صفحاتی ازیک زندگی پرنشیب و فراز در وصلت وطن و در غربت هجرت (بخش2) : پروفیسور داکترعبدالواسع لطیفی

 

داکتر  لطیفی

ای چنگ گسسته نغمه کن ساز                              باروح شکسته شو هم آواز

آن سان بسرا که من کنم فهم                                 بیگانه مباد واقف از راز                                                                                                                        چون تار توقلب من گسسته ست                              زین قلب گسسته نغمه ای ساز

در یادداشت شمارۀ گذشته به شماازکوچۀ اندرابی که درجواردریای کابل وقرابت جوی شیر موقعیت داشت، درطول قسمت وسطی این کوچه، جوی پرآبی که گاه صاف وپرموج وگاهی مکدر وگل آلود می بود، نیزجریان داشت وریش سفیدان ونمازگزاران محله سعی می کردندآب آنرا حتی الامکان ازآلودگیها دورنگهدارند. درفصل بهار ازآب روان آن برای آبیاری درختها وباغچه های منازل استفاده می کردند. بهرحال، کوچۀ اندرابی بهرشکل وسر وصورتیکه بود، جایگاه پرامن ومحراق احساسات واندیشه های دورۀ حساس حیات من وصدهاهم محله وهمسایۀ ما

بشمار میرفت، وهمه به آن علاقه وپیوندهای صمیمانه وناگسستنی داشتیم، ولی چه اسف انگیزاست که در مرور زمان همان کوچۀ عزیز ودوست داشتنی، مانندصدهاکوچۀ دیگر کابل باستانی، زیرشلیک راکتهاوگلوله ها وخمپاره هادرطول جنگ های تحمیلی پاکستان، وبرادرکشیهاوخانه براندازیها، یا بکلی ازهم متلاشی گشته یا نابودشده است. یادبود همین کوچۀ محبوب بودکه چندی قبل درین دیارهجرت، وقتی شاعرشیرین کلام ایران، فریدون مشیری به واشنگتن آمد و شعرمعروف(کوچه) اشرا درمحافل شعرخوانی دوباره سرود، یادم از کوچه های پرامن وپرخاطرۀ محلات آنزمان پرصلح وصفای کابل آمد، ودرانعکاس سرودزیبای مشیری، یک پارچۀ حسرتبار یادگاری را زیرعنوا(آنجا، آن کوچه دیگرنیست!) نوشتم، که چندپارچۀ درد ناک آن چنین است : 

آنجا آن کوچه دیگرنیست، دردا که درکوچۀ دیگران باید زیست

آن کوچه شده مدفن غم انگیز شهدا، کلبه وکاشانه بسوخت درآتش راکتها ، 

دانی که درآن کوچه وصدهاکوچۀ دیگر، دشمن سفاک چه بیداد و جفا کرد ؟

برکتلۀ شهروندان !

جمعی کشت، جمعی معیوب ویامجروح، جمعی مأیوس وسرگردان،

جمعی دیگرشوربختان آوارۀ ملک دیگران …

یقین است درهمین لحظه شمانیز محلات بودوباش خودرا، کوچه های عزیز ومحبوب تانرا دروطن شیرین وزادگاه مادری خود بیاد خواهیدآورد وازدوری وازاطلاع ویرانی هاوبربادیهای آن دل غمگین وسینۀ پردرد خواهید داشت.  راستی درآن کوچه ودرآن زادگاه ومنزلگۀ محبوب بودکه نخستین نردبان وصفحات آموزش وپرورش من شکل میگرفت، ومحیط و ماحول آن وشیوه ها ومراودات اجتماعی افرادفامیل وشاکنین محله وخاصتاً رهنمایی هاوارشادات پدر ومادرم وبزرگان وفرزانگان فامیل، تأثیرات وانتباهات عمیق وسرنوشت سازی رادر قلب ودماغ وروحیات وشعایرم بجا میگذاشت. مادرم باوجود اینکه مکتب نرفته ودرس نخوانده بود، همیشه بامحبت وگفتار دلنشین وپرنفوذ خود نصایح سودمندی میکردو درخلال قصه هاوافسانه ها به من درس اخلاق ومراودات انسانی ومردمداری میداد. خواندن قرآن مجید را بلدبود وهرصبح پس از ادای نماز، سورۀ مبارکۀ یاسین رابه آوازرسا تلاوت میکرد وباشنیدن مکررآن، چندین آیت اول آنرامن نیز به حافظه سپردم، وبعدها ازیادبرایش میخواندم وتاحال درخاطرم نقش است.

