سیاه موی و جلالی – ثبت مرحوم دکتور برنا آصفی بار اول در شماره های 9، 10و 11، مجلۀ آریانا سال 1332نشرگردیده است.

بار اول در شماره های 9، 10و 11، مجلۀ آریانا سال 1332نشرگردیده بود. بار دوم، در کتاب آیین نگارش پوهاند محمد نسیم نکهت سعیدی استاد فاکولتۀ ادبیات پوهنتون کابل به صفت یک نمونۀ داستانی نشر شد. اینکه بار سوم به نشر آماده می شود. من سه نوشتۀ بیوگرافیک در بارۀ مرحوم دکتور برنا آصفی و این داستان او را آمادۀ چاپ کرده ام .
رحـیـم ابـراهـیـم

********

این داستان از زبان یگانه بازماندۀ سیاه موی و جلالی که ملا بهأالدین نام دارد و چند ماه بعد از وفات جلالی در سال 1306 شمسی تولد یافته، نوشته شده است.
ملا بهأالدین جوان راستگوی و سنجیده یی ست و مثل پدرش، سرگذشت عشقی هم دارد. حافظه اش خوب و معتمد است . اکثر آثار منظوم پدرش را به یاد دارد. چون شعر شناس است، از دستبازی هایی که با دو بیتی های پدرش شده، سخت متأثر می باشد. او از همه، خصوصاً آنانی که با دوبیتی های پدرش علاقه و سرو کار دارد، خواهش می کند تا شنیده گی های خود را با یک نظر غور و در این داستان اصلاح فرمایند.
اینک جلالی را نظر به معرفی بازماندۀ او بشناسید.
جلال الدین جلالی یا قهرمان نامی معرکۀ عشق پسر یوسف مسکین است که در سال 1281 شمسی در « ده ِ گزک » شهر آرمان مربوط حکومت قادس تولد یافت. دوازه ساله بود که که به آرزوی زیارت حضرت گندمعلی صاحب « سیاه سوار» از مشایخ مشهور و معروف هرات می باشد، به پشتون زرغون رفت و آنجا به فراگرفتن علوم مروج مشغول شد و به سرعت تعلیم خود را پیش برد. چون بیشتر دروس متداول را نزد پدر خود آموخته بود، توانست در ظرف یک سال چند کتاب عربی را بخواند و مورد توجه استاد خود قرار گیرد.

عشق جلالی چگونه شروع شد؟

فصل بهار بود. شبی جلالی خواب دید که ریش سپیدی به او اشاره می کند که به باغی که در آن نزدیکی ست برود. جلالی اطاعت می کند. وقتیکه از رخنۀ دیوار داخل باغ می شود، می بیند که دوشیزه یی زیبا بر لب جویی نشسته است و دسته گلی به دست دارد. جلالی از مشاهدۀ او تکانی خورده می خواهد برگردد. مگر لبخند دوشیزۀ جوان به او جرأت می بخشد تا از شهرتش بپرسد. دختر با وضع دلفریبی جواب می دهد :
اصل وطنم ز تربلاق است
از من جگر هزار داق است داغ است
هر شخص که نام من شنیده است
تا روز حیات در فراق است

من یار تو ام تو یار من باش
شیرین تو ام تو کوهکن باش
از صدق بدان که با وفایم
تا هست دمی به این سخن باش

در این وقت جلالی بیدار می شود. دیگر این سعادت را به چشم نخواهد دید. هر آن وضعش دگرگون می شد. فکر می کرد و آن منظرپۀ روحنواز را به یاد می آورد.
چار بیتی بالا را تکرار می کرد. می گریست؛ می گشت؛ می نشست؛ مگرکجا دلی که به دام صیاد ظالم افتاده قرار خواهد گرفت . رفقایش پریشان شدند . مدتی گذشت. ناچار از احوالش معلم را خبر کردند. معلم تنبیه کرد و به اظهار حقیقت وادارش ساخت . جلالی گفت :

شبی در خواب دیدم من سیاه موی
بر طرف بوستان و بر لب جوی
تبسم می کند سوی من از ناز
گلی در دست دارد، می کند بوی

معلم به خشم شد و گفت :
مگر به عقلت صدمه رسیده است که از خود بی خبری ؟
جلالی جواب داد :

بنوشیدم من از میخانۀ عشق
شراب وحدت از پیمانۀ عشق
روان شد خانه بر نام سیاه موی
شدم منشی به دفتر خانۀ عشق

وقتی که استادش این دوبیتی را شنید، فهمید که جلالی به کدام عالم است. به شاگردانش امرداد تا او را به وطنش برسانند و به پدر و مادرش تسلیم کنند. ایشان چنان کردند و همه اقوامش به شگفتی اندر شده بودند.

