غلام سخی حلامیس  : صبـور الله سیاه سنگ

داکتر صبورالله سیاه سنگ

 دگراندیش زیاد شنیدهام و میدانم که هر دگراندیش دگرنویس است. اگر نام بخواهید، میگویم: غلام سخی حلامیس هزارستانی. بارها دیدهام دگرگون میاندیشد و دگرگونه مینگارد. امشبوضعیت غمانگیز شعر در افغانستانرا از وی خواندم با چندین پیام خوب و خرابی که در پایان برگهاش یادگار گذاشتهاند. برخی پیامها را خشن و نزدیک به دشنام یافتم. زیان همچو پیامها بستن دروازۀ گفتوگوست.آیا نبشتۀ حلامیس صددرصد درست است؟ نه! زیرا نویسندهیی که نوشتارش صددرصد درست باشد، هنوز آفریده نشدهاست. آیا میتوانست یا میتواند بهتر باشد؟ آشکارا آری. هر کار با کوشش بیشتر بهتر میشود.

خوانندۀ گرامی میتواند پرتوپلا گویی کنونی مرا نشنیده گیرد. البته، میتواند نیمی از نوشتۀ حلامیس را نیز ناخوانده انگارد. گستاخانه میخواهم نیم همان نیمه را نیزاز کیسۀ خلیفه بخشمو سپس بیفزایم: گیریم بیستوپنج درصد گفتههای او پذیرفتنی باشد، آیا بازهم با حقیقت تلخوضعیت غمانگیز شعر در افغانستانرویارو نیستیم؟

نیازی نخواهد بود به نمایندگی از نویسنده بگویم که سخن از روندهاست نه از استثناآت. اعشاریه چند شاعر خیلی خوب افغانستان را همگان میشناسند. به بیان دیگر، نوشتۀ حلامیسمخاطب خاصندارد. غوغای این آژیربا امبولانسدر کوچۀ همۀ ما پیچیدهاست. بیدار باشیم.

از آنانی که میخواهند دشنام بنویسند، خواهشمندم به نشانی من بنویسند؛ زیرا او نمیداند که نوشتهاش را بدون اجازه اینجا گذاشتهام.

[][]
صبورالله سیاسنگ
کانادا/ دوم دسمبر 2018
*
وضعیت غمانگیز شعر در افغانستان
[][][][][][][][][][][][][][][][][]
نویسنده: غلام سخی حلامیس

شعر نو یا به عبارت دیگر، آنچه شاعران امروزی ما میسرایند، واقعاً مبتذل و آبروریزی محض است. خصوصاً در کشوری مثل افغانستان که از کارگر سرِ کوچه گرفته تا استاد دانشگاه همه شاعر و اهل ادبیات هستند. به یک معنا، افغانستان امروزی به قول آدورنو و هورکهایمر: “از درخششِ ظفرمندِ فاجعه تابناک است“. فاجعه تمام حوزههای فرهنگی، ادبی و سیاسی ما را به تسخیر در آورده و هر چه داریم نمودارِ مطلقِ فاجعه است. شاعران ما، هر کدام منتقدان دو آتشۀ ادبیات کلاسیکِ فارسی اند اما به زحمت در میان این نسل کاراکترهای مثل خاقانی و رودکی را مییابیم، حتی در ایران شاعری هم ارزِ خاقانی وجود ندارد. به نظرِ من، شعر نو باید یک قدم پیشتر و یک سروگردن بالاتر از شعر قدیم فارسی باشد؛ اما آنچه در حوزۀ زبان فارسی میبینیم؛ شعر نو و مخصوصاً شعر سپید به پای قصیدههای فرخی سیستانی هم نمیتواند برسد، چه رسد که فراتر از اشعار فرخی و شاعران همعصر او باشد. به لحاظ استعاره شعرهای فرخی واقعاً ناب است. کلماتِ فرخی آن قدر موزون، قشنگ و پُرمحتواست که شعر نو در برابر آن احساسِ حقارت میکند. در نقاط دیگر دنیا، مردم پیشرفت میکنند، اما در جامعههای شرقی، مخصوصاً حوزۀ زبان فارسی، انسانها پسرفت مینمایند. به این معنا، که هر چه زمان بگذرد وضعیت بدتر میشود. دو قرن بعد شاید همین شعرهای مبتذل کنونی را هم نداشته باشیم و شاهد چیزی باشیم که از نام بردن آن بشرمیم.