پدرم، مرحوم عبدالباقی لطیفی که شخص تعلیم یافته ومنور ودرعین حال نویسنده وصاحب یک کتابخانۀ شخصی درمنزل بود، به تربیت معنوی واجتماعی وتشکل کرکتر وشخصیت آیندۀ اطفال خود، و پیشرفت درس وتعلیم مااهمیت زیادقایل بود وتوجۀ مزیدداشت. یادم است که گاهگاهی، وقتی همه فرزندان به دوراوجمع می بودیم بامتانت ودوراندیشی خاص بمامیگفت: اگربه دروس وتعلیم تان کوشش کنید، درآینده ودرکلانسالی، دراجتماع میتوانیدموفقیتها و موقعیت ودرجات خوب رابدست آورید وصاحب کارومقام ومعاش شوید. وقتی پدرم این سخنان راگوشزدمیکرد، دلم برای رسیدن به چنان موقعیتها ذوق میزدودر تۀ دل پرهیجان میشدم وباخودمیگفتم ایکاش هرچه زودترتعلیمیافته شوم وتنخواه بگیرم وبگفتۀ مادرم صاحب کمایی ومردنان آور خانه شوم … بامشاهدۀ مصروفیتهای روزمرۀ پدرم وعم بزرگوارم مرحوم عبدالرشید لطیفی، که هردو فامیل دریک حویلی (درآخرین قسمت کوچۀ اندرابی) زندگی می کردیم، واین دوبرادرصمیمی وهم مسلک، همیشه به قلم وکتاب و مطالعه ونوشتن سروکارداشتند، علایق مرانیزبه خواندن ونوشتنن روزافزون میساخت. شبها که پدرم دراتاق خودمطالعه میکرد ویا چیزی مینوشت، وبه من امکان مشاهدۀ اواز لای پردۀ اتاقش میسرمی شد، همان سخنان ونصایح قیمتدارش بیادم میآمدو آرزوی مطالعه و نویسندگی رادرسر می پرورانیدم . امروزکه به کهولت سن رسیده ام، طبیعتاً یک سلسله رفتارهاوکرداراجتماعی وشیوه های آن پدر فرزانه را درخود منعکس می بینم. مثلاً دراکثرجاها، حتی درمحافل میهمانی، او رامیدیدم که کتابی دردست داردوصفحات آنرابااشتیاق مطالعه میکند وگاهی درتفکر فرومیرود وازین جهت درمحافل به مکالمۀ اطرافیان خود کمتراشتراک می ورزد… این خصلت یابه صورت ارثی یا کسبی درمن نیز تبارزدارد، واوقات زیادزندگی را درمطالعه یانوشتن سپری کرده ام، وهمیشه درپهلوی کارهای اداری ومسلکی خویش، بهمین مصروفیت وعادت ادامه داده ام، وازمطالعۀ آثارنویسندگان وشعرای وطن وجهان مستفید شده ام وخاصتاً به خواندن وترجمۀ آثارنویسندگان وادبای فرانسه وجرایدآن کشور همیشه سروکارداشته وتاامروزازآن دست نکشیده ام. بافرا گرفتن دوزبان خارجی دیگر، آلمانی وانگلیسی، ازمطالعه وترجمۀ کتب و جراید ومجلاتی که درین دوزبان به نشرمیرسد ومیسرمیشود، استفاده های اعظمی وپرثمری کرده ام . 