خواب جلالی حقیقت پیدا کرد

جلالی به همان وضع مدهوشی می گشت . روز شنید که چند خانه از تربلاق کوچیده آمده اند. چون اسم تربلاق همیشه ورد زبانش بود، به مجرد شنیدن آن، دیوانه صفت به جستجوی ایشان شد. از دُور دَور موضعی که اقامتگاه این کوچیان بود، می گشت مثلی که کسی را سراغ می کرد. ناگاه چشمش به دوشیزه یی افتاد که از چشمش برق مَحبت و آشنایی می جَست. به دقت نگریست، عین همان دلبری بود که در لب جوی گلی به دست داشت.بی طاقت شد و فریاد زد :

بحمد الله که دولت یار من شد
سیاه موی رهنمای کار من شد
بگردیدم تمام روی عالم
بسی صاحبدلان دوچار من شد

بحمدالله سر ِ من هوش آمد
که دریای دلم در جوش آمد
گرفته ساقیان در کف پیاله
صدای بانگ نوشانوش آمد

اینجا بود که عشق آفتابی شد. این موضوع به پدر دختر سخت ناگوار افتید و به موضع دورتری که به برج آشکارا موسوم بود کوچ کرد. ولی بعد از این دختر تنها نمی رفت و صیدی را که به دام موی های سیاهش افتیده بود، نیز با خود می کشاند. جلالی، بیچاره، سر و پا برهنه، محمل را تعقیب می کرد. شب به موضع خود رسیدند. جلالی بالای برج، سر سنگی ایستاده ناله می کرد :

صدف از موج دریا می زند سر
چو لعل از ینگ خارا می زند سر
طلوع صبحدم روی سیاه موی
ز برج آشکارا می زند سر

گل از طرف گلستان می زند سر
ز صنعتهای یزدان می زند سر
فغان و ناله های زارم امشب
سیاه مویا، به کیوان می زند سر !

پدر سیاه موی، چسان می خواست مانع عشق جلالی شود، چون جلالی روز و شب به گِرد ِ حصار برج می گشت و می خواند و باز سر ِ کوه می برآمد و از بالا برج آشکارا را تماشا می کرد و بدین سان قلب خود را تسکین می کرد. پدر سیاه موی نخواست که بیشتر از این بد نام شود و به سیاه موی امر کرد که از درون خانه بیرون نیاید تا شاید فراموش ِ جلالی شود. به این هم نشد عاشق بیچاره بیشتر سوخت و سخت تر ناله کرد. نا چار به سیاه موی گفت تا از وی خواهش کند که کم از کم خاموش باشد. ناکام خواهد شد. جلالی چنین عذر کرد :

چه سازم چارۀ درد ِ دل خویش ؟
به کِی گویم سیاه موی، مشکل خویش ؟
سیه ماری به رویت اوفتاده
جلالی را به هر دَم می زند نیش

هر آن کس عکس رخسار تو دیده
زلیخا وار پیراهن دریده
سیاه مویم، گذشته دَور ِ مجنون
که نوبت بر من ِ حیران رسیده

با آن هم برای اینکه صدای آن دلبر را بیجواب نگذارد، چندی خود را دور گرفت. صبح تا شام به کوه ها می گشت؛ سر نوشت خود را نمی دانست؛بی فکر هر طرف می گشت؛از خوردنی و آشامیدنی، جز پارۀ جگر و آب ِ دیده چیزی نداشت؛ ناله می کرد و می گریست :

عجب تَرک ِ وفا کردی سیاه موی
قیامت را به پا کردی سیاه موی
شمیم زلف ِ عنبر بوی خود را
به جان من بلا کردی سیاه موی

سیاه موی، ای ترا دلدار گویم
جمالت را گل و گلزار گویم
سر ِ خود داده ام من با رضایت
ترا من فاعل ِ مختار گویم

مَحبت از محبان می زند سر
کرامت از بزرگان می زند سر
به آتشهای هجران سیاه موی
ز من صد آه ِ سوزان می زند سر

به سر سودای تو دارم سیاه موی
به دل مأوای تو دارم سیاه موی
مراد ِ من به این دنیا ندادی
غم ِ عقبای تو دارم سیاه موی

جلالی با دیگران هم قطع علاقه کرد. به سیاه موی خواستگار فرستاد. چون روزها گذشت و از جلالی خبری نبود، اقوام پدرش به جستجوی او برآمدند . روز ها او را پالیدند؛ تا شبانگاهی به کمک ناله های پیهمش که با وقفه ها در آسمان طنین انداز بود و از گرسنگی چند روزه اش خبر می داد، او را در مغاره یی یافتند و از احوالش پرسیدند. جلالی غرق دریای مواج بیکران عشق بود و التفاتی به ایشان نکرد. خواستند جلالی را به سر ِ سخن بیاورند؛پرسیدند که چه وقت سیاه موی را به خواب دیدی ؟
وی با جوش عاشقانه شروع کرد:

