نگاهی گذرا به هفتمین جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم افغانستان، استوکهولم سویدن : آصـــف سلطان زاده

  نوار فیلمپیش از شروع برنامه‌ها دوستی که در کنارم نشسته است انگشت انتقادی روی بین‌المللی بودن جشنواره می‌گذارد؛ در نظر او این نادرست است وقتی تمام فیلم‌ها افغانی هستند و درباره‌‌ی افغانستان. می‌دانم این موضوع در ذهن خیلی‌های دیگر هم خلق شده است. برایش توضیح می‌دهم که حداقل یک فیلم در این جشنواره، چند متر مکعب عشق، ساخته‌ی یک فیلم‌ساز ایرانی و غیرافغان است، و همین می‌تواند جشنواره را بین‌المللی بسازد. چه بسا که فیلم‌هایی هم در جشنواره حضور داشته باشند که در خارج از افغانستان ساخته شده‌‌اند  و جنبه‌ی    

بین‌المللی بودن جشنواره را تقویت می‌بخشند.  پسان‌ترها در آخر جشنواره، هنگامی که صدیق برمک، فیلم‌‌ساز مطرح افغان، طی سخنانی درباره‌ی فیلم‌های جشنواره نظر می‌دهد، پیشنهادی را طرح می‌کند برای گسترده ساختن این جشنواره و بین‌المللی‌تر ساختن آن. این که در جشنواره‌های آینده باید فیلم‌های خارجی هم به نمایش گذاشته شود.  و این در حالی است که چند روز پیش از شروع جشنواره، دوستان برگزارکننده‌ی آن از ناتوانی در ادامه‌ی برگزاری این جشنواره در سال‌های بعد نزد من گلایه داشته بودند. شرایط ناگوار مالی می‌توانست یکی از آن بازدارنده‌ها در ادامه‌ی این فعالیت فرهنگی باشد. می‌دانستم فکر ادامه ندادن همیشه پیش از شروع هر کاری در آدم ایجاد می‌‌شود، به خصوص اگر آدم دغدغه‌ی انجام دادن کار به نحو احسن را هم داشته باشد. دوستان برگزارکننده‌ی جشنواره همیشه به بهترین وجه و غبطه‌برانگیزانه کارشان را انجام داده‌اند. اکنون نیز نگران کمی و کاستی‌هایی بودند که ممکن بود در خلال برنامه‌ها پیش بیاید. می‌دانستم که در ختم برنامه‌ها، وقتی بار را به منزل رسانده‌اند، چنان دچار شعف و شور خواهند شد که چنین برنامه‌ای را کم از کم یک بار دیگر هم انجام بدهند. برای‌شان گفته بودم که جشنواره کودکی است که پا به سن هفت سالگی و نوجوانی می‌گذارد. حتی اگر سرپرستانش توان و تصمیم پرورش بیشتر او را نداشته باشند، این نوجوان دیگر تلف نخواهد شد؛ خودش قدرت سرپرستی خودش را پیدا خواهد کرد. رشد می‌کند، بارور می‌شود، صاحب نام و رسم و باعث افتخار کسانی که او را به دنیا آورده‌اند.

می‌خواهم نگاهی خاص داشته باشم به دانه‌های گذشته، ساخته‌ی عایشه جمال که تنها فیلمی است در جشنواره که درباره‌ی افغانستان است اما در آن از غم و اندوه خبری نیست. از سیاهی و تیرگی نشانی ندارد و از ویرانی هم. فیلم سرشار است از رنگ، از زیبایی و از آفرینش‌گری. انگار این فیلم به موضوعی غیر از این سرزمین ویران و مردمان آن تعلق دارد. چنین نیست؛ کارگردان بُعد دیگری از زندگی افغان‌ها را نشانه رفته است. زندگی زوجی افغان را به تصویر کشیده است که در پختگی میان‌سالی به ایجاد کردن رسیده‌اند. دانه‌های گل‌ها و گیاهان را از افغانستان آورده‌اند در سرزمینی دوردست و امن، جایی که آب است و آفتاب؛ شرایطی مساعد برای رشد و ریشه گرفتن. این مستند در عین سادگی موضوع خیلی عظیمی دارد که یکی از آن می‌تواند موضوع مهاجرت باشد. زن و مرد مهاجران افغان هستند در امریکا. در این صورت بذرها معنی مهاجران را در خود شامل می‌شوند که توسط پدر و مادری از مکانی ناامن و با شرایط ناگوار جمع‌آوری و برده شده‌اند به سرزمینی دیگر. مهاجران بذرهایی هستند در دست‌های باد و می‌روند در سرزمین‌هایی که زمینه برای رشدشان مهیا باشد.

