درکوچه باغ های عشق



روی  ویدیو ها فشاردهید وداستان را بشنوید:

دوستان گرامی  اگر مایل باشید که داستان را مطالعه نمایند ؛ لطفاٌ روی کلمه ادامه خواندن فشار دهید .
برادر هموطنم {الف، شین} چهان سپاس از شما که برایم اجازه نوشتن این واقعیت تلخ را دادید؛ امید طرف قبول تان گرفته باشد.

دوحویلی بالا وپایان دریک کوچه در شهرکابل زندگی داشتیم. هنوز روانه مکتب نشده بودیم باهم درکوچه بازی میکردیم پدرومادرش ماموریت داشتند وهمچنان پدرومادرمن نیزماموریت داشتند وازساعت هشت صبح تاعصردر دفترکارمیکردند.درخانه آنها یک خانم ازاو وخواهر بزرگش وخانه شان نگهبانی ومراقبت میکرد ودرخانه ما یک مرد کهن سال بود که ازمن وبرادرانم مراقبت مینمود. مادرش بامادرم دریک موسسه کارمیکرد وباهم خیلی صمیم بودند. خوشبختی ما همین بود که پیوند ما محکمتر وعمیق ترمیشد. متاسفانه درهمان کودکی روح وروان ما را حوداث جنگ متاثرساخته بود اما باآنهم متوجه عواقب جنگ نبودیم، به سرگرمی های کودکانه خویش ادامه میدادیم . درهمان شرایط  ناگوارمکتب میرفتیم، اتفاقاٌ دریک مکتب درس میخواندیم، درمکتب نیزبا اوهمبازی بودم و ازبرخوردهای آزردهنده دختران پسران شوخ مکتب اورا حمایت میکردم. اوهمیشه باخواهربزرگش مکتب میرفت ومن خودم فرزند بزرگ فامیل بودم، دوبرادرکوچکترداشتم. خانه ما دوطبقه یی بود واتاقم درمنزل دوم قرارداشت وقتیکه اوبا خواهرش از مقابل خانه ماعبورمیکرد، من ازپنجره اتاقم اورا نگاه میکردم، منتظرشان میبودم. خواهرش سه سال بزرگترازمن واو بود، بعضاٌعلاقه نداشت که من باایشان یکجاه مکتب بروم اما هیچگاه چنین اتفاقی نیافتاد وهرسه باهم میرفتیم، چه خواهرش میخواست ویانه.