شب آدینه و خواب سحر گاه
بحمدالله بدیدم روی آن ماه
تماشای جمال یار کردم
از آن رو می کَشم از فرقتش آه

شب آدینه دلدار ِ من آمد
مه خورشید رخسار من آمد
زده از نوک مژگان بر دلم تیر
همی گوید گرفتار من آمد

شب آدینه آمد ماه ِ تابان
به بالین ِ من ِ بیدل خرامان
بگفتا : ای جلالی، وادریغا !
ندارد آتش عشق تو پایان

هر چند نصیحت کردند تا جلالی این وضع خود را ترک کند؛ مگر او کمتر شنید. مدهوش بود،مثلی که آرزو نداشت این کلمات را بشنود . ناچار عهد کردند تا نزد پدر سیاه موی به طلبگاری بروند و عاشق شیدا را به این واداشتند که بر خانه برگردد. پدر سیاه موی نخواست که دخترش با به مجذوبی عروسی کند . این بود که [ قلب] جلالی سخت مجروح شد و همه روز آتش درونیش بیشتر شعله ور می شد. اولیایش دیگر نمی خواستند که جلالی ِ بد بخت بیشتر از این بسوزد .دوستانش جدا جدا خواهش می کردند تا عاشق بیدل را از این امر منصرف سازند؛ولی این کاری بود مُحال. خلیفه یی را که جلالی به او اعتقاد داشت آوردند تا شاید شفاعت او را بپذیرد، جلالی دیگر غیر از سیاه موی کسی را نمی شناخت

خلیفه درد عاشق بی دوایه
امید من به درگاه ِ خدایه
بکن رحمی به حال زار عاشق
مبادا جان من از تن برایه

به کوهستان گل ِ رعنا سیاه موی
بوَد غارتگر دلها سیاه موی
به نخلستان گلها گر درآیی
ببین از جمله گی بالا سیاه موی

سمرقند صیقل روی زمین است
بخارا زینت اسلام و دین است
سیاه موی ِ دلارام ِ نیکو خوی
به چار ایماق یکدانه نگین است

هرات و میمنه تا ملک اندخوی
سمرقند و بخارا تا به چار جوی
تمام این ولایات را بگشتم
نمی ارزد به یک چشم سیاه موی

شبیخون زد به جانم لشکر عشق
فتادم در میان ِ کشور عشق
روان شد خامه بر نام سیاه موی
نویسم روز تا شب دفتر عشق

سیاه موی ِ سمن بوی ِ پریروی
گل اندام ِ دلارام ِ نیکو خوی
ربوده صبر و آرام از جلالی
به سودایش همی دارم تک و پوی

پدر سیاه موی بازهم کوچ کرد و جلالی را به زنجیر بستند.بار دیگر ثابت شد که جلالی ِ غریب تیر کاری از کمان ابروان سیاه موی خورده و جز تپیدن و نالیدن چاره ندارد. بنابرین او را به اختیار خودش گذاشتند. هر وقت، هر جای، هر کی را می دید؛ سیاه موی می گفت . وقتی نماز جماعتی را مشاهده می کرد، به عجله می رفت و به سوی خانۀ سیاه موی نیت می کرد. حال جنون و عشق کاملاً به عقل او غلبه یافته بود. مردم از پیش آمد پدر سیاه موی نکوهش می کردند. همه طعنه میدادند. ناگزیر پدر سیاه موی این موضع را هم ترک کرد و باز به تربلاق کوچید. روح دلدادۀ جوان از این قضیه سخت متأثر شد و جنونش به اوج خود رسید و آخر کارش به زنجیر کشید. در حجرۀ مسجد قیدش کردند. گرچه جهان با همه پهنایش به جلالی تنگتر از حجره بود؛ ولی آن را هم تنگتر ساختند. با یک عالم نالۀ جانگداز از فراق سیاه موی می نالید.

غمت هر لحظه افزون می شود یار
دو چشم از کاسه بیرون می شود یار
تو لیلا شو که این کافر دل ِ من
به آخر مثل مجنون می شود یار

به کشک افتاده غوغای جلالی
به هر بازار سودای جلالی
دو زلفین سیاه موی حلقه حلقه
شده زنجیر بر پای جلالی

سیاه موی را ببردند از بر ِ من
بِلُمبه کوه و گزک بر سرِ من
مسلمانان نمی دانید، بدانید
سیاه مو نام دارد دلبر ِ من

شب ِ تاریک آمد یار ِ من کو ؟
سیاه موی همدم و غمخوار ِ من کو ؟
خدایا، تاب مهجوری ندارم !
که آرام دل ِ افکار من کو ؟

جلالی در عالم اندوه و دوری، التجا به دوستان خدا میکند

نسیما، رو به بغداد معظم
به نزد آستان غوث الاعظم
بگو عرض جلالی ِ حزین را
به آن مشکل کشای کُلّ ِ عالم !