معنی دیگری که از این فیلم مستفاد می‌شود، معنی جاودانگی است. بشر برای جاودانه ماندن همیشه نگران است. چندی پیش خبری در دنیا نشر شد درباره‌ی ساختمانی با استحکام بسیار زیاد که دولت ناروی ساخته است و در آن بذرهای گیاهان کره‌ی زمین نگهداری می‌شود. این ساختمان حتی در برابر انفجارات اتمی نیز مقاومت دارد. اگر روزی تمام موجودات زمین از جمله گیاهان بر اثر فاجعه و حادثه‌ای (جنگ اتمی) از بین بروند، بذرهای حفظ شده در این ساختمان می‌توانند امیدی باشند برای آینده‌ی زمین که باز برویند و زندگی ایجاد کنند. مستند دانه‌های گذشته بی‌شباهت به همین موضوع نیست؛ زن و مرد افغان انگار اینک در جایگاه بشر نگران آینده‌ی این کره‌ی خاکی نشسته‌اند و برای نجات زندگی گیاهان، بذرها را از سرزمین جنگ‌خیز با خود آورده‌اند. در سکانس پایانی زن و مرد در زیر نور درخشان آفتاب دراز کشیده‌اند در میان صدها گل و گیاهی که از نابودی حتمی نجات پیدا کرده‌اند. چنان رضایتی در آن‌ها است که امید را به آینده در بیننده ایجاد می‌کند، حتی اگر تمام فیلم‌های دیگر این جشنواره تلخ باشند و مایوس کننده و سیاه. چون حس می‌کنی، بذرهایی که بتوانند پس از فاجعه باز از نو زندگی ایجاد کنند، از خطر رهیده‌اند.

می‌خواهم این جشنواره را در آئینه‌ی همین فیلم ببینم. رفتار دست اندرکاران جشنواره به رفتار زن و مرد داستان بذرهای گذشته می‌ماند. این‌ها نیز فیلم‌هایی را چونان بذری از سرزمینی که گویا دیگر نمی‌تواند شرایط مساعد فراهم بیاورد، جمع‌آوری کرده‌اند و اینک در سرزمینی دیگر، این بذرها را به نمایش می‌گذارند. هر فیلم بذری است با خصوصیات خاص خودش که اگر ریشه بگیرد و رشد کند، میوه‌ای و گلی به بار خواهد آورد. مدیران جشنواره دارند این بذرها را آبیاری می‌کنند در سرزمینی آفتابی که آب دارد و هوای آزاد. نمایش دانه‌هایی که در آن سرزمین می‌رویند و در معرض شرایط نامساعد قرار دارند.   

اینک نگاهی کوتاه به فیلم‌های جشنواره می‌اندازیم، به همان ترتیبی که در جشنواره نمایش داده شده‌اند.

تو امریکایی نیستی، ساخته‌ی صدام نیکو واحدی: جشنواره با این فیلم افتتاح می‌شود. فیلمی است خوش ساخت درباره‌ی سرباز زخمی‌ی امریکایی در افغانستان که از همرزمانش تک افتاده و کودکی افغان که به کمک او می‌رسد. بذر مهری که کودک می‌خواهد بر دل سرباز بکارد، به بار نمی‌نشیند. فیلم آگاهانه از پشت دو لنز به واقعیت نگاه می‌کند؛ یکی لنزی معمولی که ماجرای سرباز و کودک را به ما بازمی‌نمایاند و دیگری لنزی از تفنگ دوربین‌دار که بر این دو سوژه از دور زوم کرده است. این دو لنز واقعیت را متناقض می‌بینند. واقعیت اصلی آن است که کودک افغان می‌خواهد به سرباز زخمی امریکایی کمک کند و لنز تفنگ دوربین‌دار کودک را طالب دیده است و فکر می‌کند که او سرباز را می‌خواهد بکشد. برای همان است که دستور شلیک داده است و با گلوله کودک را از پا درمی‌آورد. کارگردان آگاهانه تیتراژ پایانی را در صفحه‌ی لنز تفنگ دوربین‌دار انتخاب کرده است و به بیننده چنین القاء می‌کند که در پایان هر ماجرایی از این دست انگار واقعیت را – دریغا – باید  از دیدگاه تفنگ به دستان تفسیر کرد.

