وزگاری در همسایگی ما ( درختِ شِنگِ کابل ) مردی میزیست که سخت نادار و تهیدست بود.
نامش” فیض محمد “بود؛ اما مردم او را ” فیضو ” میگفتند. در تابستان آبفروشی میکرد و در زمستان ، برای پیدا کردن لقمه نانی” چوب شکنی”.
اختلال دماغی اندکی هم داشت. زنش سالها پیش مرده بود و با چهار کودک قد و نیم قدش در یک گاراژِ نمناک که رایگان در دسترسش گذاشته شده بود، زندهگی میکرد.
او از فرط تنگدستی، در سرمای استخوان سوز زمستان، از همسایهها میخواست تا اجازه بدهند کودکانش از گرمای صندلی و حرارت بخاریهای آنان بهره مند شوند، برخی به این درخواستش پاسخ مثبت میدادند ،و برخی دیگر درخواستش را رد میکردند….
” فیضو” با سخنان شگفتی که میزد، گاه گاهی همه را به خنده و تعجب وامیداشت. رهگذران در کوچه برای این که لحظهای بخندند و به تعبیر خودشان” فیضو را سرگپ بیاورند”، از او چیزهایی میپرسیدند، و وی هم ،بدون تأمل به پرسشهای آنان پاسخ میداد.
یکروز شماری از کوچهگیها به رسم استهزا از او پرسیدند:
” فیضو جان! اگه یک روز رییس جمهور شوی، اولین کاری که میکنی ، چی خواهد بود؟”
” فیضو ” بازهم مانند همیشه بدون تأمل؛ اما با ذوقزدهگی بیش از حد پاسخ داد:
“اگه… اگه رییس جمبور ( جمهور ) شوم، فقط دو بوحی زغال بلوط به خانه روان میکنم تا اولادایم خُنک نخورند….”
اکنون که سالهاست” فیضو “مرده، تازه درک میکنم که چه دردی در پشت آرزوی این مرد نهفته بود…این درد، درد هزاران ” فیضو “ی زندهی دیگر نیز هم است که اکنون آرزوی بردن دو بوجی زغال بلوط را به خانه، در این سرمای زمستان دارند….
جاویدفرهاد