عبید الله احراری مدد کن
ابوالقاسم انواری مدد کن
سیاه مویی زده آتش به جانم
مدد یا پیر انصاری مدد کن

مدد یا عبدالرحمان شاه ِ قادس
تویی سر حلقۀ پیران بادغیس
که در بازار عشق اکنون جلالی
ز نقد ِ صبر و طاقت گشته مفلِس

مدد یا میر غیاث الدین لنگر
به گرداب غم افتادم سراسر
سیاه مویی زده آتش به جانم
ز شفقت جانبَم یک بار بنگر

مدد یا حضرت سلطان مودود
که وِردت دایما حمد و ثنا بود
ز الطاف شما امید وارم
کنی واصل جلالی را به مقصود

ز هندوستان یا دوست محمد
مدد یا شاه امان الله ِ سرحد
ولی لله به حال من نظر کن
بگیر دست مرا یا غوث محمد !

جلالی رها شد

البته برای بند جلالی همان حلقه های زنجیر زلف سیاه موی کافی بود؛ باقی همه چیزهایی بود که دیگران خود را بازی می دادند. بنابرین باز عاشق را به اختیار خوش گذاشتند. [ و او ] مانند آهویی که از رفیق خود باز مانده باشد، هر طرف به افغان و زاری می گشت و از همجنسانش رَم نمی خورد. هر کجا جمعی را می دید؛ به زودی خود را می رساند و از سیاه موی می پرسید و همیشه به یاد او بود :

جلالی منزلت شد در بیابان
که عرش از ناله ات گردید جنبان
بِبند دل را به تقدیر خداوند
مدد می خواه از جمع بزرگان

ز یمُن ِ همت صبراً جملا
رسی ای دل به مقصد های اعلی
صبوری کن به غمهای سیاه موی
یحب الصابرین گفت حق تعالی

چه بودی خاک صحرای تو بودی
به فرق سر، قدم های تو بودی
جلالی بودی یک وحشی به کویت
که شاید صید سگهای تو بودی

روزی مردم از دامنۀ کوهی، جویی عبور می دادند. به سنگ بزرگی بر خوردند . دیدند جلالی به طرف ِ شان می آید. وقتی که نزدیک شد؛ به دستش کلنگ را دادند. او با دستان لرزان و نحیف خود، به زحمت کلنگ را بالا کرده به صدای « یا سیاه موی» سخت به بیبخ سنگ حواله کرد و به یک ضرب توانست سنگ را بیجا کند. از این به بعد، مردم جلالی را خیلی احترام می کردند و فهمیدند که عشق عنان او را به کجا کشانیده است. مردم از پدرش خواهش کردند تا وی را باری به زیارت حاجی محمد یوسف صاحب، نواسۀ گندمعلی صاحب، ببردند. چنین کردند . آن لحظه یی که جلالی از دُور مرقد حضرت گندمعلی صاحب را مشاهده کرد، این دو بیتی را به صدای بلند تکرار می کرد

ایا شاهی که در بالا حصاری
به منظر ناظر دیدار یاری
نکن از کلب درگاهت فراموش
به آن مجلس که در گشت و گذاری

شکار چهل روز اینجا بود . به توجه حضرت حاجی محمد یوسف صاحب، یک اندازه از جذبه اش کاسته شد و کالا به بر کرد. باز هوای عشق به سرش زد؛ کم کم وضعش تغییر می کرد. با اسپ و تفنگ خود همه روزه مصروف ِ شکار بود؛ مگر چگونه ؟ شکار چشمان گیرای آهوان صحرا که از چشمان شهلای سیاه موی حکایت می کرد.
رفقای همسن جلالی، از هر طرف آهوان بسیاری را به جانب او می راندند که به فاصلۀ نزدیک از پیراموی جلالی عبور می کرد؛ ولی او تنها متوجه ِ چشمهای آنها می بود و دیگران را هم از شکار آنها منع می کرد.

جلالی به دیدن سیاه موی رفت؛ فراق آخرین، جنون دوبارۀ عشق

بالاخره جلالی مصمم شد تا به دیدن سیاه موی خود برود. روانۀ ت ربلاق شد. شب عید قربان بود که به خانۀ دلدار خود رسید و به خوبی استقبال شد.وقتی که سیاه موی را دید؛ بی اختیار شد و جامۀ خود را درید. ازفرط مَحبت می گریست؛ مگر چشم نداشت که به سوی او بنگرد. باز هم به وسیلۀ دوبیتی های دلکش خود که از سوز درونش نماینده گی می کرد، علاقۀ نا گسستنی خود را به سیاه موی عزیزش می رسانید و به این صورت، می خواست اندکی از سوز درون خود بکاهد.