نسل سوخته، ساخته‌ی عبدالرشید عظیمی، در باره‌ی موانعی است که دختران هرات برای آموختن موسیقی در جامعه و خانواده با آن‌ها روبرو هستند. با این فیلم با مهجوری هنر موسیقی در افغانستان آشنا می‌شویم که پس از دهه‌ها تشکیل شدن آموزشگاه‌های موسیقی، هنوز در بین مردم جایگاه درخورش را نیافته است. مردم مصرف کننده‌ی موسیقی هستند ولی خود نمی‌خواهند به آن نزدیک شوند و تولید کننده‌ی آن باشند. استاد آرمان که در همین جشنواره‌ی امسال دعوت شده بود، طی سخنان کوتاهی در باره‌ی مهجوریت موسیقی در افغانستان گفت؛ از شجاعت و از خودگذشتگی خانواده‌هایی گفت که فرزندان‌شان را شامل مکتب‌های موسیقی ساختند. در جامعه‌ی آن زمان هم نواختن موسیقی و آوازخوانی نزد مردم مذموم بود و مردم از هنرمندان موسیقی دوری می‌جستند. امروزه روز نیز متاسفانه چنین است، به گواهی مستند نسل سوخته، ساخته‌ی عبدالرشید عظیمی. پس از نزدیک به یک قرن تشکیل شدن مکتب‌های موسیقی، خانواده‌ای حاضر نیست که دخترش را برای آموزش موسیقی بفرستد. می‌دانیم که دوره‌ی انحطاطی را گذرانده‌ایم، دوره‌ی پساجهاد و طالبان را که آموزه‌های آن دوره، یا بدآموزی‌های آن، هنر را و به خصوص هنر موسیقی را نزد مردم غیرمعمول ساخته است. مردم به آوازخواندن، موسیقی نواختن زن‌ها و دختران به دیده‌ی تحقیر می‌نگرند. همه‌ی این ناگواری‌های فرهنگی در مستند نسل سوخته به وضوح مشهود است. سه دختر آمده‌اند و نواختن موسیقی یاد می‌گیرند؛ خطر و بدنامی را به جان می‌خرند. بعدتر جامعه آن‌ها را طرد می‌کند. یکی از آن‌ها از بیم خطر و رسوایی ناچار می‌شود خانواده‌اش را ترک کند. حکایت دردناکی است حکایت هنر موسیقی در جامعه‌ی به شدت بسته‌ی افغانستان و دخترانی که دل به این هنر می‌بندند. حکایت بذر لاله‌هایی که بایستی در دل سنگلاخ‌ها یا نیلوفرهایی که در مرداب‌ها برویند.

بایسکل، ساخته‌ی علی ابراهیمی: قرار نیست همه‌ی بذرهایی که کاشته می‌شوند، بارور شوند. فیلم بایسکل رویاهای زنی است که تنها نان‌آور خانه‌اش است. کودکانش شب‌ها تا دیرهنگام منتظر می‌مانند تا او از کار برگردد. زن که در شرکتی مسئول غذا درست کردن است، ناچار است مسیر راه را پیاده طی کند. کودکانش به او پیشنهاد می‌کنند که راندن بایسکل یاد بگیرد و با پس‌اندازش بایسکل بخرد. این طوری هم به سر کار و هم شب به خانه به موقع خواهد رسید. در آخر کارفرما زن را از کار اخراج می‌کند و رویای بایسکل سواری زن به تحقق نمی‌پیوندد همچون بذری که به بار ننشیند. جامعه هنوز نه تنها آمادگی بایسکل سواری زنان را ندارد، بلکه کار را هم از او دریغ می‌کند. 

بزک چینی ساخته‌ی عباس علی: انیمیشنی است خوش ساخت از قصه‌ای فولکلوریک که سازنده‌ی آن هوشمندانه آن داستان را در کانتکست بامیان و هزاره‌جات قرار داده است. برای همین است که شخصیت‌های داستان با لهجه‌ی هزارگی حرف می‌زنند و موسیقی هزارگی، دنبوره و دوبیتی، چنان زیبا بر تصاویر تلفیق شده که بخشی از داستان نیز گشته‌است. داستان بزک چینی در همه‌ی نقاط افغانستان و حتی ایران کمابیش همان قصه‌ی بزی است که برای چریدن به صحرا می‌رود و به بزغاله‌هایش هشدار می‌دهد که نباید دروازه‌ی خانه را برای گرگ باز کنند. گرگ بزغاله‌ها را فریب می‌دهد و با بازکردن درِ خانه، آن‌ها را می‌خورد. بزک چینی در آخر داستان به مصاف گرگ می‌رود و پیروز می‌شود. زیبایی این داستان در این است که بزغاله‌ها صحیح و سالم از شکم گرگ بیرون می‌آیند. و اما زیبایی این انیمیشن بیشتر از داستان‌های فولکلوریک این قصه است، چون که نه تنها صحنه‌های خون و خونریزی ندارد بلکه گرگ قرار هم نیست کشته شود، یا مثل ‌هایی از نسخه‌هایی از آن در چاهی بیفتد و بمیرد. در این انیمیشن گرگ زنده می‌ماند و مثل بقیه‌ی حیوانات در همان ساحه‌ی بامیان زندگی‌اش را ادامه می‌دهد، اما آموخته است که دیگر نباید به خوردن هیچ حیوانی چشم طمع بدوزد. بذری که این انیمیشن زیبا با دیالوگ‌های پُخته و ماندگارش می‌پاشد، این است که تاریخ را باید از نو خواند و عبرت گرفت. بزک چینی بذر بی‌اعتمادی و اضطراب را در دل نمی‌پاشد. 