محبت کودکانه هردوی مارا درکوچه باغ های رنگین عشق آشنا ساخت. محبت درقلب هردوی ما ریشه دواند، چنان باهم دوست شدیم که روزها تاشام باهم یکجا میبودیم وکارخانگی خویش را درحضورخواهرش انجام میدادیم. گاه گاهی پدر قبل ازوقت معمول بخانه برمیگشت اونیز به درسهای ما کمک میکرد. کاکایش موترسیکل داشت وهرعصرمن و او را باخود چکرمیبرد وبرای ما ایسکریم میخرید.
آهسته آهسته آنقدرباهم عادت کردیم که بدون یکدیگرزندگی را بی مزه حس میکردیم. بعدها والدین ما نیزحس دوستی ومحبت مارا میدانست که ما دوجان ویک نفس هستیم. مادرش ازدیدن ما وازبازی های کودکانه ما خیلی خوش میشد وهرزمان که مرامیدید آرزومیکرد چون من یک پسرداشته باشد، زیرااوصرفاٌ دو دخترو مادرمن سه پسرداشت .  روزی خداوند آرزو مادرش را برآورده ساخت وصاحب یک پسرشد مگر آرزوی مادرمن هیچگاه برآورده نشد، من وبرادرانم نیزیک خواهر آرزو میکردیم، اما بخاطرهمین آرزو چهار برادرشدیم. زندگی در زیردغدغه جنگ های داخلی، حضورلشکرمتجاوزروس میگذشت، برای اطفال وکودکان وطن خیلی تلخ ورنج آوربود وساحه زندگی تنگ وتنگ ترمیشد والدین اطفال رااز بازیهای خارج منزل نسبت فیرهای عساکر روسی مانع میشدند. گرچه روسها با هیچ کس داد وستد نداشتند، قوانین شدید عسکری بالای شان تطبیق میشد.
قطعه بزرگ عساکر روسی درفرازتپه مقابل خانه ما قرارداشت. بچه های کوچه ما که ازسن 18 بالاتر قرارداشتند، برای تجارت چرس؛ سگرت ودیگردخنایات درکنار سرک که مخصوص عبورومرور قطعات عسکری تازه ساخته شده بود، میایستادند. روسها را متوقف میساختند بعضا تجارت شان کارگرمیآفتاد وبعضا روسهابالای شان فیرهای هوایی میکردند. بخاطرهمین تجارت یک خانواده دوپسرش را قربانی کرد، پسرانش ازسیم خاردارکه ساحه عسکری روسها رااحاطه کرده بود، عبورومیخواستند سگرت وچرس بفروشند.  والدین میدانستند که چنگ یعنی چه؟…اما اطفال که دردنیای معصومانه خویش میزیستند، ازعواقبت جنگ چیزی نمیدانستند.
دریک روز جمعه مادرم ما را لباس پوشاند وخودش نیز آمادگی گرفت تا به عروسی یکتن ازاقارب ما برویم. ما سه برادردرکنارپنجره اتاقم، پسران ودختران کوچه مارا تماشاه میکردیم. سرک جدیدیکه ازقسمت اول خیرخانه تا میدان هوای کابل جهت عبورتانکهای روسها کشیده شده بود، ازاتاقم معلوم میشد، هروزکه مادرم مارا درکوچه نمیگذاشت ازپشت پنجره روفت وآمد قطار روسها را تماشاه میکردیم.
آن روزنیز قطارطولانی عبورکرد ما تماشاه گرقطارروسها ازپشت پنجره بودیم یک تانکرروسی پرُ از مواد سوخت ” پطرول” ازسرک منحرف گردید ودر زیرسرک درچقری افتاد. نمیدانم تمام باشندگان محل چطوراطلاع حاصل کردند، فوراٌ تانکرمنهدم شده را محاصره کردند. همسایه های ماباسطل ها وهرنوع وسایلکه انتقال تیل درآن ممکن بود طرف تانکرچپه شده یورش بردند. زن، مرد پیروجوان وحتا کودکان وبچه های همبازی ما نیزدرانتقال تیل برخانه های شان سهم گرفتند.
روسها تلاش کردند تاتانکررا دوباره درسرک عمومی انتقال بدهند اما سیل مردم آنها را مانع شد، بالآخره عساکر روسی که تانکرشان چپه شده و یورش مردمزیاد شده بود، بر تماشاه نشستند، تانک های کمکی شان را نیزمتوقف کردند تا تیل تانکرتخلیه گردد ومردم کناربروند. اورا دیدم که با دوسطل پلاستکی طرف تانکرچپه شده میرفت، مرا نیزاز پاهین اشاره کرد که بیا باهم برویم. بااشاره برایش گفتم، مادرم …مادرم خانه است. اوبا لبخند نمکی اش برایم تهفیم کرد؛ امروز ترا دیده نمیتوانم…. اندک خشمگین شد وطرف  تانک رفت، درجمعیت مردم از نظرم غیب شد. میخواستم هیاهوی مردم را تماشاکنم اما مادرم زودترآماده شد وما بخاطراشتراک درعروسی منزل را ترک کردیم. شب که بخانه برگشتیم، مرد کهن سالیکه مسوول نگهداری ما بود با مادرم حادثه  ای را که اتفاق افتاده بود، مخفیانه قصه میکرد ومادرم لبش را دندان گرفته بود وسرشورمیداد ورنگش پریده وسراسیمه معلوم میشد. مطمین نبودم درباره کی قصه میکنند، تنها کلمه حریق را می شنیندم. حرق برای چه ودرکجا….زیرا شب تارک بود اثار وعلایم سوختیگی درکوچه دیده نمیشد.