خدایا شکر که رویت بدیدم
به صد خواری به پهلویت رسیدم
سیاه مویم بکن رحمی به حالم
که محنتهای بی پایان کشیدم

بیا ای ماه ِ تابان راست می گوی
پدر نام ترا کرده سیاه موی ؟
اگر وصلت به من گردد میسر
ترا چون گُل دمادم می کنم بوی

که امشب عید قربانه سیاه موی
جلالی با تو مهمانه سیاه موی
تمام بندیان آزاد گشته
جلالی پا به زولانه سیاه موی

که امشب عید مشهوره سیاه موی
خلایق جمله مسروره سیاه موی
دو زلفَینت طناب دار باشد
جلالی همچو منصوره سیاه موی

سیاه موی از غمت چه چازه سازم ؟
چو شمع از اشتیاقت می گدازم
اگر لطفت شود با من مدد گار
که در دنیا و عقبا سر فرازم

دلم مایل به چشمان تو باشد
اسیر زلف ِ پیچان تو باشد
سر و تن، دین و ایمان وَ جانم
همه یک سر به قربان تو باشد

بیا ای سرو آزاد جلالی
طبیب جان ناشاد جلالی
شده عمری ز هجرت یار جانی
به گردون رفته فریاد جلالی

ز شفقت رخ نمایان کن به باعث
دو گیسو را پریشان کن به باعث
نشین بر زورق ِ چشمانم ای دوست
تماشا موج توفان کن به باعث

جلالی دو هفته مهمان سیاه موی بود . چون حالش رو به خرابی بود؛ لازم ندید که بیشتر در آنجا توقف کند. به منتهای بیقرار با سیاه موی وداع کرد؛ جدا شد با ناله هایی که سنگ را آب می کرد.چند قدم می رفت و باز روی اسپ را به طرف خانۀ سیاه موی می کرد و دو بیتی می خواند . اصلاً نمی خواست که جدا شود . البته که روح و قلبش با او بود.

مه ِ ابرو کمان ِ من سیاه موی
بوَد وِرد ِ زبان ِ من سیاه موی
سیاه موی می گویم تا روز محشر
حیات جاودان ِ من سیاه موی

خدا، سنگ غلتان کردی ما را!
گذر بر شهر آرمان کردی ما را
سیاه موی را به من کردی بهانه
به آتشهای سوزان کردی ما را

سیاه موی غارت جان جلالی
ضیای هر دو چشمان جلالی
گرفته سر به سر ملک هری را
صدای شور و افغان جلالی

سوز عشق گوشت و پوست جلالی را سوخت و آتش فراق دود از دماغ عاشق دلسوخته بر آورد. با یک حال شیفته، شیدا وار به خانه رسید زیاده حوصله اش نبود. به خرابه هایی که وقتی اقامت گاه سیاه موی بود می رفت؛با خود صحبت می کرد؛ سیاه موی می گفت؛ می تپید غناله سر میداد و خاکها به سرمی کرد.
درین قت جلالی 14 بهار عشق را پیموده بود که از نظر جلالی می توان 14 قرن گفت .

بیایید در شادی وصال این دو دلداده هم شریک شویم

چون روزگار گذشت و پدر سیاه موی پِدرود زندگی گفت؛ اوضاع دیگرگون شد. پی هم اخبار بی قراری جلالی به متعلقان او می رسید. روزی دو نفر طالب العلم را از تربلاق گذر افتاد. شب به جای سیاه موی آمدند. وقتی که میزبان خود را شناختند، در باب کامیابی این دو دلداده چیزها گفتند و به مادر سیاه موی خاطر نشان کردند که همه مسوؤلیتهای آینده به دوش او خواهد بود. این بود که برای آگاهی جلالی از رضائیت مادر سیاه موی نسبت به عروسی دخترش قاصدی فرستادند. با خوشی و رضائیت زایدالوصفِ تمام، مطلعان داستان عشق این دو دلداده، مراسم جشن وصلت صورت گرفت.
جلالی، همیشه سیاه موی را دوست می داشت و هرگز در تمام مدت زَناشوییبا وجودی که بدبختانه کوتاه بودتغییری در عشق و علاقۀ شان مشاهده نشد.
جلالی همیشه به خدای خود شکر می کرد، چنانچه این شکر خود را به زبان و عمل اظهار کرد؛ چه عشق مجازی ِ سیاه موی را بالاخره به عشق حقیقی مبدل کرده بود؛ چنانچه خودش می گوید :