افغانستان ـ انتخاب زنان به کارگردانی هدیه لهیب: شاید قوی‌ترین فیلم جشنواره همین باشد. داستان دو زنی است تأثیرگذار در افغانستان معاصر. دو زنی سرسخت، دو بذری که در بدترین شرایط محیطی تاب آورده‌اند، رشد و نمو کرده‌اند. یکی قوماندان کفتر و دیگری حبیبه سرابی. اولی بی‌سواد، قوماندان گروهی مجاهد و دومی باسواد، والی بامیان، اولین والی زن در افغانستان. برای سرسختی این دو زن همین اشاره کافی است که در مردسالارترین سرزمین دنیا توانسته‌اند نه تنها پشت پرده نباشند که بر جامعه‌ی مردان نیز فرمان برانند. هر دو زن در جامعه نفوذ دارند و مردم برای حل مشکلات‌شان نزد آن‌ها مراجعه می‌کنند. اولی مطابق به عُرف حکم می‌راند و کیفر می‌دهد و دومی طبق قانون جزا تعیین می‌کند.  جامعه‌ی افغانستان همین است، با هر دو شیوه می‌توان مسایل را حل کرد. هر دو هنوز کاربُرد دارند. فیلم پُر است از صحنه‌های تأثیرگذار و به یاد ماندنی: چهره‌ی قوماندان کفتر در شب که برافروخته از نور شعله‌ی آتش است و گوش سپرده به صدای تیراندازی در نزدیکی‌ها؛ نگران فردای مردمش است. او برای حل مشکلات مردمش حتی تا نزد رئیس مجلس افغانستان، یونس قانونی، می‌رود. همچون یک قوماندان مقتدر و مردمی با رئیس رفتار می‌کند. اسیر زرق و برق دفتر و دستک و وسایل پذیرایی رئیس نیست؛ حتی جرعه‌ای از چایی که برایش در ظرف چینی اعلا آورده می‌شود، نمی‌نوشد. می‌داند کارش را راه نمی‌اندازند، دست خالی و ناراضی برمی‌گردد. اما مردمش او را دوست دارند و از اوامر او اطاعت می‌کنند.  فیلم یک در میان سراغ هر دو زن می‌رود. اوج فیلم زمانی است که این دو زن هم‌دیگر را ملاقات می‌کنند. از کار هم می‌پرسند. قوماندان کفتر با لبخند به حبیبه سرابی می‌گوید: من هم همین کارهایی را می‌کنم که تو می‌کنی. همان طوری که یک فیلم‌ساز جوان از این مستند زیبا می‌آموزد، بیننده هم متوجه این دو شیوه در زندگی افغان‌ها می‌گردد: زندگی در پناه قانون و عرف. قانون دست و پای حبیبه سرابی والی را بسته است اما عرف دست قوماندان کفتر را باز گذاشته است. جامعه‌ی افغانستان به شدت سنتی و عرفی است. برای همین وقتی والی بامیان برای دیدار مغاره‌نشینان بامیان می‌رود، با نارضایتی آن‌ها روبرو می‌شود. چون بر اساس قانون از آن‌ها می‌خواهد که مکان‌هایی را که میراث تاریخی‌ هستند، ترک کنند.   

من و خودم، ساخته‌ی پیمان آریانفر فیلم هشدارآمیزی است در باره‌ی بذرهایی که به هدر می‌روند. فیلم به معضل جوانان در شهرهای افغانستان می‌پردازد. به شیوع فیلم‌های جنسی که به راحتی در بدل مبلغ ناچیزی در دسترس جوان‌ها قرار می‌گیرد. از دستاوردهای تکنولوژیک این گونه استفاده می‌کنند، روی موبایل‌های‌شان این فیلم‌ها را دانلود می‌کنند. فیلم هشداری است به خانواده‌ها و مسئولان جامعه. جوانی که توبه کرده بوده سراغ این گونه فیلم‌ها نرود، در آخر فیلم می‌بینیم که باز دچار وسوسه‌ی هم‌نشین فریب‌کار می‌شود تا نتواند از چنبره‌ی گمراهی بیرون بیاید. فیلم مشکل پرداخت در مضمون را دارد، هم از نظر فیلمنامه و هم از نظر کارگردانی. بازی‌ها نیز چنگی  به دل نمی‌زنند. 

