پاره‌ یی از داستان « اشک‌هایم را نوشیدم !» استاد پـرتـو نـادری

     لباسها برکندیم و اندامهای کوچک خود را در آغوش موجهای رها کردیم. ماهیانی دیدیم که عشق تنفس میکردند و جای فلسهای روشن شان گلهای نرگس رویده بودند.
ماهیان موج موج از کنار ما رد میشدند و ذهن کودکانۀ ما را به دنبال می کشیدند. موجی دیدیم چنان تخت روانی و شاه دختی نشسته بر آن. شاید ترسیده بودیم. چون تا خواستیم که خود را کنار بکشیم، دیدیم که جماعتی از ماهیان ما را حلقه زدند. ماهیان به ما گفتند هراسی به خود راه ندهید! آن کی این گونه با شکوه بر آن تخت روان نشسته، شاهدخت بزرگ دریاست.
با شگفتی پرسیدیم مگر شما زبان ما را می فهیمد؟ ماهیان گفتند: بلی ما زبان کودکان را می دانیم، برای آن که زبان کودکان پاکیزه است و ما پاکیزه‌‌گی و پاکیزهگان را دوست داریم. شما را دوست داریم که پاکیزه اید و هنوز دستان تان با چنگک و تور و زبان تان با دروغ آشنا نشده است.
به سوی شاهدخت بزرگ دریا نگاه کردیم، لبخند شیرینی بر لب داشت. به سوی شاه دخت چشمکی زدیم با لبخند. او نیز لبخندی به ما فرستاد. در دست راستش دستهیی از نرگس بود. آن را به سوی ما پرتاب کرد و گلبرگهای نرگس بر سر و روی ما فروبارید. ماهیان می خواستند تبسم کنان از ما دور شوند؛ که یکی از بچهها آواز داد که ای ماهیان! نگفتید که امروزشاه دخت بزرگ به کجا روانه است؟


از میان ماهیانی که ما را حلقه زده بودند، یکی نزدیکتر آمد و گفت: مگر نمی دانید امروز روز انقراض نسل نهنگان است از همین سبب شاه دخت و همه ماهیان روانۀ دریای بزرگ اند تا در جشن پیروزی زندهگی بر مرگ،شادکامی کنند. تا آن روز ما چیزی به نام دریای بزرگ نشنیده بودیم. نگاههای مان باهم گره خوردند و با شگفتی پرسیدیم: مگر نسل نهنگان چگونه انقراض یافته است؟ ماهی گفت: ما خود آنان را منقرض ساختیم! ما خود آن را منقرض ساختم! بار دیگر همه ماهیان چنان همسرایانی سرود خوانان و رقص کنان گفتند: ما خود آن را منقرض ساختیم!
ما بچه ها هم یک صدا پرسیدم: نسل نهنگان را چگونه منقرض ساختید، چگونه چگونه؟
ماهیان گفتند : داستان درازی دارد، ما می رویم که جشن آغاز می شود. شاه دختان از دریایهای دیگر نیز به سوی دریای بزرگ روانه اند. باید به زودی برسیم که چشن انقراض نسل نهنگان آغاز میشود و شاهدخت بزرگ در این جشن با زبان عشق، سخن رانی می کند و بعد با شاهدختان دیگر سرود می خوانند و می رقصند.
ماهیان از ما دور شدند. شاهدخت بزرگ نشسته بر آن تخت روان از کنار ما می گذشت. ما همچنان او را نگاه می کردیم، دستان خود را روی چشمان مان سایه بان ساخته بودیم و نگاه می کردیم. آرمانی در دلهای ما چنگ می زد که ای کاش می توانستیم با شاهدخت بزرگ می رفتیم و به سخنرانی او در جشن انقراض نسل نهنگان گوش می دادیم و رقص نورانی او را تماشا می کردیم
پرتونادری