جلالی تا به کَی عشق مجازی
ره ِ عقبا نباشد کار ِ بازی
ز آب دیده ات غسلی به جا آر
وجود خویشتن را کن نمازی

و نیز از دو بیتی های زیر که هنگام مجذوبیت گفته استچنانچه بنابر شدن جذبه اش زندانی هم شداکثر مخلصان و ارادتمندانش عشق حقیقی او را استنباط می کنند :

سپه سالار « اوادنی» سیاه موی
حبیب خالق یکتا سیاه موی
امامت می دهد جمع امامان
امام مسجد اقصی سیاه موی

سیاه موی شاهباز لامکان است
سیاه موی خسرو آخر زمان است
مه ِ « طه » لقب سلطان یثرِب
یقین بر جمله امت مهربان است

حبیب ذوالعلی باشد سیاه موی
مسمّی مصطفی باشد سیاه موی
صفت گیسویش « واللیل » باشد
به چهره « والضحی » باشد سیاه موی

سیاه موی نور پاک حق تعالی ست
به وصفش سورۀ «یاسین » و «طه» ست
شدم عاشق به چشم می پرستش
که وصف بازویش « انّا فتحنا » ست

و هم بارها مراتب شکر خود را به خداوند جانها اظهار کرده است

از بخت بیدر الحمد لله
از صحبت یار الحمد لله
ای دل رسیدی آخر به خواری
با وصل دلدار الحمد لله
آن پیر کامل شد حل مشکل
ما را مددگار الحمد لله
تا دیدمش دوش صد بار گفتم
با چشم خونبار الحمد لله
از مهربانی پرسید از من
یار وفادار الحمد لله
گفتا : « که چونی با درد هجران ؟»
گفتم کهای یار الحمد لله»
گفتم به زاری از بیقراری
«
شوخ ستمگار» الحمد لله
با من جفا ها بسیار کردی
ای ماه رخسار الحمد لله
دیدیم آخر، بودیم عمری
مشتاق دیدار الحمد لله
گوید جلالی تا روز آخر
«
ای یار غمخوار الحمد لله»

سیاه مویم چو کبکی کرده پرواز
میان کوه و صحرا کرده آواز
جلالی بود دایم در کمینش
به چنگ آورد او را مثل شهباز

قطعۀ زیر هم شهادت می دهد که جلالی بقیۀ عمرش را به راه خدا و طریق و سلوک سپری کرده است؛حتی نزدیک مرگش هم اخلاصمندان و مریدان زیاد داشت :

شکر لله فیض یازان هر سحر
می شود با من ز لطف دادگر
راه ِ من گم بود در اوّل ولی
گشت هادی لطف پیر راهبر
کعبۀ حق دان وجود اولیأ
همچو حاجی کن طوافش ای پسر

مرگ جوان یا فراق ابدی جلالی از سیاه موی

عاشق بیچاره با تمام این رنجها، نتوانست چار فصل سال در آغوش شاهد رعنای خود به آرامی بگذراند. بهاز زودگذر وصالش را خزان دایمی فراق در پی داشت. غنچۀ نهال عشقش شگفت؛ ولی هنوز ازرنگ و بوی آن درست لذت نبرده بود که هدف تیر بیرحم صیاد اجل قرار گرفت .
جلالی پس از وصال تقریباً هشت ماه زنده گی کرد؛ مگر این مدت برای آنکه او بتواند شرح سالها ی متمادی هجران را به دلدارعزیزش بگوید زمان خیلی کوتاهی بود.
بلی ! عاشق شوریده بعد ازمدتها رنج دوری، می خواست چون بلبل خزان دیده با گل ِ روی سیاه موی زیبا راز گوید که پنجۀ خونین مرگ گلویش را سخت خفه کرد و برای ابد خاموشش ساخت . جلالی در منتهای شدت مریضی هم سیاه موی را فراموش نمی کرد و درد ِ جان کندن را با مِهر او می کاست :

سیاه مویا به وقت مردن من
گذاری دست خود با گردن من
بمالم لب به لبهای میینت
خدا آسان کند جان کندن من

جلالی به وقت جان کندن هم دَم از عشق دلداده اش می زد و هر دو به غم آینده متأثر بودند؛ ولی ظاهراً برای دلداری یک دیگر از اظهار تألم زیاد خود داری می کردند. گاه گاهی سیاه موی بی اختیار اشک می ریخت، زیرا او از این غم سهم بیشتر می گرفت و جلالی او را به صبر و حوصله تشویق می کرد.