آرمان‌شهر، ساخته‌ی حسن ناظر و بازیگری ملالی ذکریا: فیلم درباره‌ی کاشتن بذر و نطفه‌ی انگلیس است در بطن زنی که نماد افغانستان است. زن بدون آن که بداند با این توطئه مواجه می‌شود. می‌خواهم مفصل‌تر درباره‌ی این فیلم بنویسم و در این جا تنها به نکاتی کوچک بسنده می‌کنم. فیلم تجربه‌ی ناموفقی است برای کارگردان جوان آن، حسن ناظر، که فیلم‌های دیگری نیز در کارنامه‌اش دارد. علت آن هم این است که شناخت زیادی نسبت به افغانستان نداشته است، مکانی که داستان فیلم در آن اتفاق می‌افتد. زنی جوان با همسر معلول‌اش قهرمان داستان هستند، زن تصمیم به باردار شدن از نطفه‌ی همسرش را دارد. دو داستان موازی به این داستان را نیز داریم؛ جوانی انگلیسی که پدرانش در افغانستان کشته شده‌اند و از همین رو می‌خواهد که با زنی افغان فرزندی داشته باشد. و داستان پیرمرد هندی‌ای که در یکی از شهرهای هندوستان زندگی می‌کند؛ به زندان می‌رود و رها می‌شود و بعد به شغل راننده‌ی تاکسی مجبور می‌شود. در آخر فیلم هر سه داستان به هم پیوند می‌خورند. به نظر می‌رسد که سازندگان فیلم گوشه‌ی چشمی به فیلم «بابِل» ساخته‌ی «الخاندرو گونزالز ایناریتو» داشته‌اند به عنوان نمونه‌ای مشهور و موفق از این گونه فیلم‌های تلفیقی و اپیزودیک. اما ساختن این گونه فیلم‌ها قاعده‌ی خاص خودشان را دارند: بابِل تشکیل شده از چهار داستان که مستقل از هم هستند ولی به گونه‌ای به هم ربط پیدا می‌کنند. به جز عنصر اسلحه که داستان‌ها را به هم پیوند می‌دهد، موضوع ناتوانی انسان‌ها در فهمیدن حرف هم‌دیگر که اشاره دارد به اسطوره‌ی بابل باستان، در همه‌ی داستان‌ها مشترک است. مشکل فیلم آرمان‌شهر از این سرچشمه می‌گیرد که در سه داستان مجزای از هم هیچ عنصر مشترکی وجود ندارد و داستان‌ها حول موضوع مشترکی هم اتفاق نمی‌افتند. بنابراین فیلم آرمان‌شهر را باید در ژانر دیگری نقد و بررسی کرد؛ فیلم یک داستان اصلی پیدا می‌کند که همان داستان زن و مرد افغان است و داستان‌های مرد انگلیسی و مرد هندی، که به گونه‌ای با این داستان اصلی پیوند پیدا می‌کنند، داستان‌ها و شخصیت‌های فرعی در این فیلم را تشکیل می‌دهند. و وقتی این دو، مرد انگلیسی و مرد هندی، شخصیت‌های فرعی باشند، در این صورت قسمت‌هایی از داستان مرد انگلیسی و بخش‌های زیادی از داستان پیرمرد هندی کاملاً غیرموجه و اضافی می‌نمایند. بیننده می‌ماند که چه نیازی بوده است که به یک شخصیت فرعی این قدر زیاد پرداخته شود که ما به زندان رفتن پیرمرد هندی را بدانیم و آزادشدن او را و مجبورشدنش را برای رانندگی تاکسی. کاش سازندگان فیلم از مشورت افغان‌ها بهره می‌بردند تا فیلم قابل قبولی، شایسته‌ی واقعی برای نماینده‌ی فیلم‌های افغانی در اسکار، ساخته می‌شد.

هر دیاری گُل‌ها و گیاهانی خاص دارد با رنگ و عطر و میوه‌ی خاص. که اگر آن گل‌ها و گیاهان به دیاران دیگری برویند، یا رشد نمی‌کنند یا ویژگی دیگری پیدا خواهند کرد. کهن یادگار سرزمین آذر به کارگردانی سمیع‌الله عطایی اولین فیلم قوم‌نگارانه (اتنوگرافیکی) است که در افغانستان ساخته شده است. موضوع این فیلم فرهنگ مردم هزاره است. فیلم خوب‌تری می‌توانست باشد اگر از منظره‌های بومی بیشتری استفاده می‌کرد و اگر نقبی به تاریخ می‌زد. تنها بسنده کرده است به فرهنگ هزاره‌ها. فیلمی است فولکلوریک و خوب به دل می‌نشیند، چون از دل برخاسته است، هرچند حس می‌کنی که بازیگران زندگی نمی‌کنند و دارند بازی می‌کنند. کهن سرزمین آذر از آن دسته فیلم‌هایی است که تأثیر خوبی بر تماشاگر می‌گذارد هر قدر هم اگر خوب ساخته نشده باشد. شاید به این خاطر که بیننده را به درون قصه‌ها می‌برد و نقالی‌ها و شب‌نشینی‌های زمستان و میله‌ی کنار آتش. قصه‌ی نوروز و زمستان، عروسی و مرگ، نبرد خیر و شر. موسیقی هم خوش نشانده شده بر تصاویر و رنگ و حرکات موزون.  فیلم می‌تواند فیلم‌سازان جوان را به صرافت بیندازد که بروند و در باره‌ی اقوام فراموش شده‌ی سرزمین پهناور افغانستان و رسم و فرهنگ‌شان فیلم بسازند. نه تنها برای شناساندن آن‌ها برای مردم دنیا که برای دیگر اقوام افغانستان. اعتراف می‌کنم که خودمان را خیلی کم می‌شناسیم و برای همین است که مردم دنیا نیز ما را نمی‌شناسند و یا کم می‌شناسند و همان گونه که خودمان با خودمان به مشکل می‌افتیم، دنیا هم با ما به مشکل گرفتار آمده‌اند. 

