میـترهـای انـالـوگ و رهبـران مـونـولـوگ : پـرتـو نـادری

دروازۀ کوچه تک تک شد، تا خواستم برخیزم که دیگر باره کوبیده شد، با شتاب برامدم، دیدم برقی بود. میترسیاه برق در دستش.
گفتم: خیریت!
گفت: خیر خیریت، این میتر از شماست .
گفتم: چرا آن را کندید؟
گفت: باید ببرید به آمریت برق تا برای تان میتر دیجیتال بدهند!
گفتم: مگر این را چه شده است؟
گفت: نسل میترهای انالوگ دیگر به پایان رسیده و باید با میترهای دیجیتال عوض شوند.                                      نظام برق رسانی عوض شده، دیگر این میترها از شبکههای برق رسانی بیرون میشوند.                                 گاهی بیشتر از مصرف برق گردش میکنند و گاهی هم کمتر. گاهی مانند یک سنگ‌ پشت تنبل میشوند و گاهی هم مانند یک اسب میدوند!


در دلم گشت که راست میگوید، میتر را گرفتم، رفتم به آمریت برق. از این دفتر به آن دفتر و به بانک سرگردان شدم؛ سرانجام رسیدم به دفتر آخرین. میتر سیاه را از من گرفتند. و در عوض یک میتر سپپید چلپاسه مانند را به من دادند.
گفتم: این میتر سیاه را بدهید که ببرم، یادگاری نگهدارم.
مامور برق گفت: دیگر نسل اینان به پایان رسیده است، همین جا انیار می شوند.
آخرین باری که به سوی میتر سیاه خود نگاه کردم، در دلم گذشت که این میتر سیاه چه خیانتهای که به من نکرده است؛ ماهانه چند هزار افغانی بیل برق می آمد، با خود گفتم کاش نفست می سوخت و از این همه دویدن می ماندی.
در راه که می آمدم، با همسایه سر خوردم که او هم میترسیاه خود را عوض کرده بود. این همسایۀ من تا مرا می بیند، ذوق سیاست گوییهایش گل میکند.
این بار من پیش دستی کردم و پرسیدم: مگر این میترهای دیجیتال بهتر باشد!
گفت: نمی دانم، خدا کند که بیل برق دو چند نشود. خوب هرچه است یک چیز نو است و نو بیکمال نیست.
همسایه یک لحظه خاموش ماند، بعد سرش را بیشتر به بیخ گوش من نزدیک کرد و گفت: می دانی! تا یادم میآید همین کته میترهای سیاه در پشت خانهها و دکانها بوده است، چند پشت ما را کشته است.
ناگهان بلند بلند خندید، به شویش نگاه کردم. چشم در چشم من دوخت و گفت: میدانی تا یادم میآید همین میترهای کته، همین میترهای سیاه بوده و همین رهبران سیاسی عهد بوق، اینها هم چند پشت ما را کشته اند.
تکنولوژی چقدر خوب است که با آن میشود یک روزه این همه میترهای کتۀ بی کمال را به میترهای دیجیتال بدلکرد؛ اما با این رهبران سیاسی عهد بوق چه می شود کرد!
اگر تکنولوژی نسل میترهای سیاه بیکمال را منقرض ساخته است، چرا تاریخ نسل این رهبران مونولوگ بیکمال عهد بوق را منقرض نمیکند؟ تاریخ هم در ملک ما چقدر مسخره است.
همسایه هر قدر که بیشتر میگفت، بیشتر سخنانش جدیتر میشد. ناگهان یک قدم از من کناره گرفت و با نگاهی سراپای مرا ورانداز کرد، شاید میخواست توجه مرا بیشتر به سوی خود جلب کند.
انگشت به سوی من کرد و گفت: میدانی آرزو دارم یک روز دروازۀ کوچه با شدت تک تک شود بعد برایم به کوجه و مرد گیسو سپید و قامت بلندی را ببینم با نگاهها خشم آلود و با تحکم به من بگوید: من جبر تاریخم! آمده ام برایت بگویم که نسل رهبران مونولوگ عهد بوق منقرض شده و دیگر در شبکۀ رهبری جامعه از کار افتاده اند! بر آی به کوچه! و من بیهیچ گفت وگویی بزنم به کوچه و ببینم که انبوه مردم همه رهبران عهد بوق را پیش انداز کرده و به سویی میبرند.
