او ضاع افغانستان و عقب مانی آن خود شاهد این حقیقت است که افغانستان در هیچ زمانی رهبر دلسوز و قدر شناسی نداشته است. وقتی قدرشناس میگویم، منظورم این است که ساکنان یک سرزمین بمثابه فرزند به مادر (میهن) شان خدمت میکنند و بعد از خدمتگذاری و گرفتن سند ادای مسئوولیت وجدا ناً خود را راحت احساس مینمایند. اما متأسفانه در افغانستان عنعنه چنان بوده که خاک ميهن را بخاطر بهره گیری مادی آن دوست دارند. یکی، یک بخشی آن را میفروشد و دیگری با کشورهای بزرگ پیوندش میدهد و کسی هم از اعتبارش سوء استفاده ميکند. همان است که افغانستان با وجود داشتن منابع انسانی و ذخاير معدنی، همچنان در فقر و عقبمانی زنده گی ميکنند و مخصوصاً اينکه اضافه از سی سال است که آتش جنگ خانمانسوز، هست و بود اين کشور را بطرف نابودی ميبرد.
يکی از دلايل مهم اين وضعيت، جاه پرستی و خودخواهی افراطی و حرص شديد ثروت اندوزی رهبران آنست که بخاطر گر فتن مقام و چوکی حتی از ریختن خون مردم تا تاراج و چپاول دارائيهای عامه دريغ نمیورزند. از دهه هفتاد تا حال انچه بر مردم وملت افغانستان گذشته از نظر هيچ کسی پنهان و پوشيده نیست. اما من لازم میدانم تا انگیزه وروح حوادث را بر جسته سازم. با ایجاد احزاب چپی، چندین حزب چپی دیگر تولد شد. چنانچه ده ها حزب راستی اسلامی با پسوند اسلامی و هدف واحد در داخل وخارج کشور بوجود آمد. ازانجا که پیروان سيستم سوسياليستی، چه از نوع لیننی و استالینی و مائووستی و چه از نوع اصلاح شدۀ گرباچفی، به ارزش های اخلاقی و معنوی چندان پای بندی نداشتند، کشتن رهبران توسط خود شان یک امر عادی بود. همانطوریکه نورمحمد تره کی توسط حفيظ الله امین و حفيظ الله امین بوسيلۀ زمينه سازيهای ببرک کارمل کشته شد؛ داکتر نجیب الله نیز شکار توطئه های طرفداران ببرک کارمل گردید و سرنخ همۀ توطئه ها در زیر پای “استاد و رهبر وی ببرک کارمل” قرار داشت. درحاليکه داکتر نجیب الله بخاطر دفاع از جان ببرک کارمل در سالهای قبل از تحول ثور 1357 قسمت زیاد عمرخود را بحیث گارد محافظتی وی گذرانده بود. از سوی دیگر رهبران احزاب اسلامی یکدیگررا تکفیر و ازبین خود قهرمان و منافق و ترورست و امثالهم معرفی کردند. و چپی ها هم در برابر بادار متجاوز، اندکترین حیثیت را به خود قايل نشدند. اختلاف در بین رهبران اسلامی و کشتار رهبران چپی، انسان را به وحشت می اندازد. شما اگر تاریخ را عبور کنید، صدر اعظم کشور رئیس جمهور و رهبر حزب حاکم را به قتل میرساند، ولی ساير اعضا بازهم بطرفداری صدراعظم (نفر دوم) شعار میدهند و رهبر خود را بفراموشی میسپارند. گو اینکه انتظار دستور کشور های خارج را دارند که ایشان چه میگویند. قتل نورمحمد تره کی توسط حفیظ الله امین وسقوط حزب دمکراتیک خلق افغانستان از قدرت انتباه بسیار ضعیف منفی را بخورد مردم داد. انتباهیکه استقلالیت یک حزب را بطور کامل زیر سؤال برد. به نقل از حاجی عبدالواحد سدید: “زمانیکه نور محمد تره کی توسط عمال حفیظ الله امین کشته شد، من با یکی از خلقی ها در یک سفر رسمی در کراچی با هم بودیم. صبح وقت از لای درب اطاق ما در هوتل، روز نامۀ صبحگاهی “دان” را انداختند. گرفتم و خواندم و همسفر خلقی ام را بیدار کردم و روزنامه را برایش کشودم که فوتوی نور محمد تره کی رهبر فقید و حفیظ الله امین رهبر جدید در صفحه اول روز نامه چاپ شده بود و جریان کشته شدن نورمحمد تره کی در روزنامه به تفصیل نگارش يافته بود. همسفرم که انگلیسی نمی فهمید از من پرسيد که چه شده است و چه نوشته است؟ برایش توضیح دادم که حفیظ الله امین رهبر حزب دیموکراتیک خلق را کشته است. او که مات و مبهوت مانده بود بعد از مدتی سر بالا کرد و با آواز شعارگونه و آمرانه گفت: حالا انقلاب شکوه مند پیروز میشود. امّا هفته ای نگذشته بود که او را از کراچی عاجل خواستند. و پسانها که از سفر برگشتم، فهمیدم در واقعۀ قرغه او را نیز اعدام کردند”. پس شما فکر کنید که میزان تعهد و وفا داری تا سر حد موجودیت قدرت یک فرد است، نه اندیشه ها و تفکرات آن. مسخره گی رهبری در احزاب اسلامی شعار و مجاهد کردار هم از حزب چپی کم نبود. هفت حزب در پشاور و هشت حزب در تهران و مشهد و قم، انسان را گیچ میسا خت. این رهبران درخت نفاق را در پشاور و قم شاندند و در افغانستان بخون همین مجاهدین تحت فر مان شان آبیاری کردند و از کشتن و کشته شدن هیچ عار نداشتند. آنقدر اتحاد و اتفاق و مخالفت کردند که دیگر هیچکس به حرف شان باورکرده نمی تواند. اینها را شیخ های عرب و پادشاه سعودی به داخل خانه خدا خواستند که متحد شوند. درانجا تعهد کردند، امّا وقتی دوباره به افغانستان آمدند بالای همه تعهدات پا گذاشتند و آتش جنگ و خونریزی را بیشتر ساختند. هرقدر به هم نزدیک میشدند به همان پیمانه باهم درگير ميشدند. کرنیل های پائین رتبۀ پاکستانی مانند کرنل امام کرنل سلطان جنرال اختر عبدالرحمن جنرال یوسف به اینها حکومت میساختند و دستور میدادند که چنین کاری انجام شود، کی رئیس جمهور و کی صدر اعظم و وزیر دفاع و امثالهم شود. ایشان که با غرور کاميابی جهاد و سرمست قدرت وارد کابل شده بودند، نمیدانستند تقدیر شان به دست کی هست. کابل مرکز تلاقی و آزمایش ایشان بود که چقدر یک دیگر را تحمل می کنند. اما همه ساکنان اين شهر، تاریخ زندۀ این تلاقی وتحمل هستند، که از کُشته پشته ساختند و از باغ ویرانه. وقتی می بینی که حکمتیار به بهانۀ موجودیت ملیشه، کابل را ویران ميکند و فردایش روی جنرال دوستم را می بوسد و یا بعد از ویرانی کامل کابل، دوباره با شهید احمد شاه مسعود کنار می آيد و سه ماه صدراعظم میشود، انسان را به عقل و خرد این رهبران خنده میگیرد. در حقيقت ایشان هم مانند رهبران خلقی ها از خود هیچ صلاحیتی نداشتند، اگر پاکستان اجازه نشست میداد، می نشستند و اگر فرمان جنگ و خونریزی؛ آنرا با جبین گشاده می پذیرفتند. وقتی شهید استادعبدالعلی مزاری به پای خود تا چهار آسیاب به نزد قوماندان طالبان میرود و ایشان وی را به شهادت می رسانند یک صحنه تراژیدی دیگری در ذهن پدید میاید. وقتی انسان از خود می پرسد کدام وجه مشترک بین آقای مزاری و طالبان بوده، هيچگونه وجه مشترک (مذهبی، سیاسی و قومی) وجود نداشته، بلکه فقط یک دستور بوده که اینها را به هم نزدیک میساخته و یا با هم به جنگ می انداخته است. خلاصه افغانستان درد و رنج بسا رهبرانی را تحمل کرده که دست نشاندۀ بيگانگان بوده و از خود اختيار و اعتباری نداشته است. حوادث دلخراش و هولناکی را که حتی در زمان چنگيز و تيمور لنگ رخ نداده بود، دراين سه دهه اتفاق افتيد که واقعاً انسان را گیچ و مبهوت میسازد. حقیقت امر این است که ،
نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هر که سر نترشاد قلندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.