازهی اتاق خواب سابقهی من که با سربازان دیگر یک جا بودیم دقالباب کرده به همان ژست خاص خودش صدا زده گفت: (… بخیزین که اندیوالای ما شهید شدن…) من که آخرین شب را در کاغوش (خوابگاه) با سایر همرزمان خودم میگذراندم از شنیدن آن خبرِ تکان دهنده بسیار شوکه و بیدار شدیم. در غیر آن ساعت ۴ صبح هم باید بیدار میشدیم تا پس از وضو و نماز آمادهی رفتن به پنجشیر میبودیم. از پهلوان یاسین که علاوه بر سرباز بودن ما رفیق من هم شده بود پرسیدم چی گپ شده؟ گفت:
(… شاه عبدالحمید خان معاون سیاسی تولی، جعفر خان غزنیچی افسر، ظاهر سرباز و
فیض محمد سرباز شهید شدن… وقتی که ده بازارک پنجشیر مین پاکی میکدن…). هیچ باور ما نه
میآمد. همه فطعه بیدار شدند و فرمانده ما هم آماده شدند… وظایف تقسیم شد، فرمانده ما به من امر کردند که پنجشیر نه روم و با دیگران ترتیبات خبر کردن فامیل های شهدا را بگیرم و در همان وقت شب با چهرهی اندوهگین ناشی از رویداد شهادت منسوبان و همکاران شان، بار دگر به همه گفتند که: ( … عثمان خان از ای باد « بعد » افسر اس… ) اطلاع دادن به فامیل های شهدا یکی از کار های دشوار و غمگنانهی زندهگی در قوای مسلح بود که باید هر حالت را قبول میکردی. من چنان کرده و به وظیفهی پنجشیر نه رفتم، اطلاع حاصل کردیم که جنازه ها توسط چرخبال به شفاخانهی آکادمی علومطبی قوای مسلح انتقال میشوند.
شهدا کی ها بودند:
شاه عبدالحمید خان از شهرستان زیبای زیباک استانِ بدخشان با دو طفل قد و نیم قد مسکونهی فامیلی های مقابل حوزهی یازدهم پلیس در خیرخانه مینه و منشی حزبی کندک و معاون سیاسی تولی. شاه عبدالحمید خان آدم بسیار با مناعت و بادانش و مؤدب که الگوی اخلاق بودند. با من از ابتدای سربازی ام بسیار با محبت برخورد میکردند و زودتر یکی دیگر را درک کردیم و شناختیم. ایشان همیشه ترس از آن داشتند که اگر روزی شهید شوند همسر و اولادهای شان چی سرنوشتی خواهند داشت؟ بار ها در آن مورد صحبت میکردیم و من برای شان تسلی میدادم و ایشان هم به من. سر انجام ایشان هم جام شهادت را نوشیدند و چنانی که پیشبینی کرده بودند، دو فرزند یک پسر و یک دختر و همسر جوانی اما به تنهایی و با خویشاندان شان باقی ماندند. دولت در آن زمان همه کمک ها را به خانهواده های شهدا میکرد. اما مهر پدری یا شُکوهِ پسری و فرزندی معنوی را به هیچ کسی داده نه میتوانست.
بار سنگین اطلاع رسانی از شهادت شهدا من را چنان زیر فشار گرفته بود که حیران بودم چی کنم؟ سوگمندانه پیش از آن هم شاهد ماجرا های شهادت همرزمان و همکاران و همسفران خود بودم.
به هر ترتیب، یاسین پهلوان موتر جیپ فرمانده کندک را رانندهگی میکرد و من همراه او بودم یکی از سربازان را که هم کاغوش من و دوست نزدیکتر من بود به نام اکبر هم با خود گرفتم و به اطلاع رسانی تصمیم گرفتیم. هوا روشن شده میرفت و مسئولان محترم لوژستیک آمادهی انتقال مواد کمکی به فامیل های شهدا بودند و بخش مالی هم پول اکرامیه ها را آماده کرده بودند. نظر به هدایت فرمانده کندک منتظر بودند که چی زمانی آن ها را انتقال بدهند. قطعهی ما با دیگر بخش های فرقه رأس ساعت شش صبح فرقه را به قصد پنجشیر ترک کردند.