در مِه، اثر محبوبه ابراهیمی، بذری است که در خود داستانی را گنجانده است: موضوع دو نفر هنرمند فیلم در غربت غرب. یکی جوان است و سرشار از امید و دیگری پا به میان‌سالی گذاشته و نگاه پُخته‌اش به زندگی در غربت او را به یأس کشانده است. هر دو بازیگر بوده‌اند؛ اولی در کاغذپران‌باز بازی کرده و دومی در طعم گیلاس. اولی امیدوار است در غرب امکانی برای رشد و بارورشدن پیدا کند و دومی اما در غرب چیزی جز غربت نیافته، نبود امکانات چنان او را به ستوه رسانده که ساختن فیلم و به هنر پرداختن چون رویایی دست نیافتنی به او می‌نماید. اکنون دغدغه‌ی او پیدا کردن نان و مصارف زندگی است. غم نان اگر بگذارد، شاید او بعد بتواند به هنر بیندیشد. فیلم در ظاهر درباره‌ی همین دو هنرمند فیلم افغانی است، اما من در آن داستان سه هنرمند را یافته‌ام. هنرمند سوم که نامریی است، خود کارگردان فیلم است؛ محبوبه ابراهیمی. او برعکس آن دو دیگر زن هم است و دیرتر به غرب رسیده. او اما نه این است و نه آن. او روش خاص خودش را داشته و موفق هم بوده، چون که توانسته است فیلم بسازد. اگرچه دیدگاهش درباره‌ی غرب و امکاناتش همانی است که در نمای آخر فیلم‌اش می‌بینیم؛ مبهم و مه آلود. میرحسین نوری در کنار برکه‌ای نشسته است در هوای سرد پاییزی و مه‌آلود رو به آینده‌ای نامعلوم؛ تنها بودنش به شدت حس می‌شود. فضای خاکستری در این نما بیننده را سرشار می‌سازد از حس ناامیدی بازیگر فیلم. در مه پیش روی ما صحنه‌ی مبهمی باز می‌کند از وضعیت پیچیده‌ی این دو هنرمند در آینده. 

صندوق خاطرات، ساخته‌ی حامد علی‌زاده: هر بذری خاطره‌ای است از گیاهی. شاید مستند صندوق خاطرات نزدیکترین شباهت را با فیلم بذرهایی از گذشته داشته باشد. خانواده‌های قربانیان جنگ‌های این چند دهه نمایشگاهی را برگزار کرده‌اند و در آن آثاری از اعضای خانواده‌ی از دست رفته‌ی‌شان را به نمایش می‌گذارند. اشیای مورد علاقه‌ی آن‌ها را، لوازمی را که داشته‌اند. در این فیلم آدم‌ها بی‌شباهت به گیاهانی نیستند که مورد هجوم تبرداران باغ قرار گرفته‌اند و اینک این ابزارهای به جا مانده از آن‌ها شبیه به بذرهایی می‌شوند برای حفظ و بازسازی آن‌ها. هر بذری خصوصیت آن گیاه از دست رفته را دارد. زیباترین نکته در این نمایشگاه آن است که به دور از هرگونه تبعیض و تعصبی خانواده‌های قربانیان گرد هم جمع شده‌اند، وابسته به همه‌ی اقوام افغانستان هستند از هر زبانی و عقیده‌ای و جنسیتی یاد و خاطره‌ی عزیز از دست رفته‌اش را با بینندگان شریک می‌کنند. هر باغی با تنوع گیاهان و گل‌هایش زیباتر است. بذری از آن گیاه باغ‌آرا را در دل‌ها و ذهن‌ها می‌نشانند تا باور کنی ستمی را که به این باغ و گیاهانش رفته است. این صندوق خاطرات شبیه می‌شود به همان مجموعه‌ی بذرها در ناروی برای آیندگان. خاطره‌ی از دست رفتگان برای نسل‌های بعدی در این صندوق‌ها محفوظ است. تاریخ را پسان‌ترها آن شکست خورده‌ها خواهند نوشت. چون وقتی در ردیف تبرداران قرار بگیری و تاراج‌گران، در روایت‌ات تبعیض روا خواهی داشت. تصمیم با تو است که چه گیاهی را بخواهی قلع و قمع کنی، و توجیه‌اش را هم داشته باشی. اما اگر در ردیف قلع و قمع شدگان ایستاد شوی، چنان در تو ستم تبر تا مغز استخوان نشسته که زخمیان را از هر نوع، از خودت باور داری. هیچ مرزی بین تو و او نیست. پس از اتمام نمایشگاه تو را هراس فرامی‌گیرد؛ کارگردان تو را با پرسشی رودررو گذاشته است: این صندوق‌های خاطرات را چه کار می‌کنند؟ نکند آن‌ها را دور بریزند. باید مجموعه‌ای عظیم ساخته شود که گنجایش حدود یک میلیون صندوق یا بیشتر را داشته باشد. برای هر فردی که در این فصل تاراج باغ از دست رفته‌اند، بذرهایی و خاطره‌هایی. برای نسل‌های فردا. عبرتی هم، که هیچ‌گاه دست به تبر نبرند؛ هر گیاهی با هر خاصیتی و رنگ و بویی این باغ را زینت می‌بخشد. 

