روزهای اول درسرزمین دیگران : درمدت بودوباشم درپشاور باچندنفر دوستانی که باتنظیم محترم حضرت صبغت الله مجددی معرفت داشتند آشناشدم وازهمین طریق ثبت نام شدم، کارت تنظیم رابدست آوردم و ازدفترمربوطۀ پاکستان (شناختی پاس) هم گرفتم. درهمین مدت چند مضمونی هم برای نشرات افغانها درپاکستان نوشتم وپارچۀ هم به استقبال شعر(آزادی) شاعرشهیرفرانسه، پول ایلوار، برشتۀ تحریرآوردم که هم دریک رادیو محلی افغانها وهم درمجلۀ میثاق خون به مدیریت محترم داکترحقشناس بچاپ رسیدوبعدتر ازامواج رادیوی مربوطه که برای افغانهای مهاجر درداخل افغانستان نشرات شبانه داشت، نیزپخش گردید. آن پارچه باعنوان (همه جااسم ترا مینویسم) وتقدیم به مجاهد گمنام وطن بود، که بعدها درایالات متحدۀ امریکا درجریدۀ مردمی امید نیزبه چاپ رسید.
درپاکستان درنخستین دیارغربت دراواخرسال 1981-1982 گاهی در پشاور وگاهی دراسلام آباد روزهای بس دشوارو اسفناکی راسپری کردم، وضع غم انگیز ودربدری مهاجرین وپناهگزینان افغان که درآن سالها اکثرا طبقۀ تحصیل یافته ونخبگان، مامورین عالیرتبه وسابقه، شاگردان مکاتب ومحصلان فاکولته هارا تشکیل میداد، سخت تکان دهنده و زجرتناک بود. درآن مقطع دردناک آغازبی وطنی در دیار دیگران همه دردمشترک داشتیم، درد ازدست دادن وطن، کاروکسب ووظیفۀ روزمره، درد فقدان عزیزان وخویشاوندان، دردناداری وبی سرنوشتی وامثال آن !
اما اولترازهمه درانتظار وامید یک فردای روشن ونجات بخش بودیم، که رژیم خودکامه ومقهورکنندۀ کمونیستی بزودی سقوط کرده از افغانستان برچیده شود، ودست یغماگر متجاوزین شوروی کوتاه گردد، صلح وصفا بازآید وبه وطن آزاد وسرزمین محبوب مادری خویش مراجعت کنیم. ولی صدحیف وافسوس که فردای روشن ورجعت به وطن پرصلح وصفا ازهمان تاریخ تاامروزکه بیش ازسی وسه سال می شود، هرگز میسرنگردید.
روزی ضمن مطالعۀ آثار ادبی غرب پارچه شعرشاعری راخواندم که دور ازوطن درتبعید درزیر عنوان (درانتظارفردا) ومن به استقبال و همنوایی او پارچۀ را تحت عنوان (فردای روشن ما درکجاست؟) چنین به رشتۀ تحریرآوردم :
همه باهم درین زمزمه اند که فردا فردا
ومن می پرسم پیهم که تاظلمت شب اینجاست
فردای روشن ما درکجاست ؟
میگویند در شفق داغ افق های دور
در طلوع آفتاب، در گسترش روشنی و نور
اما سالهاست درانتظار صبح این شب یلدا هستم
همه جا در جستجوی آن فرخنده فردا هستم !
فردای پیوند های محکم وقیام همگان،
نیروبخش وحدت و پیمان راستین من وتو،
برهم زن صف دشمن ویرانگر وگماشتۀ دیگران ،
که خزیده است چون مار در آستین من و تو!
کجاست فردایی که درآن اهریمن جنگ نباشد،
وطن جولانگاه دزدان ناموس و ننگ نباشد
من و تو تا فتنۀ بیگانه ازوطن دور نسازیم
تاچشم عدو بانیروی وحدت وهمرنگی کور نسازیم
راه صلح وآزادی وطلیعۀ نوروز ما
پیهم ناپیدا خواهد بود !
پس فرداهای دیگر ما چون امروز
بی فردا خواهد بود !
هنوزچندشب وروزی از ورودم درشهرپرسروصدا وناآشنای پشاور نگذشته بودکه یکباره ملتفت شدم همه چیز، همه اندوخته هاودار وندار خودرا دروطن عزیزم ازدست داده ام : فعالیتهای علمی ومطبوعاتی، وظایف تدریسی واداری فاکولتۀ طب پوهنتون کابل، تمام کتب وآثار نشرشدۀ علمی ومسلکی ام بشمول نخستین فرهنگ طبی درافغانستان که تاجلد چهارم وحرف باترجمۀ دری تهیه وتدوین وبرای محصلان فاکولته های طب وفارمسی به نشررسانده بودم، تمام کلکسیون تراجم ومقالاتم که درجراید ومجلات وطن بچاپ رسیده بود، کتابخانۀ کوچک شخصی ام، خانه وسرپناه وآن محلۀ محبوب وخوش آب و هوای کارتۀ پروان وبالاخیر همه دوستان وعزیزان وهمسلکان گرامی ام وازهمه دردناکتر وطن شیرین ومادر وپدرعزیز وسالخورده وبجان برابرم را پدرود گفته بودم !
یقین دارم شمانیزخوانندۀ ارجمند، درهمین لحظه به آنهمه عزیزان و گنجینه های مادی ومعنوی راکه حین خارج شدن اجباری ازوطن برای همیشه ازدست دادید، بیاد خواهیدآورد: آن خانه وکاشانۀ که زیرسقف آن میزیستید، آن کوچه ومحله ایکه درمحیط محبوب آن تولدیافتید وبزرگ شدید وبه ثمر رسیدید، آن مسلک وحرفه وموقف اجتماعی و اداری راکه پس ازسالها زحمت وتحصیل وتجربه بدست آوردید، وباز هم ازهمه گرانبهاتر ودردناکتر خاص مقدس وطن ومأمن ومنبع عشق ها وآرزوهاو رویاهای خود را ! راستی چه اسف انگیزاست که انسان با زجرت (جداشدن گوشت از ناخن)، درسیاهترین وتلخترین ساعات زندگی و پدرود غم انگیزوطن خود، باچنین سرنوشتی گرفتار آید ودر یک مسیرتاریک قدم گذارد !
همینکه خودرا درشهر پرحادثۀ پشاور تک وتنها وبدون آنهمه پیوند های عاطفی ومعنوی زادگاه محبوب خود یافتم، بار وسوسه وتشویش و استرس سخت بردوشم سنگینی کرد واندیشه ونیازشب وروزم این بود که ایکاش وطن هرچه زودتر ازسلطۀ اجنبی وتجاوز واشغال قشون سرخ سفاک شوروی رهایی یابد ودوباره باهمه افراد خانواده به کابل عزیزرجعت کنم و ازکابوس هولناک تبعید و بی وطنی وبی سرنوشتی نجات یابم ؟! / (دنباله دارد)