ما اولین کاری که کردیم در خیرخانه به منزل شاه عبدالحمید خان رفتیم. بسیار سخت و بسیار غم انگیز بود و دست و پا و زبان ما یاری نه میکرد، اما راهی نه داشتیم. وقتی نزدیک خانهی شان شدیم همه خاطرات از جمله همان گفتار شهید شاه عبدالحمید خان یادم آمده میرفت و روح من را می آزرد. پس از آن که اکبر دروازهی شان را تک تک کرد، یک آقایی میانه سال دروازه را باز کرده و سلام دادیم. پرسیدیم از فامیل شاه عبدالحمید خان کسی است؟ گفتند با هم خویش هستیم …چی شده…؟ ناگزیر جریان را گفتیم… ایشان بسیار جاخوردند و گویی از سخن گفتن مانده بودند و بعد گفتند… (…صبر ما به خدا…) ما دیگر نوع قرابت ایشان را نه پرسیدیم و مشورهی شان را گرفتیم. گفتند خود شان جریان را به خانم شهید میگویند و ما باید کمی بعدتر دوباره بیاییم. چنان کردیم و حوالی ساعت ۹ صبح برگشتیم. دیدیم در خانه محشری برپاست و چند تن از مردان ما را به یک اتاقی رهنمایی کردند. و خواهر ما همسر شاه عبدالحمید هم که از قضیه آگاه شده بودند تشریف آوردند. ماجرا را تا جایی که میدانستیم توضیح داده و تسلیت عرض کردیم و قرار شد که پس از مواصلت جنازه ها در چهارصدبستر با هم ببینیم. فضای عجیبی بود. دخترک و پسرک به جا مانده از پدر و بی خبر از مرگ پدر در دو سوی مادر نشسته و حیران حیران می دیدند. چهره های خواب آلود، بی خبر از آن که غبار غم نشسته بر جبین شان چقدر سنگین بود. و ذهن من پیهم همان جملات و کلماتِ شاه عبدالحمید شهید را تداعی میکرد. یعنی یتیم شدن و بیپدر شدن اولاد ها و بیوه شدن و باری از مشکلات تازه را بر دوش کشیدن همسر و همراه زندهگی که هنوز شش فصلی از عروسی را نه گذشتانده بود. راه دور و دراز پرورش اطفال همه و همه پیش چشمان من سبز میشدند. سر انجام همه تدابیر گرفته و جنازهی شاه عبدالحمید به منزل شان منتقل شد. اموری را که دولت مکلفیت خود میدانست انجام داد و فرمانده قطعه به من وظیفه سپردند تا در ترتیب وراثت خط فامیل شان همکاری کنم و یکی از آقایانی که میگفتند از خویشاوندان
شهید شاه عبدالحمید بودند و آن زمان در دانشگاه کابل درس میخواندند و متأسفانه نام شان را فراموش کردم همراه من بودند و به سرعت طی مراحل ترتیب وراثت خط به همکاری آقای محمد ناصر عصر ولی پسر عمهی من که آن زمان در حوزهی یازده پلیس ایفای وظیفه میکردند تکمیل و از طریق فرماندهی قطعه به سلسله تا وزارت دفاع و ریاست خزینهی تقاعد رسید. بخش مهم سرپرستی اطفال بود که خواهرِ ما و خویشاوندان شان عجزِ خود را نشان دادند و بسیار اندوهگین بود. گاهی اوقات تفاوت های عاطفی بین مرد و زن یا شوهر و همسر به اندازهی عمیق میباشند که هیچ فکری به آن نه میداشته باشی. هنوز دو ماهی از شهادتِ شاه عبدالحمید نه گذشته بود که همان آقای خویشاوند شان توسط محترم اکبرشاه خان بدخشی یکی از همکاران ما در قطعه برایم اطلاع دادند تا غرض مشورت امر مهمی باید به خانهی
شهید شاه عبدالحمید خان بروم. دلیلی برای رفتن من نه بود چون همه کار های مربوط مواظبت از فامیل یک شهید مطابق امکانات و قانون دولت را اجرا کرده بودم و حتا کارت های صحی تداوی رایگان هم برای شان داده شده بود. از فرمانده محترم قطعه خواهان تعیین تکلیف شدم که بروم یا نروم؟ هدایت دادند تا بروم. برای من رخصت دادند تا بروم و من رفتم. آقای خویشاوند شان را با همان مردِ میان سالی دیدم که بعد ها فهمیدم خویش و صاحب خانهی شان بودند. بیوهی شاه عبدالحمید هم تشریف آوردند. سَرِ صحبت باز شد و دانستم که خواهرِ ما افکار بلندی دارند و زودتر از انتظار رخ از روی شوهرِ شهید شان برگردانده و به بهانهی نه بود امکانات میخواستند شاملِ دانشگاه و از آن طریق شامل خوابگاه بانوان دانشگاه کابل شوند که در جوار وزارت زراعت و مقابل دانشگاه کابل موقعیت داشت. بحث زیاد شد و حقیقت هم همان بود که دولت کمک هایی قابل توجهی به فامیل های شهدا میکرد به خصوص در ماه های اول شهادت که حتا همکارانِ یک شهید هم برابر توان شان کمک های مالی جمعآوری میکردند تا سهم اخلاقی شان را در حمایت از فامیل همکار شهیدِ خود ادا کنند چون آن اشتر سفید پشتِ دربِ خانهی هر کدام ما خوابیده بود، مگر آن که حیات باقی میبود. من گفتم که دلیل درستی نه دارید برای آن کار تان. اما زود دانستم که تصمیم شان نهایی بود. علت احضارِ خودم را پرسیدم، بهتر بود نه میپرسیدم. خواهر ما گفتند: (…مه مجبور هستم درس بخانم… میرم پوهنتون… شما از طرف فرقه یک کمک کنین که دو تا طفلِ مه به پرورشگاهِوطن شامل کنم…) گفتم: (… خوار «خواهر» جان اولادایت بسیار خُرد هستن بر شان مشکل… هم پدره از دست دادن هم حالی خودت بی مادر میسازی شان کمی صبر و حوصله کو حالی همی امتیازات که دولت داده برت کافی اس…) اصرار های من بی فایده بودند و دو مردِ حاضر بیشتر از آن خواهر تأکید داشتند. جداً که بالای من بسیار سخت گذشت و برای شان گفتم: (… معاون صایب میفامیدن که هر وخت از شهید شدن خود و بی سرپرست شدن خانم خود و اولادای خود تشویش داشتن…و به شما فکر میکدن…. خفه هم نشین مگم خودت همو میعاد شرعی ره هم پوره نا کده دروازی خانی معاون صایبه بسته میکنی…) اما گوش های هر سه ناشنوا و گفتارِ من سودی نه داشت. من گفتم در آن صورت دولت امتیازات را از شما پس میگیرد. گویی فرزندان برای مادر یک شی و یا یک بار اضافی شده بودند. جواب شان هم آن بود که قطع امتیازات برای شان مهم نهبوده. وقتی گاهی آن حالت ها را میبینی و به یاد میاوری فکر میکنی که آیا واقعاً برخی مادران یا پدران هم سزاوار ستایش و احترام اند؟ مادری که نتواند سه ماه چهار ماه و شش ماه دو طفلِ زاده شده از بطنِ خود را تحمل کند و پسا بیوه شدن از شوهرش فکری هم برای اولاد خود و چهار روزی که سر به بالینِ مشترک با شوهر خود گذاشته نه کند چی حقی بالای فرزندان خود دارد و کدام بهشت زیر پای او خواهد بود؟ ایهات. من حامل پیغام به فرمانده محترم قطعه شدم وقتی روایت را کردم همه حاضرین بسیار گریستند و نفرین به چنان مادر فرستادند. همه گفتند که حدِاقل یک سال گذارهی کامل شان با آن کمک های دولت و قطعه و اکرامیه و تقاعدی شوهرش میشد. سر انجام نامهیی به سلسلهی مراتب عنوانی مقام وزرات دفاع فرستاده شد و اطفالِ یتیمِ شهید شاه عبدالحمید به پرورشگاه کابل معرفی شدند.
برای من روز سخت و دشواری بود:
نامهی بخش شهدا و معلولینِ وزارت دفاع را گرفته و برای همان آقایان در محضرِ بیوهی معاون صاحب سپردم و اطفال را آمادهی رفتن کردند. منی بیخبر در فکر آن که خواهر ما بعد ها ثبت نام میکنند و دانشگاه میروند. اما آن روز دانستم که ایشان گاه شامل خوابگاه هم شده اند. اطفال را گرفته روانهی پرورشگاه شدیم. هر دو طفل خواهرِ بزرگ و برادرِ کوچک را که حالا باید حدود چهل ساله باشند به پرورشگاه بردیم. قیامت را آنگاه دیدیم که آن مادر بیرحم به فریاد های اطفال خود وقعی نگذاشت. خواهر و برادر چنان ناله و فریاد داشتند و مادر میگفتند که گویی دروازه ها و پنجره های پرورشگاه را به هم میریزند. برای من که آن زمان مجرد هم بودم و هنوز احساس پدری نهداشتم، اما به عنوان یک انسان چنان سخت گذشت که تا امروز و زمانی که این نوشته را میکنم آن صحنه مقابل چشمانِ من ظاهر میشود و هر دو طفل را می بینیم که کماکان گریه دارند و پنجره های پرورشگاه را در هم میکوبند.
کاری که من میتوانستم برای مجازاتِ آن مادرِ بی رحم بکنم آن بود که سریع نامه های قطع امتیازات را به ریاست خزینهی تقاعد رسانیدم و به آکادمی علوم نامه بردم تا کارت های صحی شان را باطل کنند.