قسمت دوم

فردا یعنی روزشنبه که آغازهفته بود، یک هفته شوم باخبرهای نا گوارش، هفته دلگیر وحادثه برانگیز، پیام شوم را برایم ارمغان داد. خواهرش که در گذشته چندان علاقه نداشت باهم یکجا مکتب برویم، زیرخانه ما درمقابل دروازه حویلی منتظرم ایستاده شد. من ازپنچره اتاق دیدمش، فکرکدم شاید او نیزهمرایش باشد وقتکه ازحویلی بیرون رفتم، دیدم اونیست. ازخواهرش پرسیدم چرااونیآمد…خواهرمرا تجاهل کرد وگفت، اندکی مریض است. هردو باهم مکتب رفتیم، درمکتب ازحادثه دیروز خبرشدم. بعداز رخصتی دوباره بخانه برگشتیم تا رسیدن بخانه چند بار ازخواهرش درباره مریضی او پرسیدم اما برایم نگفت چه نوع مریضی دارد. درمقابل حویلی ما رسیدیم وباهم خدا حافظی کردیم، برایش گفتم میخواهم بخانه تان بروم ؛ اورا ببنیم، خواهرش مرا مانع شد. بخانه برگشتم دلم گوایی میداد حادثه ای درشرف وقوع است، خودرا روی  تخت انداختم ، گمان میکردم خوابیده ام. زیرا وقتکه بیدارشدم صدای هیاهوی مردم از آن ساحه که تانکرچپه شده بود بگوشم میرسید صداها وهیاهو تاثیر خواب نیمه روز شقیقه هایم رابدرآورد با خیز از تختم پریدم و بیرون رفتم ،ازهرکس پرسیدم دیروزچه اتفاق افتاده کسی نمیگفت، چه واقع شد. محافظ منزل ما که “کاکا ” صدایش میکردیم. مرا تشویق کرد تا دنبال کشف واقعیت های که دیروز اتفاق افتاده، نگردم اما دل کجا آرام میگرفت، قلبم گریه میکرد دل دردرون سینه ام تنگ میشد، میخواستم که پروازکنم وبدیدنش بروم. چون مادرم برای کاکا دستورداده بود که من وبرادرانم اجازه بیرون رفتن ندهد، اومرامانع شد. درپشت پنجره اتاقم راه اورا تماشاه میکردیم وهمان سطلهای پلاستکی آبی بدستش وبا لبخند نمکی مرااشاره میکرد، درچشمم مجسم میشد. ناگهان متوجه شدم موترتکستی مقابل خانه شان توقف کرد، پدر ومادرش اوراازتکسی پایان کردند، دلم لرزید، قلبم تکان خورد، حالت عجیبی برایم دست داد. دویدم طرف دروازه رفتم که جویای احوالش شوم، کاکا خودش را دردم خانه شان رساند وجویای صحت اوشد ودوباره برگشت، ازرفتن من جلوگیری کرد.
برای کاکا زاری کردم؛ میخواهم اورا ببنیم. کاکا گفت خدا را شکرخطرمرگ رفع شده است. بیخود فریاد زدم …خطرچی ..؟ خطرمرگ یعنی چی. روزتا شام ناله کردم، کاکا سرو صورتم را بوسید وگفت دیروز درکوچه ما محشربود چند زن ، مرد، پسر ودختروهرآنکه برای گرفتن تیل رفته بودند سوختند. یکتن ازهمسایگان با سگرت دست داشته اش نزدیک تانکرشد، سوخت سگرت خودرا درروی زمین، جایکه تیل ضایع شده بود انداخت ، روی زمین راآتش گرفت ومتباقی تیل درداخل تانکر انفجارکرد، روسها هرقدرمردم ازمحل واقعه میراندند، اما مردم خود را درآتش زدند، تا مقداربیشترتیل بدست آورند. عساکر روسی لباس شان را کشیدند ودرآن حریق زخمیها را بیرون کشیدند. چندین نفرجان سپرد وچندین نفرزخمی شدند ودرشفاخانه انتقال شدند. مادر مراد چادری اش حریق شد ودرخاک باتن برهنه اوط  میزد، فریا میکشید او نیزصدمه دیده است. نداسنتم چه حالت برایم دست داد، آنوقت که هنوز یازده سال داشتم تلخی محرومیت محبت را چشیدم…تا آن زمان فکرنمیکردم آنقدراودردلم شیرین باشد. درکودکی دوستان زیاد میآیند ومیروند. مگراوهیچوقت برایم دلگیرنشده بود، دیداراو، محبت اوبرایم مثل خواب و خورعادت شده بود. ترک عادت موجب مرض است. بعدازآنروز چشمانم اورا در هر جا جستجومیکرد، میخواستم بدیدنش بروم مگر اوگفته بود تا صحت یاب نشود، نمیخواهد مرا ببیند …یک هفته گذشت بالآخره در راه مکتب تا خانه برای خواهرش زاری کردم، او گفت خیرباشد امروزبیاید .