با هراس از « جبر تاریخ » میپرسم: این مردم چرا این گونه این رهبران را پیش اندازند کرده و سنگ و چوب هم به سوی شان پرتاب میکنند.
«
جبرم تاریخ» نگاههایش را به چشمان من دوخت. مانند آند بود که دو رشتۀ آتش تمام وجودم را سوخت، به جای آن که پاسخ دهد از من پرسید: همین چندی پیش متیر سیاه بیکمال خود را کجا بردی؟
گفتم: به آمریت برق و در گدام خانه انداخته شد.
خوب حالا هم مردم این رهبران مونولوگ عهد بوق را پیش انداز کرده و می برند و میاندازند به زباله دان تاریخ تا همانجا ببوسند. با تحکم به من بگوید که با این حرکت تاریخی مردم بپیوند تا فردا در برابر تاریخ شرمسار نباشی و من بزنم به کوچه در میان مردم! تا فروریختن رهبران مونولوگ عهد بوق را در زباله دان تاریخ تماشا کنم!
تا سخنان همسایه به این جا رسید، متوجه شدم که رسیده ام به خانه، در حالی که هزار پرسش در ذهن داشتم، از همسایه جدا شدم. به خانه که رسیدم همه اش در بارۀ «جبرتاریخ »می اندیشیدم و گونه گون چهرهایی برای او در ذهن خود میساختم.
***
یکی چند روز پیش، دروازه کوچه با شدتی کوبیده شد که دل در دل خانه ام لرزید تا برخیزم باز کوبیده شد و سروصدایی در کوچه. خانمم با وارخطایی سرم فریاد زد که بخیز او مردکه! که در کووچه چه گپ است؟ سخن همسایه یادم آمد.
گفتم: هیج شاید « جبرتاریخ » آمده باشد!
زنم چند بار باخود تکرار کرد «جبرتاریخ »، «جبر تاریخ» …
دویدم به وسوی دروازه، دلم به شدت در سینهام میکوبید. با هزار ترس دروازه را گشودم، میترسیدم چون تا حال من «جبر تاریخ» را ندیده بودم . همین که دروازه را گشودم دیدم که برقی است و گروه مردم به دور و برش.
برقی بی آن که سخنی گوید از میان بیلها برق ورقی را بیرون کرد و به من داد گفت: این هم بیل برق شما!
به بیل برق که نظر انداختم دیدم که نوشته است: مصرف مجموعی دوازده هزار افغانی.
برقی رفت به سوی خانههای دیگر و مردم با هیاهو به دنبالش که این چه قسم میتر دیجیتال است، همو میتر سیاه خودمان خوب بود، ای قدر پیسه را ما از کجا کنیم و …..
برگشتم به خانه، زنم در میان حویلی ایستاده بود، پرسید: این «جبرتاریخ » کی است که ای قدر کوچه ره به سر ورداشته؟
گفتم: «جبر تاریخ» نبود، جبر دیجیتال بود، دوازده هزار افغانی!
گفت: دوازده هزار افغانی چه؟
گفتم: بیل برق!
صدای زنم بلند شد: خانۀ این «جبرتاریخ »بسوزد که یک روز نماند آب از گلوی ما به خوشی بگذره.
گفتم: «جبر تاریخ » نبود، برقی بود که بیل برقه داد. جبر دیجیتال است دیجیتال!
به اتاق خود رسیدم. فکر کردم شاید استباه کرده ام ، شاید یک هزار و دوصد افغانی باشد. بیل را از جیبم بیرون کردم، عینکهایم را پاک کردم و مانند آن باشد که بیت پیچیدهیی از شعر بیدل را میخوانم با دقت تمام بیل را خواندم ، دیدم که نوشته است: مصرف مجموعی دوازده هزار افغانی!
دود از دلم بر آمد و من هم رفتم در فیس بوک و نوشتم؛ یک مثل عامیانه میگوید: « خدا همان کفن کش قدیمه بیامرزد

پرتونادری

حوت 1396/ کابل