بانگ نایی می رسد در گوش من
حیرت آیینه دارد هوش من
هوش من با آیینه مدهوش عشق
من ندانم خود چه باشد هوش عشق
عشق من از بانگ نی لبریز سوز
می شگوفد در شبم گل های روز
بانگ نی ما را به بالا می کشد
موج ما را سوی دریا می کشد
بانگ نی فریاد جان آدمی ست
های و هویی از روان آدمی ست
بانگ نی با خون من آمیخته
آتشی اندر روانم ریخته
بانگ نی دل تنگی جان من است
قصه های تلخ زندان من است
نی نواز جان آدم مولوی
آفتابی در بغل از مثنوی
در حقیقت مثنوی معراج عشق
دفتر اندیشه را دیباج عشق
تا دکان مثنوی بگشوده شد
بانگ نی از رنج تن آسوده شد
ای کلامت« نردبان آسمان»
آسمانی برتر از هر کهکشان
تا حقیقت را نشانم داده ای
نردبان آسمانم داده ای
من زهش بیگانه و با دل قرین
آسمان در زیر پایم چون زمین
آسمان را من زمین دل کنم
من ز برگی صد چمن حاصل کنم
آفتاب از ذره می آید پدید
ای خوش آن ذره که برجایی رسید
ذره را خورشید روشن در نهاد
ذره و خورشید با هم هم نژاد
ذره و خورشید هم دستان عشق
مانده هر دو در خط فرمان عشق
عشق هر جایی که فرمان میدهد
تیره گی گم می شود جان میدهد
عشق را با بانگ نی پیوند راز
عشق را با بانگ نی روی نیاز
نی چراغ خلوت مرموز عشق
سینۀ من پر ز سازو سوز عشق
بانگ نی آیینة پرواز عشق
پرده هایش پرده های ساز عشق
بانگ نی از عشق بال و پر کشید
زنده گی را در خط دیگر کشید
بانگ نی از کوی یزدان میرسد
از دیار سبزایمان میرسد
تا شبان معرفت نی میزند
رمۀ هوش مرا هی میزند
رمۀهوشم پریشان شد به دشت
کار هوشم از پریشانی گذشت
جان من از بانگ نی بیدار شد
گر چه منصور خرد بردار شد
نی حکایت از نیستان میکند
آتشی در جان فروزان میکند
روزنی سوی خدا بگشوده نی
بین که ره را تا کجا بگشوده نی
هرکجا یی نی نوا انگیخته
جان ودل را تا خدا انگیخته
تا به گوش من حدیث نی نشست
کشتی اندیشه را توفان شکست
تا که با دریا چنین همریشه ام
بی نیاز از کشتی اندیشه ام
نی چراغ برج ایمان من است
قصه گوی سوز هجران من است
نی سرود آسمان های بلند
شهپر سازش نمی آید به بند
نی حدیث ظلمت غم میکند
قصه های کوچ آد میکند
نی خبر از جمله گی اسرار حق
نی طراوت خانة گلزار حق
تا که با نی آشنا و همدمم
سور بی مانند باشد ماتمم
سینۀ من هیچ بی ماتم مباد
سوز و ساز عشق از من کم مباد
می زنم آتش به جنگلزار تن
تا رها گردم من از ادبار تن
نی ز حبس تن بنالد زار زار
تا که باغ جان نماند بی بهار
تا سخن من از نی و دریا زنم
بر سر دنیا و عقبا پا زنم
نی به ساز حق سرود جان عشق
نی حریف جلوه های آن عشق
من ز نی دیوانۀ هشیار جان
بیخبر از خویش اما یار جان
نی چراغ معبد اشراق من
آشنا با انفس و آفاق من
تا که نی را قصه می آید به لب
می شود دریای جان دریای شب
بانگ نی پرواز بی پایان دل
رقص آتش های آتش دان دل
بانگ نی سیمرغ جان را بال و پر
عشق را تا قاف هستی راهبر
بانگ نی سر خدا را قصه گو
جام جان را بادة صد های وهو
من ز نی روی خدا را دیده ام
وسعت بی انتها را دیده ام
عشق را از بانگ نی ساز و سرود
بانگ نی بر عشق می خواند درود
نی ز غربت خانة تن در خروش
پنبۀ غفلت برون آور ز گوش
نی ز نیزار خدا آمد فرود
تو زبان نی نمی دانی چه سود