وضعیت ادبیات در افغانستان واقعاً غمانگیز است. نسل نو ادبیات کشور، سطحی نگر، کمسواد و مطلقاً بیخبر از گذشته فرهنگی خویش به بار آمده است. مجموعههای شعری این نسل را اگر بخوانیم؛ شعرهای اکثرِ شاعران با نام و نشانِ ما حتی به اندازه نثر هم موزون و پر محتوا نیست. محتوا در شعر نو افغانستانی کاملاً رخت بر بستهاست. زبان ملالآور، خستهکن و غیرمعیاری است. آنچه شعر گفته میشود، هر چه باشد، مطلقاً شعر نیست. برخی از شاعران ما، چرندیاتِ خویش را جمعآوری نموده و به نامِ شعر بیرونمیدهند. شعر، قصۀ رفتن به تختخواب و توصیف نحوۀ غذا پختن در آشپزخانه شدهاست. حتی خیلی از شاعران فارسی زبان، برای تشناب رفتن و نحوه گُه کردنِ خود هم شعر سرودهاند و در توصیف آن کلماتی را سرِ هم مینمایند.

برخی از شاعران ما، ادعا دارند که شعر فلسفی میسرایند، اما اگر به شعرهای شان نگاه کنیم؛ چیزی بیشتر از پریشانگوییهای شاعرانه نیست. شعر فلسفی، نیازمندِ سواد فلسفی است. فلسفه را باید فهمید تا بتوان شعر فلسفی سرود. از سوی دیگر، شعر با فلسفه جور در نمیآید؛ فلسفه تکیه بر عقل دارد، اما شعر در بندِ خیال و توهم گرفتار است. جمع نمودن خیال و عقل فقط در سپهر فکری شاعران افغانستان قابل جمع است و در دیگر جاها کاربرد ندارد. همانطور که اسناد دانشگاههای ما فقط در افغانستان میچلند و در دیگر کشورها باطل اند؛ شعرِ شاعران ما نیز همین گونه است‌.

از سوی دیگر، شعر در افغانستان مبدل به پناهگاه شده است. پناهگاهی که در آن هر جنایتی دلت خواست انجام بده و کسی کاری به کارت ندارد. حتی دستِ قانون به تو نمیرسد. شاعر هستی و شاعر یعنی کسی که از مرحلۀ قانون گذار کرده و اکنون حکمِ موجود فرا_قانون را یافته است. اگر مجریانِ قانون به حکم قانون بالای شان قانون قابل اجرأ نمیباشد؛ بالای شاعر به این دلیل که شاعر است، قانون مملکت نباید اجرأ شود.

شاعرانی را میشناسم کهسم سیهدم و دستگاه دارند و همانند شاهانِ قدیم برای خودحرمسراساخته اند. دخترکانِ تازه به دوران رسیده را شکار میکنند و در بدل سکس و همخوابگی، شعرهای آنها را ویرایش، اصلاح و تا حدی هم چیزهایی اضافه میکنند. این شاعران در واقع مصداق کاملِ همان شاهان قدیم است. اگر شاهان و حاکمان در گذشته از راه زور و قدرت برای شان حرامسرا میساختند و دخترکانِ خوشرو را به چنگ میآوردند. حالا تشکیل نمودنِ حرمسرا راحتتر از گذشته شدهاست. تنها شاعر باش و دستی در کارهای استخباراتی نیز داشته باش؛ دخترکان تنفروش با پاهای خود به دروازهات میآیند. نیازی به اعمالِ زور و خشونت نیست. بردهداری مدرن یعنی همین. یکی از راه پول دیگری را میخرد و بردۀ خویش میسازد. یکی، دیگری را در دفتر خود استخدام میکند و برده میسازد‌. و یکی اما از راه سواد و ادبیات، برای خود برده جنسی جمع میکند و شبها را در آغوش گرم دختران به صبح پیوند میزند.

[][][]