راستی یکی ازخصایل خود وعادتی راکه من نتوانستم ازپدرم پیروی کنم، اینست که اوبادوستان وآشنایان خود، که اثرآنهاشخصیتهای بزرگ ادبی ونویسندگان وشعرای معروف وطن بودند، رفاقت و مراودات بسیارنزدیک ورفت وآمد ودید وبازدیدهای خودمانی و نهایت صمیمی داشت، وتاهنوزاین مسأله برایم روشن نشده که چرا چنین صفت خوبی رااز اوبه ارث نگرفتم ودوستان عزیزم همیشه از این نارسایی من گله مندهستند … شاید اسباب مهم آن یک هم محجوبیت من باشد، ودیگراینکه منزل و سروسامانی درخور پذیرایی آنهانداشته ام. وحال در دیارهجرت نیزکه بیش ازسه دهه میشوددرین سرزمین بودوباش میکنم، همین کمبودی درمن موجود است ودریک اپارتمان محدود ساده وبی پیرایه به زندگی پرنشیب و فرازم ادامه میدهم . 

اولین اندیشه ها …

مبین بیگانه هرگز دیگری را    همه ازکوچه های آشنایند

درختان را میفگن آشیانه      که مرغانش هم آوای شمایند

معنی ومفهوم رویدادهای زندگی روزمره به ارتباط محیط وماحولی که درآن حیات عادی وبی پیرایه ام، چه درخانه وحوالی آن وچه درقطارهمسالان باکودکان کوچۀ ماسپری میشد، روزبروزدرتعبیرات ومخیلۀ طفلانه ام غامضتر وحیرت آورمیگردید، وازهمه زیادتر صحنه هاومنظره های مشحون ازافراط وتفریط وبرخوردهای تکان دهندۀ تفوق (قوی برضعیف) طبیعت واجتماع محلۀ محدودما، روحیات وشعایرم راسخت متأثر ومتأذی میساخت. گاهی دراندیشه بودم که چرا میان فامیل ماوفامیل همسایۀ ما(چه متمولتریاغریبتر) یا میان پدرمن وپدران دیگران فرق وتفاوت در رفتاروسلوک وجود دارد، همچنان وقتی میدیدم چوچۀ گنجشکی را(پشک قوی هیکلی) با خشونت به دهن وچنگال میگیرد وپرپر میکند وبه چهچه وداد و فریاد پدر ومادرش اهمیتی قایل نمیشود، دلم ازحسرت واندوه فرو میریخت ! وقتی درجادۀ اندرابی کناردریای کابل گادیرانی رامی دیدم که اسپ لاغر وخسته وفرسودۀ خودرا بادادن چنددشنام، مسلسل قمچین میزند وحیوان مطیع وسرافگنده به مشکل (قیضه به دهن) رامی پیماید، خاطرم آشفته وجریحه دارمیشد… 

به همین منوال به تدریج ملتفت شدم که یکتعدادزیاد مخلوقات روی زمین برای رفع گرسنگی ویاشیوۀ زندگی طبیعی خود، فطرتاً یکعده مخلوقات دیگر کوچکتر وضعیفتر وبیدفاع رامیکشند ومیخورند و شکم خودرا سیرمیکنند، ویاعمداً قربانی خواهشات نفسانی خویش میسازند، مثلاً مگس برای عنکبوت وموش برای پشک ومرغکان کوچک برای شاهین قربانی میشوند… درمیان همه دلم زیادتربرای چوچه های پرندگان که بیگناه وبیدفاع باسفاکی طمعۀ دیگران می شدند، شدیداً افسرده وغمگین میگردید. ولی این اندیشه هادروقت بازی باسایرکودکان، زود فراموشم میشدوگاهی خودم درین قانون جنگل سهیم میشدم . یادم هست روزی پروانۀ خوش خط وخالی را درمیان بوته های حویلی تعقیب میکردم، ناگهان جسم لطیف آن که میان انگشتانم گیرافتاده بود، پرپرشد وجان سپرد … !

مادرم که متوجۀ این صحنه بود، بالهجۀ پرتأثرگفت: پروانه مخلوق خداونداست، کشتن آن گناه دارد…، درین وقت دفعتاً سرنوشت مرغ خانگی مایادم آمد که متعلق به من بود ویکروزقبل آنرابرای تهیۀ طعام مهمانان کشته وپخت وپزکرده بودند، لهذا به مادرم گفتم آیاکشتن مرغک مابرای مهمانها گناه نداشت؟ مادرم زودبه جوابم گفت: بچیم، مرغ خانگی حلال است، گناه ندارد ! نمیدانم چه شدکه درآن لحظه باشنیدن کلمۀ حلال، که هنوزمفهوم کامل آنرانمیدانستم به پاسخ مادرعزیزم قناعت کردم ودیگرکلمۀ برزبان نیاوردم، شاید هم ازترس توبیخ ویا احترامی که به گفتارمادرم داشتم !

