قطعه دو – شعر شهید قـهـار عاصـی بـنـام : بــگــو بــه خــاک فـــروش

         بگو به خاک‌فروش

که دست از سرِ این خاک‌ توده بردارد

که پایِ مرکبِ بیگانه‌ پرورِ خود را

به این قلمروِ بسیار‌کشته نگذارد.

و هر معاملتی را که طرح می‌ریزد

به ارتباطِ خود و خانواده‌اش ریزد

نه با دیارِ‌شهیدان و ملکِ جانبازان.

بگو به خاک‌فروش

که دست‌بازیِ خود را برون از این کشور

به هر کجا که ولی‌نعمتش فروخته‌است

به راه اندازد،

نه در قلمروِ خون و سرودِ آزادی،

نه در ولایتِ در‌خاک‌و‌خون‌نشستة‌ من.

بگو به خاک‌فروش

که سازهایِ اجیرانة‌ سفاهت را

به آستانة‌ ارباب‌هاش بنوازد

نه در دیارِ قیام و شهادت و شمشیر.

بگو به خاک‌فروش

که نسجِ پرچمِ مزدوری‌اش

زمانه‌هاست که افشا شده‌ست

کهنه شده‌ست

و آفتابِ‌دروغینِ دست و دامانش

در این گذرگهِ آشوب رنگ باخته‌است.

بگو به خاک‌فروش

که این دیار تحمّل ندارد از این پس

سفارشاتِ برون‌مرزیِ خیانت را.

و

و هیچ فرعونی در این جفاکده

چادر نمی‌تواند زد.

بگو به خاک‌فروش

که نامِ دوّمِ این خاک مِحجَرِ زخم است

و مرده‌هاش به تاریخ حکم می‌رانند.

بگو به خاک‌فروش

معاملاتِ دکان‌داری‌اش در این بازار

ز رونق افتاده‌ست.

دگر حضورِ گدایانة‌ جهنّمی‌اش

کلاه بر سرِ این سرزمین نخواهد بود

دگر پیازِ فریبش نه رنگ می‌آرد

نه بیخ می‌گیرد.

بگو به خاک‌فروش

زمان

به وزن و حجمِ دگر در گذار از این خاک است.

زمانِ موعظه‌هایِ فرنگیانه شده.

زبانِ‌تازه بیاور،‌پیامِ تازه بده.

بگو به خاک‌فروش

که در ولایتِ‌من

گرسنگی از اسارت هزارها فرسنگ

به پیش می‌رانَد.

ز خیرخواهیِ‌کاذب به راه چاه مکَن.

بگو به خاک‌فروش

که دستگاهِ طلسمات‌سازیِ افرنگ

ز خونِ این مردم

گذار نتواند.

و کارگاهِ کثیفِ اجیرپروری‌اش

به«ایدس» درگیر است.

بگو به خاک‌فروش

که از وقاحتِ اجدادِ خود بپرهیزد.

به خونِ پاکِ هزاران‌هزار آزاده

نیامیزد.

و رستخیزِ دلیرانِ پاک‌دامان را

(نه دزد و رهزن را)

خلل نیامیزد

بگو:

رهش بگیرد و از این میانه برخیزد.

بگو به خاک‌فروش

که دورِ تاج‌دهی‌هایِ‌دزدِ دریایی

به پای آمده‌است.

کنون محاسبة‌ خون و داد و تاریخ است.

کنون محاسبة‌ اعتماد و ایمان است.

و دست،دستِ بلندِ خدایگانِ ره است،

که پشت می‌شکناند

که باز می‌دارد.

بگو به خاک‌فروش

که زخمِ کهنة‌ این ملک را نمک نزند

و دردهایِ قدیمیِّ روزگاران را

عصب نینگیزد.

بگو به خاک‌فروش

که کارنامة‌ اجدادی‌اش بس است

به دوشِ خویش کشد.

بگو به خاک‌فروش

در آن دیار اقامت کند که تبعه‌اش است

در آن دیار که اولادهایِ عیّاشش

ز خونِ این مردم

به عیش مشغول‌اند

نه در دیارِ به‌خاک‌و‌به‌خون‌نشستة‌ ما

بگو به خاک‌فروش

که سنگِ دردِ وطن را به سینه کم کوبد

که گُل به کاکلِ نامردها نمی‌زیبد

و حرفِ عشق به لب‌هایِ خائنِ مزدور

صفا نمی‌یابد.

بگو به خاک‌فروش

که رفته پهلویِ آن پیر خوکِ استعمار،

به سوگ بنشیند،

و خوابِ‌سلطنتِ باز‌یافته

بیند.

بگو به خاک‌فروش

که خیمه از سرِ این گریه‌گاه برچیند.