چندی از آن ماجرای جانکاه نگذشته بود که من به سفر عملیاتی ولایت هرات یکجا با دیگر همکاران و هم رزمانِ فرقهی ۸ رفتم. مدتی آن جا بودیم. در برگشت شام ناوقت به کابل رسیدیم. خانهی ما قفل بود، از همسایهی محترم ما پرسیدم مادرم و برادرانم کجاستن؟ گفتند: (…عاروسی « عروسی » دختر عمیت رفتن و یک خویشای دگی تانام ده پلازا هوتل عاروسی داره مچم ده کدامش رفتن…) عادتم بود و است زیاد تشریفاتی نیستم. دنبال لباس هم نه گشتم و با لباس نظامی که در تن من بود رفتم هتل پلازا. همه خویشان دورِ ما آن جا بودند به عروس و داماد و فامیل محترم شان تبریکی دادم و پرس و پالی کردم که نشانی هتل عروسی دختر عمه ام را پیدا کنم. احتمالاً نام هتل زرافشان ولی موقعیتِ در مقابل ولایت کابل بود. همهگی با دیدن من خوش شدند و من همچنان. بعد از آن که مادرم را پیدا کردم و عمهی بزرگ ام با دیگر خویشان و قوم های عزیز و مهربان خود را دیدم تصمیم گرفتم بروم دختر عمه ام و دامادِ محترم ما را تبریکی بگویم داکتر صاحب عبدالرزاق خان حالا ماشاءالله خود شان صاحب داماد ها و عروس اند خدا را شکر. چشمم به میزی افتاد درست و دقیق شدم که چند خواهری آن جا نشسته بودند، دقیق شدم که بیوهی شاه عبدالحمید خانِ شهید هم آنجا حضور داشتند. حیران شدم که ایشان به کدام مناسبت آن جا بودند؟ تصادف یکی از عمه زاده هایم نظام خان را پرسیدم که دلیل حضورِ آن خواهر در آنجا چی بود؟ گفتند آن ها همصنفانِ دانشگاهی او هستند. و دلیل پرسش من را جویا شد گفتم او خانمِ یک رفیق ما بود شوهرش شهید شده. پسر عمهام چیز زیادی نپرسید. در خیالات خودم فرو رفتم، مهربانو چنان بیفکر و بی خیال از دوری اولاد و شهادت شوهر نشسته بودند که گویی در زندهگی شان هیچ اتفاقی نیافتاده بود… و باز هم ماجرای شهادت شاهعبدالحمید یادم آمد و آن دل تنگیهایی که احتمالات شهادت خود را پیشبینی کرده بود. چیزی نه گفتم و دانستم که ایشان من را هم دیدند. فضا برایم بسیار تنگ شد و حتا همه دیدو بازدید من چهل دقیقه نه شد و کلید خانه را از مادرم گرفته برگشتم خانه و در هتل چهارراه دهمزنگ نان خورده و خانه رفتم. اما فکرم همیشه به ناسپاسی های برخی انسان هایی به نام زن و شوهر مشغول بود و خدا را شکر کردم که آن تعداد بسیار اندک اند… با شاه عبدالحمید شهید قصه های گذشته را در خیالات خود تداعی میکردم. زمان کوتاهی گذشت و خبر شدم پسر عمه ام به بورسیهی شوروی میروند… او را دیدم تا خدا حافظی کنم… گفتم چند نفر می روید؟ گفت: (… تعداد ما زیاد است دو گروپ هستیم یکی دخترا یکی بچا و ده گروپ دخترا همو خانمِ رفیق تام اس که گفتی شوهرش شهید شده…) آنجاه و آنگاه بود که دیدم و گفتم برخی و تعداد محدودی چگونه ادعای انسانیت میکنند با آن حالاتی که همه چیز حتا فرزندان شان را یک شبه نادیده میگیرند؟ و نه میدانم کهدحالا کجاستند و آیا آن دختر و پسر مادر خود را پیدا کرده اند و آیا آن بی رحمی های او را فراموش کرده اند و آیا آن مهربانو حالا در کدام وضعیت هستند؟ یقیناً که به حکم عقل بندهگی از شاهعبدالحمید شهید جز خاک قبر چیزی نمانده است و آیا آن دختر و پسر قبر پدر شان را دیدند و اشک های بیکسی و دوران محرومیت های عاطفی پدری و بی مهری مادری را بر مزار پدر شان ریختند؟ شاید خود آن ها حالا صاحبان خانه و خانواده و فرزند شده باشند آیا دوران سخت زندهگی شان را به یاد خواهند داشت که بی هیچ اجباری از سوی مادر بالای شان تحمیل شده بود؟ آیا بهشت زیر پای چنان مادران یا پدران هم خواهد بود؟
شهدا هریک بریدمن جعفر خان غزنیچی و سرباز محمد ظاهر و سرباز فیض محمد کی ها بودند؟
ادامه دارد…