راستی ازمشاهده وبرخورد باهمچوحوادث ضدونقیض، آهسته آهسته درطرزقضاوت ومفکوره وتعبیرات من نیزیکنوع افراط و تفریط پدیدارمیشد. مثلاً وقتی مرغ خانگی رامیدیدم که کرمهای زمین راازمیان کردها وسبزه ها ویاازکنار جویچه هابامنقار قوی و تیزخود برون میکشد وراحت تمام به جاغور خودفرو میبرد، ویا با چوچه های خود تقسیم میکند، کوچکترین رقت واندیشۀ بدلم راه نمی یافت، واز تماشای آن لذت هم میبردم، اما زمانیکه شاهین تیز چنگال بشدت ناگهان ازفراز آسمان بربام خانه غوطه زده وگنجشکی رابرمیداشت ودوباره با صید خودپروازمیکرد، دلم غمگین میشد و یکنوع نفرت وحس انتقام جویی وبدبینی نسبت به شاهین درنهادم بیدار می گردید…

امروز وقتی این حوادث ورویدادهاوصحنه های پرانتباه رابیاد می آورم، این اصل برایم ثابت میشودکه طبیعت ومظاهراجتماعی که در آن زمیست میکنیم، استادان ماهری هستندکه شعور وماتحت شعورما را برای ساختمان کرکتر وشخصیت آیندۀ ما درس میدهند. ژان ژاک روسو این اصل عمده را درکتاب معروف (ایمیل) خودباشیوۀ خاصی توضیح وترسیم کرده ومثالهای زنده را ازسیرحیات خود ارائه داده است. مانیز، هریک بحیث افراد جزءاجتماع بشری، وقتی به گذشته های زندگی خود دقیق شویم، نقش وتأثیر همچورویدادها را درتشکل سجایان واخلاق خود بخوبی درک خواهیم کرد . 

بطورمثال اگرامروز من حاضرنیستم بهیچ مخلوقی ضرر برسانم یاخدا ناخواسته دلی رابرنجانم وخاطری رامجروح سازم، شایدیکی از اسباب عمدۀ آن همان مشاهداتم باشد، که درطفولیت عمیقاً درنهاد و شعایرم نفوذ کرده وانتباهی در تاروپودم گذاشته است: مانندقمچین زدن وخشونت گادیران براسپ لاغر وخسته وفرسوده اش، یا پرپر شدن مرغک بیدفاع درچنگال شاهین، جفاکاری یاضررعمدی یکفرد قوی برفرد ضعیف، همۀ اینها خصلتهای ناپسند ونتیجۀ بد خشونت و ظلم وآزاریک مخلوق رابرمخلوق دیگربمن حالی وآشکارمیساخت!

حوادث دیگری که برروحیات من درایام کودکی تأثیرات عمیق و ضربۀ روحی فراموش نشدنی گذاشت، یکی هم حریق وآتشسوزی بودکه دریک سمت منزل نشیمن ما درهمان کوچۀ اندرابی واقع شد، نیمه های شب بودکه فریاد وحشت انگیزمادرم مراسرآسیمه از خواب بیدار ساخت، که مسلسل میگفت زودبرخیز که خانه سوخت! وقتی چشم کشودم دیدم شعله های ترآورآتش ازسمت مقابل اتاق نشیمن ما زبانه کشیده وجرقه ها باصدای هیبتناکی هرسو پراکنده میشود، تصورمیکردم باهمین آتشسوزی، مرگ ونابودی نیزهمراه است ودریک شب همه چیزتمام خواهدشد !… راستی وقتی این سطور رامینویسم، یادم ازین بیان نغزحضرت سعدی می آید :

برمال وجمال دنیا مغرور مباش، که این رابه شبی برند وآنرا به تبی ! (دنباله دارد)

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.