دو راهی، ساخته‌ی عبدالواحد بختیار، بذر هنری‌ای است که درست پاشیده نمی‌شود، بدیهی است که به بار ننشیند. دو راهی ضعیف‌ترین فیلم جشنواره است به خاطر قصه‌ی ضعیف و باورنکردنی، بازی‌های اغراق‌آمیز و کارگردانی ضعیف آن. فیلم همان نگاه استریوتایپیک را دارد به خان‌ها و ملک‌های قریه‌‌ها که زمین‌خوار هستند و در این کار حتی از قتل و بدنام سازی کم‌بغلان قریه هم روی‌گردان نیستند. ملاها هم همیشه در خدمت صاحب قدرتان خواهند بود. فیلم ماجرای پسر جوانی با خواهرش را روایت می‌کند که ملک قریه قصد تصاحب زمین میراثی‌شان را دارد. ملک صاحب توسط ملای روستا دختر جوان را بدنام می‌سازند، تا نه تنها برادر از خیر زمین و مُلک بگذرد، بلکه دختر نیز از ترس سنگسارشدن خودش را به مُلا تسلیم کند. دختر راه سومی را انتخاب می‌کند: حلق‌آویز کردن خود. 

وقتی بهار می‌رسد: رحمان عالمی می‌خواهد بذرها را در بهاری بکارد، در جشن نوروز. در فضای پس از جنگ قرار داریم، زمستانی که رو به پایان است و نوروزی که در پس کوه‌ها نفس‌زنان بالا می‌آید. هنوز سرمای خرابی و ناامنی حاکم است، ولی مردم مدام از رسیدن بهار می‌گویند و از کاشتن نهال. سرسبزی. اگرچه هنوز در پیشابهار قرار داریم، ولی فضا سرشار است از امید و رنگ. مردم آماده می‌شوند که به پیشواز بهار و نوروز بروند. هر شهری رسم و سنت ویژه‌ی خودش را برای برپایی جشن نوروز دارد. نوروز کابل با نوروز مزار متفاوت است، اگرچه مراسم جنده بالا در هر دو شهر برگزار می‌شود. فروشندگان نهال و گل و شیرینی انگار نه انگار که همان فروشندگان استخوان باشند در فیلم تجارت استخوان که پیشترها ساخته شده بوده. مردم انگار همه چیز را فراموش کرده باشند، غم‌ها و غصه‌ها را و بخشیده باشند همه‌ی آنانی که غم را به ارمغان آورده بوده‌اند. اما فیلم‌ساز و جشنواره‌ی فیلم با این فراموشی سر سازگاری ندارند؛ فیلم سیاهِ تجارت استخوان را بلافاصله پس از این فیلم رنگی و سراسر امید خواهیم دید. 

