سمیرا دختر شش ساله بود. او هر وقتی که خانه ایشان مهمان می آمد و یا بیرون با مادرش می رفت و یا خانه ای کسی مهمان می شدند، در پهلوی مادرش میچسپید و از جایش تکان نمی خورد. او حتی با اطفال دور و بر خود ساعتیری و بازی نمی کرد.
مادر سمیرا، پدرش، و مادر کلانش هر قدر که به او می گفتند و نصیحت اش می کردند جایی را نمی گرفت و سمیرا همانطور خجالتی که بود، بود. حرف هیچکس بالای او تاثیر نمی کرد و اگر کسی به او سلام می داد و یا نامش را می پرسید، سمیرا فورا در عقب مادرش پنهان می شد و جوابی کسی را نمی داد. او اینگونه مدام مادر خود را نزد دیگران خجالت زده می ساخت. سمیرا از اینکه جلد تاریکتر نسبت به دیگر اطفال داشت از آنها دوری می کرد و خجالت می کشید.
او خوش نداشت که با هم سن و سال های خود بازی کند. این حالت او از وقتی شروع شد که اطفال که او را درست نمی شناختند، فکر می کردند سمیرا نظر به رنگ جلدش حتما هندی است و گاهی از او می پرسیدند که تو هندو هستی؟ و گاهی هم بچه های بی ادب کوچه او را سیاهکگ و نان ذغال صدا می کردند.
مادر سمیرا چون از موضوع آگاه نبود، موهای او را مانند دختر های هندی میبافت و فیته میبست تا او زیباتر و منظم تر بنظر برسد اما این کار او باعث می شد سمیرا نزد همصنفانش خود را کمتر بداند و خودش را از نظر دیگران پنهان کند. سمیرا خواهران بزرگ تر از خود داشت. یکروز با یکی از آنها درد دل کرد و دلیل گوشه گیری و نداشتن کدام دوست را به او بیان کرد. خواهر بزرگ تر او که رنگ خیلی شفاف و روشن داشت به سمیرا گفت: ” سمیرا جان! ببین، وقتی من هم همسن تو بودم جلدی تاریکتر نسبت بتو داشتم. حتی دستانم را بالای میز نمی گذاشتم و پنهان می کردم. با مرور زمان بزرگتر شدم و جلدم هم روشنتر شد و دیگر اینکه جلد ما زیباتر از جلد دیگران است اما افسوس که آنها این را هنوز نمی دانند چون آنها نیز مانند تو کوچک اند. تو درس ات را خوب بخوان و همیشه به همین فکر باش که بزرگ که شوی آنها به خاطر بازی با تو و دوست شدن با تو با هم خواهند جنگید. سمیرا به خانه رفت و تمام حرف های خود و خواهر کلانش را به همه گفت و وعده کرد که از آن ببعد بیشتر متوجه درس خواندن و ساعتیری و مودب بودن خواهد بود و هیچگاهی سیاهگک گفتن همصنفانش را جدی نخواهد گرفت. مادرش او را بغل کرد و گفت: حالا سر از فردا که رفتیم بیرون یا اگر کسی را دیدی چی میکنی؟ سمیرا گفت: ” سلام می دهم و پنهان نمیشوم.” از آن روز ببعد سمیرا فقط متوجه درسهای خود بود و همیشه به درجه اول کامیاب می شد و تقدیرنامه و مدال های بهترین شاگرد را در سطح مکتب مدام از آن خود می ساخت. او دوستان زیاد پیدا کرده بود و همانطور که خواهرش گفته بود، همه می کوشیدند در صنف در پهلوی سمیرا بنشینند تا از او درس یاد بگیرند و در روز های امتحان به کمک او کامیابی نصیب شان شود. دیگر سمیرا خجالت نمی کشید و با جرات با همه صحبت می کرد. دیگر در همه جا تعریف او بود و حتی بچه های کوچه می دانستند که او بهترین دختر مکتب شان است.
کم کم سمیرا کلان تر و زیباتر شد و پی برد که شخصیت و باطن زیبای انسان مهمتر و بهتر از ظاهر زیباست.
پایان داستان
نوشته ی رویا عثمان انصاف
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.