سیاه مویا مریزان آب ِ دیده
بسی عشاق خون دل چشیده
صبوری کن که حل مشکلات است
ز صبر، ایوب بر مقصد رسیده

گاهی هم برای خوشی سیاه موی زیبا، کلام خود را به لطایف می آمیخت

اگر مُردَم سیاه موی خماری
تو دست خود به تابوتم گذاری
سر تابوت من بر شانه بگذار
تن مرده کند یک دم سواری

می گویند، این آخرین دو بیتی جلالی ست که با نام سیاه موی شروع می شود و با ختم آن جلالی بیچاره جان به جان آفرین تسلیم می کند

سیاه موی سیاه خال جلالی
یقین بر گشت احوال جلالی
نفس بالا مَده بر لب رسیده
فروریخته پروبال جلالی

جلالی جوان مرد.

یک نظر اجمالی بر آثار جلالی

جلالی 25 ساله بود که مرغ روحش از قفس تنگ تن فرار کرد و به بوستانهای همیشه بهار بهشت پرواز کرد و سیاه موی را به ماتم خود سیاه پوش کرد . جلالی غیر از دوبیتی های ذکر شده؛ شعر های دیگری هم دارد که مجموعۀ اشعارش به قراری که در دوبیتی زیر اشاره می کند به یک هزار و هفت صد و هفت 1707بیت بالغ می شود

سیاه موی سیاه چشم خماری
مقام و منزلت ملک بهاری
هزار و هفت صد و هفت بیت گفتم
بمانَد بر زمانه یادگاری

جلالی قسمت غزلهای خود را از حافظ پیروی کرده است و مطلع و مقطع غزل اول دیوانش چنین است

الا یا ایهاالساقی بِده جامی شوَم شیدا
گذارم جام می بر لب، نبینم روی خویش برجا
جلالی غرق عصیانی چرا بیهوده خندانی
مکن اندیشۀ باطل، نداری طاعت و تقوا

و این چند نمونۀ غزل جلالی ست

1
کشیدم رنج بی پایان دریغا
نشد یک مشکلم آسان دریغا
به درد و داغ غم پامال گشتم
ندارد درد ِ من درمان دریغا
شدم یعقوب وار از هجر یوسف
مقیم کلبۀ احزان دریغا
زمستان حقیقت فیض دیدم
نکردم خدمت ایشان دریغا
شهنشاه بلاد قصر دل را
نکردم طاعت چندان دریغا
هزاران درد بر جان جلالی ست
ز لطف حق نشد درمان دریغا

2
این درد ِ تو مرا کشت درمان کی بودی ؟
آتش به من افتاد تو درمان کی بودی ؟
شوری به دل سوخته انداخت فراقت
بر گو نمک سینۀ بریان کی بودی ؟
با روی چو مه، چشم چراغ کی شدی باز ؟
ای ماه لقا شمع شبستان کی بودی ؟
چون زلف تو گردید سیاه، روز جلالی
ای دوست تو خورشید درخشان کی بودی ؟

3
یارب این سوز دل و اشک ِ روان را چه علاج؟
سینۀ تنگ من و اه و فغان را چه علاج؟
سوخت جانم ز فراق بت ِ سیمین ساقی
این همه درد و فراق، عشق بتان را چه علاج ؟
چون بهار از بر ِ من رفت خزان شد ظاهر
زردی ِ رنگ ِ من و باد خزان را چه علاج ؟
پای من لنگ و گرانبارم و منزل دور است
ای عزیزان چه کنم ؟ بار گران را چه علاج ؟
لشکر غم به سرم ریخت ازین حیرانم
غم بسیاری و پیدان و نهان را چه علاج؟
کو طبیبی که کند چارۀ این درد ِ مرا
خون دل خوردن و این نبض تپان را چه علاج؟
ای جلالی به صد افسوس برفت عمر عزیز
هجروی های همین دَور و زمان را چه علاج؟

4
عالمی را خوار می بینم ز عشق
خویش را افکار می بینم ز عشق
گفتگوی عاشقان بینوا
بر سر بازار می بینم ز عشق
من «اناالحق » می زنم منصور وار
خویش را بر دار می بینم ز عشق
شش جهت را ای جلالی سر به سر
لُمعۀ انوار می بینم ز عشق

در همان یک وزن و ردیف، غم را به شادی تبدیل می کند

عالمی با شور می بینم ز عشق
خویش را مسرور می بینم ز عشق
شکر لله ای جلالی سر به سر
شش جهت را نور می بینم ز عشق

[ مثنوی ]

