داســـتــان کـــوتــــاه ( چـــهــل زیـــنـــه ) نوشـــتـــه : پروفیســــــــر داکتـــــــر اسعد حــــــسان غبار

   دکتور  حسان  غبار  ا حـــمــد جان از منزل خویش ُ که  در حصه  وسطی بازار هرات واقع شهر قندهار قرارداشت ُ خارج وقرار معمول  راه چهل زینه را پیش گرفت .

چهل زینه یکی از ابدات تاریخی وبسیار جالب قندهار است که در قسمت غربی شهر واقع شده ُ وکسی نیست که به آن دیار سفر کرده ُ وآنرا ندیده باشد. احمد جان عادت کرده بود که دیگرانه راه چهل  زینه را پیش گرفته وشام دوباره به منزل  برگردد.

پیاده  گردی او همیشه با تفکر و اندیشه های گوناگون همراه بود. دیروز را با امروز مقایسه میکردُ میدید که دروارن خوش  و آرامش سالایان سابق ُبا وصف کمی که داشت ُ چگونه مثل خواب و خیالی سپری  شده ُ وحال باید در حالت بیداری با شرایط  روزگار بسازد .

او سی سال  تمام در شعبه ترانزیت قندهار کار کرده بود و زندگی  نسبتاٌ آرامی داشت ُ و حال در پنجاه سالگی با داشتن یک ریش ماش وبرنج باز هم  جوان و خوش  تیب شمرده میشد.

احــــمــد جان  مرد حساس  و وطنپرست بودُ یکی  از خدمات اجتماعی او ُ استعانت مالی در تایئس یک  یتیم خانه مورد ضرورت در شهر قندهار بود.قسمت اعظم این یتیمان را اطفالی  تشکیل  میداد والدین خودرا در اثر جنگ وفقر از دست داده و در اثر اجبار از ولایت  به شهر آمده و پیشه گدایی را اختیار کرده بودند.

احمد جان به کمک یک تعداد افراد سخاوت پیشه و مستعد دیگر شهر ُ توانسته بود به مرور زمان مسکن ُ تغذی و حتی زمینه تعلیم و تحصیل را برای  آن  یتمان فراهم  نماید. گرسنگی آنها را به سیری  و خواری  آنهارا به  راحت تبدیل کرده بود.  خلق  خوش  و رفتار  نیک  احمد جان ُ دوستان وطرف داران  زیاد برایش کمایی کرده بود ُ ودر شهر کمتر کسی  بود که اورا نشناسد و به نظر احترام نبیند. 

با وجود همه اینها او از زندگی  ناراض بود و قسمت عمده نارضایی او منوط به گذارش سی سال اخیر درکشور بود ُبا وجودیکه چندین سال از ازدواجش سپری  گردیدهُ صاحب  اولاد نشده بود. ولی  نظر به عاطیفه ودلسوزی که نسبت به اطفال یتیم داشت علاوده از غم خورشی عمومی ُ یک دخترک هفت ساله رااز بین آنهابه فرزندی  خویش انتخاب نموده ُ که اسمش رزغونه بود. گفته میشد که والدین و یک برادربزرگش قبلا در اثر انفجار هوایی در وادی  هیرمند ازبین رفته بود.

. اینک  بامحبت وغم خورشی  احمدجان و فامیل  او ُ زرغونه کوچک صاحب پدر و مادر شده بود.احمد جان هر وقت که بیرون میرفت از آن طرف یک دانه انار را که زرغونه خوش داشت برایش  میآورد. و ازخوشی که در وجنات  کودک ملاحظه میکرد ُ لذت میبرد و زرغونه هم عادت گرفته بود که هر وقت احمد وارد خانه میشد ُ میدوید و به اشتیاق میپرسید انار مراآوردی  ؟

 و احمد جان بدون اینکه حرفی بزند ُ انار را بدستش میداد.

به اینصورت زرغونه  کوچک منبع خوشی  وهمبستگی فامیل  احمد جان گردیده بود.

بالاخره زمانی  رسیدکه خوشی ها ومیله  وارامی های  گذشته ُجز خواب وخیالی شمرده نمی شد. از بین رفتن  آزادی  ُ انارشی  و تحمل  تلفات مالی  وجانی  که در اثر جنگ ُ تجاوز و مدخلات مسلسل  اجانب  در وطن رخ داد ُ وسوس و افسردگی  دایمی برایش  تولید کرده بود. لهذا در هر محفلی  که با دوستان ویا اشنایان  برابر میشدُ حالت و اوضاع  روز را بشدت مورد انتقاد قرار میداد. و هم علیل  بربادیهای را که در ظرف  سالیان اخیر یکی بعداز دیگری دامنگیر کشور ما شده بود ُ مورد بحث  و مداقه قرار میداد نزدیکترین دوست احمد جان ُ محمد گل  بود که پیشه دکانداری داشتُ هردو  وقتاٌفوقتاٌ بایکدیگر ملاقات نمودهُ  واکثر جانب چهل  زینه به گردش  میپرداختند.

البته  اکثر محاوره شان درباره وطن ومشکلات فعلی بود که به آن مواجه گردیده بود. میدیدندکه بدبختی سر بدبختی چگونه مردم را بیچاره ساخته ُ بسیاری شان مجبور فرار و ترک وطن شدند. بازهم دو رفیق امید را ز دست نداده وبه مبارزه خویش ادامه دادند.

تبلغیات ُ مخالفت هردو وطنپرست ُ دردوره استیلای کمونستی طبعاٌ ایشان را به حبس و جزای شاقه کشانید ُ ولی بعداز سرگوبی کمونیسم ُ گمان نمیکردند که باز به چنین سرنوشی دچار گردند.  توقع بیشتر آنها این بود که در دوران دموکراسی حرف و انتقاد آزاد بوده ُ همه کس هرچه  بخواهدُ گفته میتوانند بشمول انتقاد بالای دولت برسر اقتدار . 

ولی  به زودی  دانستند که در قضاوت خویش اشتباه نموده اند. لهجه اعتراض محمد گل شدیدتر بود ُ وغالبا با صدای  بلند مخالفت ضدیت خودرا علیه حکومت بگوش مردم  میرساندُ وحتی  آنرا بنام  دولت مزدور ودست نشانده خطاب  میکرد. طبعاٌ دولت  بیکار نبوده ُ بعداز کسب اطلاعات ُامر توقیف و استنطاق  هردو را صادر نمود  لذا یکروز که هردو طبق  عادت همیشگی سوی  چهل  زینه روان بودند ُدر آنجا توسط  پولیس توقیف ومحکوم به حبس  شاقه شدند. شرایط  زندان  پلچرخی بالای  احمد وقلب رنجورش  که به  دوا و طبیب احتیاج داشت ُ تاثیر ناگواری داشت. 

چندی نگذشت که بیمارشده وبه بستر افتاد. هم بالاخره یک روزی  که خوابیده بود دیگر بیدار نشد ُ وقتکه جسد بیجانش را به  خانواده  تسلیم نمودند ُ صدای  فریاد و ماتم هرطرف بلند  ُاما زرغونه کوچک کدام ناله ویا حرکتی دیده نشد تنهابا رنگ  پریده  دو قطره اشک در چشمانش به میلاحظه میرسیدُ از ستم روزگار ُ طفلک دوباره یتیم شد.ذذختم