تجارت استخوان: این فیلم فضای پیشاجنگ را در افغانستان نشان می‌دهد. فیلمی سیاه و سفید. با سفیدی اندک و سیاهی بسیار. اگرچه رحمان عالمی این فیلم سراسر یأس را پیشتر از وقتی بهار می‌رسد ساخته، ولی مدیران جشنواره با چیدمان فیلم‌ها کارگردانی بی‌نظیری انجام داده‌اند؛ این فیلم را بعد از آن یکی نشان می‌دهند. بذر ناامیدی در دل بیننده می‌کارند، هشدارآمیز. وقتی این فیلم را پس از آن یکی می‌بینی، حس هراسی در تو دست می‌دهد از نوع آدمی: افغان‌هایی که در شرایط جنگی و فقر تا چه حد به سقوط اخلاقی افتاده‌اند. انسان افغانی به کاوش گورستان‌ها پرداخته تا استخوان‌های نیاکانش را بیرون بکشد و ببرد آن را به استخوان‌خرهایی به ناچیز بفروشد. استخوان‌خرهای افغان هم آن‌ها را می‌برند و به پاکستان می‌فروشند. چنان تکان‌دهنده است این فیلم که به یادت می‌اندازد که در چهار دهه‌ی گذشته تمام داروندار افغانستان به یغما رفته است، آن هم توسط خود مردم که در شرایط جنگی و فقر، جاهل و طماع بار آمده‌اند. آثار تاریخی‌ی آن سرزمین به پاکستان قاچاق شد تا اندکی از آن به دست کلکسیونرهای اروپایی برسد. معادن زمرد و لاجورد و شاه‌مقصود و یورانیوم غارت شد و هزینه‌ی اسلحه و مهمات گشت. گاز و نفت هم به روسیه رفت و جنگل‌ها قطع شدند و باز هم به پاکستان برده شدند.  این فیلم هشداردهنده که بذر هشدار در دل می‌افشاند سال‌ها پیش ساخته شده، اگر خوب پخش می‌شد، چه بسا که توجه مردم دنیا را به خود جلب می‌کرد و اندکی تمهیدات سنجیده می‌شد برای جلوگیری از فاجعه‌ی ویران سازی آثار تار

 

یخی توسط داعش. فروشندگان استخوان پیشترها آثار تاریخی افغانستان را ویران کرده بودند و بعد با بردن استخوان‌های نیاکان افغان‌ها، آن‌ها را از هویت تهی ساختند. چه بسا که فردا داعش استخوان‌های اجداد سوری‌ها را از گورستان‌های کهن آن سرزمین بیرون ببرند و بفروشند. تا در جای دیگری و در گورستان دیگری کشف شوند و تاریخ جدیدی جعل شود و هویتی جدید و جعلی برای کسان دیگری ساخته شود. 

چند متر مکعب عشق، ساخته‌ی جمشید محمودی حسن ختام جشنواره است. فیلمی است زیبا درباره‌ی پاشیده شدن بذرعشق در قلب دو جوان. عشقی که از نظر عرف جامعه نامتعارف است. دختر به قشر افغان مهاجر تعلق دارد و پسر ایرانی است. افغان‌ها در جامعه‌ی ایرانی پایین‌ترین و آسیب‌پذیرترین قشر جامعه را تشکیل می‌دهند. حق کار کردن ندارند و حق اقامت را هم؛ کارگران و خانواده‌های‌شان بارها در صحنه‌های مختلف فیلم از ترس مأمورین نیروی انتظامی از کارگاه‌ها و اتاقک‌های حلبی‌آبادها فرار می‌کنند و در آبروها پناه می‌گیرند. دختر جوان افغان با پسر جوان ایرانی که هم‌کار پدرش است، دل به هم سپرده‌اند. ب

ا این کار خلاف عُرف خانواده و جامعه رفتار می‌کنند. مهاجران افغان ساکن در این کارگاه‌ها و حلبی‌آباد مربوط به کارگاه‌ها نمادی از همه‌ی مهاجران افغان می‌شوند و این حلبی‌آباد و کارگاه‌ها تبدیل می‌شوند به نمادی از جامعه‌ی کارگری ایران، جاهایی که افغان‌ها مدام مورد بی‌مهری قرار می‌گیرند و به مأموران انتظامی گزارش می‌شوند که بیایند و دستگیرشان کنند. افغان‌ها در اوج داستان فیلم ناچار می‌شوند کشور را ترک کنند، در حالی که دختر و پسر نمی‌توانند هم‌دیگر را ترک کنند. دختر و پسر به نمادی از نسل جدید افغانی و ایرانی تبدیل می‌شوند که قصد ترک‌کردن هم‌دیگر را ندارند، حتی اگر قانون‌‌گزاران – که در فیلم غایب هستند و قدرت‌شان را با نیروی انتظامی رعب‌آور اعمال می‌کنند – نخواهند این با هم بودن ادامه پیدا کند. عُرف جامعه نیز چنین وصلتی را نمی‌پذیرد انگار، نه پدر دختر راضی است و نه سرپر

ستان پسر.  فیلم در اوج به پایان می‌رسد؛ در اخیر دختر و پسر گریخته از قانون و جامعه، در کانتینری که میعادگاه عشق‌شان است، پناه می‌برند. در این پناه‌گاه گیر می‌افتند، چون کانتینرها را برای انتقال روی‌ هم‌دیگر می‌چینند. این صحنه نیز تبدیل می‌شود به نمادی از جامعه‌ای که در آن عشق ممنوع است، دنیایی که زندانی است برای دلدادگان؛ مبادا که بذر عشقی پاشیده شود.

ASEF SOLTANZADEH  ·پنج‌شنبه, اکتبر 29, 2015