بیا باد ِ صبا عزم سفر کن
به سوی منزل یارم گذر کن
ترا از دل مخاطب کردم امروز
سلامم را رسان با آن دل افروز
بشو هدهد ایا پیک سبکرو
بگیر این نامه بر منقار و می رَو
سلامم را رسان با آن پریرو
سراسر شرح احوالم تو بر گو
دگر رو فکر ای باد ِ صبا کن
که عرض حال من با دلربا کن
پس از عرض سلام ای باد شبگیر
دعای حرز جانش را ز سر گیر
بگو جانا ز هجرت سوخت جانم
زدی آتش به مغز استخوانم
ز حُسن خوب ِ تو صد فتنه بر پاست
به یک دیدن ز جانم شور بر خاست
تویی لیلا، منم بیچاره مجنون
که دایم می خورم از عشق تو خون
من آن فرهاد ناشادم به صد م
به من دوری و هجران ست ماتم
تو عذرا و منم بیچاره وامق
شدم بر ماه ِ رخسار تو عاشق
من آن بهرام رنجورم به خواری
گل اندامی، به من رحمی نداری
تو خود یوسف مثالی ای دلارام
ندارم از فراقت خواب و آرام
ایاز من، تویی، محمود وارم
به غیر از دیدنت طاقت ندارم
من آن صنعان که از عشق تو مستم
به کفر زلف تو زنّار بستم
منم ورقه که با بینوایی
مرا کشته ست غمهای جدایی
جلالی را ز خودمستور مگذار
دل ِ پُر درد دارد،چشم ِ خونبار

جلالی نعتی هم دارد

دل و جانم فدای شاه ِ معراج
سر من خاک پای شاه ِ معراج
ز قدرت حق تعالی آفریده ست
دو عالم را برای شاه ِ معراج
تجلّی می دهد بر هفت خرگاه
جمال دلربای شاه ِ معراج
بشد تخفیف جرم امتانش
طفیل التجای شاه ِ معراج
چه بودی ای جلالی کلب بودی
به دهلیز سرای شاه ِ معراج

برای خوشی شما

چون دوبیتی های جلالی علاقه مندان زیاد دارد، اینک برای خوشی خاطر شما، در ذیل یک تعداد آن را تقدیم می کنیم

قرار دل نمی آید از این بیش
امید زندگانی کندم از خویش
تو رحمی کن به حالم یار جانی
دلم را عقرب زلفت زده نیش

محبت گر فتد به سنگ خارا
کند آن سنگ را چون آب ِ دریا
جلالی بامحبت آشنا شد
ز یُمن ِ همت استاد دانا

سیاه مویم سفید رو نام دارد
به ملک تربلاق آرام دارد
هر آنکو شد خریدار سیاه موی
فغان از خانمانش حق بر آرد

زبان خامه را از غم شکستم
به دل نقش جمال یار بستم
منم صنعان سیاه موی همچو ترسا
اگر فرمان دهد بت می پرستم

دو ابرویت هلال شام عیده
رخت چون خون و برف، سرخ و سپیده
زیارت کن مزار کشتۀ عشق
که بیچاره غریب هر دم شهیده

اگر مردم ساه موی وفادار
به خاکم کن به کس محتاج مگذار
به دست خود مرا غسل و کفن کن
طریق عاشقی این است ای یار

جلالی عاشق زار ِ سیاه موی
ز جان و دل خریدار سیاه موی
به هر جایی که باشد زنده باشد
خدا باشد نگهدار سیاه موی

عجب سیب است به رنگ یار مانده
بهی بر عاشقان زار مانده
عجب رعنا و زیبا می نماید
ز حیرت بلبل از گفتار مانده

سیاه مو زلف تو غارتگر ِ من
فتاده شور عشقت بر سر ِ من
نوشتم باز دفتر های بسیار
کسی واقف نشد از دفتر من

امام ششنور زیارت کرده ام من
نظر با آن عمارت کرده ام من
بدیدم تاقهایش را یکایک
به ابروی تو نسبت کرده ام من

چه بودی من به جای شانه بودی
به دست نازک جانانه بودی
زدی بوسه به دست و پای دلبر
سیاه مو شمع و من پروانه بودی

گل ِ لاله ز رویت منفعل شد
ز نطقت بلبل شیدا خجل شد
زبان در مدح بکشادی سیاه موی
گرفتار تو، توتی غم به دل شد

مه ِ نو نقش ابروی سیاه موی
پیاله چشم جادوی سیاه موی
جلالی را سیاه ماری گزیده
فتاده [خم] به ابروی سیاه موی

نه بیمارم، نه رنجورم، نه مضطر
به دل افکارم از هجران دلبر
سیاه مو رفت و من تنها بماندم
که در راه ِ وفا بنهاده ام سر

لبت چون غنچه خندانه سیاه موی
دهانت آب حیوانه سیاه موی
جلالی همچو بلبل در فراقت
به هر گلزار نالانه سیاه موی

خدنگ غمزه ات از جان گذشته
سنان از سینۀ بریان گذشته
طبیب آمد پی درمان و گفتم
برو، درد من از درمان گذشته!

تبسم با لب دلدار لایق
به عاشق دیدۀ خونبار لایق
یکی بوسه ز رخسار سیاه موی
جلالی را بُوَد بسیار لایق

ختم