پدرم خیلی به گل علاقه داشت وکاکا درباغچه حویلی اقسام گل کاشته بود، اوبرایم یک دسته گل خیلی زیبا تیارکرد وبدیدنش رفتم. ایکاش نمیرفتم، ایکاش  همان چهره سبزه ولبخند نمکی  اش  را ذر ذهنم نگهمیداشتم. رویش کاملاٌ با گچ پوشانیده بود، تنها چشمانش ودهنش را باز گذاشته بودند. با دیدن من ناله هایش را فروکش مینمود، من از دیدن آن چهره وسوزش سوختیگی به حیرت افتادم، کلام دردهانم خشکید، دسته گلی را که برایش برده بود خواهرش ازدستم گرفت…اوازسوزش سوختیگی ناله میکرد، ومن ازدین چهره سوخته وبدن زخمی او ناله میکردم. اوبه یک انسان گچ مالی شده مبدل  شده بود، گچ تمام بدنش را پوشانیده بود، تنها پنجه های دستش ازگچ بیرون بود، پنجه هایش را بوسیم، قطرات اشک معصومانه ازچشمانم ریخت، احساس آن روز ومحبت روزهای قبل یک احساس خدایی بود که درقلب هردوی ما ایجاد شده بود، هردوی ناله میکردیم . جهالت مایه بدبختی است، جهالت …جهالت بسیاربدبختیها طبعی سی سال جنگ درکشورما ازجهالت سرچشمه گرفته وبنام صدمه جنگی حساب گردیده است. هرگاه آن جاهل سگرتش را در زمین آغشته باتیل نمیآنداخت، باعث مرگ چند نفر همسایه های ما نمیشد. بالاآخرما بخاطرهمان مصبیت ازآن کوچه نقل ومکان کردیم و اورا جهت تداوی به هند بردند. بعداز آن مکتب رفتن جز رنج وعذاب برایم بیش نبود درهرکجا اورا جستجو میکردم. لایق ترین شاگرد صنفم بودم، بعداز آن حادثه ازمکتب متنفرشدم، والدینم میدانستند که نبود او درآن ساحه برایم خیلی تراژید است کاملاٌ در قسمت دیگرشهر کوچیدیم تا بتوانم اورا وحادثه را فراموش کنم.
مدتیهاازاحوالش بی خبرماندم، جنگ دامنه وسیع پیدا کرد وما نیزافغانستان را ترک کردیم، تازمانیکه افغانستان راترک نکرده بودیم چند بارمخیفانه درهمان منطقه و کوچه سابقه ما رفتم وازهمسایه سراغش را گرفتم، اینقدردانستم که پدرش دوباره به افغانسان برگشت ومادرش ازغم وفات نمود، اما سراغ اورا نیافتم …که نیافتم. حال حدود سی سال میگذرد دیگراورا ندیدم، محبتش درقلبم همچنان تازه وبا طروات است، لبخند نمکی ام در دیدگانم همیشه مجسم است، بازی های کودکانه مان درجلوی چشمانم میچرخد. تا حال ازحادثه میترسم ازحریق میترسشم، تا حال ازگل بردن برای دختران درهراس هستم وتا حال برایم سوال است  که چطورعشق ومحبت در نهاد انسان ها از بدوتولد میروید.  بلی عشق تکمیل کننده  انسانیت است، عشق موجود بیرونی نیست که با پول ، سرمایه خریده شود ویا فشار درذهن وضمیرانسان داخل شود، دررگهای انسان ریشه بدواند و قلب راتسخیر کند.عشق الهام ازلطف الهی است که بنده گانش را عنایت  فرموده است.  ایکاش عشق دروجود همه انسانها نمونماید وبالای انسانها قادر باشد تا ریشه کینه و جهالت را بسوزاند، همانطوریکه عشق سینه عاشقان میسوزد.
ختم