بانو لینا روزبه حیدری شاعر نستوه افغان که درد غربت را دیده است .

   لینا روزبه حیدری فرزند انجنیر سرور روزبه هستم و در شهر کابل در یک خانواده هراتی الاصل تولد شدم.

تعلیمات ابتدایی را به دلیل اشغال کشورم در مکتب ملالی نیمه رها کرده و همراه با خانواده ام به ایران مهاجرت نمودم. در ایران بعد از ختم سالیان ابتدایی مکتب، رشتۀ ادبیات را برای ادامۀ تحصیل در مکتب متوسطه انتخاب کردم. به دلیل نا مساعد بودن شرایط برای مهاجرین افغان و تحقیراتی را که منحیث یک افغان با آن رو به رو بودیم، تصمیم به ترک ایران و سفر به کشور پاکستان را گرفتیم. در پاکستان در یک مکتب افغانی دروسم را به پایان رسانیدم. در پاکستان نیز رشوت ستانی روزمرۀ پولیس آن که از هر افغان به بهانه های متفاوت جمع آوری می شد و باز هم تحقیر و وضعیت نا امن آن باعث شد تا به کشور کانادا مهاجرت کنیم.

در شهر مونتریال کانادا از کالجوننیرموفق به اخذ لیسانس در رشتۀ ارتباطات، مطبوعات و سینما شدم و از پوهنتون کانکوردیا، لیسانس دیگری را در رشتۀ سیاست در سال 2003 م در یافت نمودم.

بعد از ازدواج به اضلاع متحدۀ امریما آمده و در حال حاضر در رادیو صدای امریکا مشغول کارم و به شکل نیمه وقت مصروف اخذ فوق لیسانس خود در رشته تجارت یا MBA می باشم.

خواندن و نوشتن را از سنین کودکی آغاز کردم و همیشه به هر نوشته ای ، چه کوتاه چه دراز چه عالی و چه بدون معـنی، علاقه مندم چرا که به نظر من کلمات دریچه هائی به طرز تفکر و روح اشخاص نویسندۀ آن است و چه چیزی بهتر از دانستن انظار، طرز تفکر و احساسات متفاوت.

تنها نتیجۀ مثبتی که از مهاجرت داشتم آشنایی با مردم مختلف، رسوم مختلف و آموزش زبان های متعدد است. در حال حاضر علاوه بر دری به زبان های انگلیسی، فرانسوی ، اردو و هندی و اندکی عربی نیز آشنا هستم و چند شعر انگلیسی ام در مجلات به چاپ رسیده است.

زندگی در کشورم و مشاهدۀ موزه های چرکین بیگانگانیکه دشت و دمن کشورم را به بوی ناپاک حضور خود آلوده کرد، مهاجرت و مشاهدۀ حالات هموطنانم که به جرم افغان بودن و به جرم مبارزۀ دو عقیده در جهان در جنگ سرد، گرمی زندگیشان را از دست داده بودند، مرا به نوشتن واداشت.

بیشتر نوشته هایم از این احساسات سرچشمه می گیرد:

چشمان اشکبار و نگران پیر مردی که با ریش سفید و کمری خمیده پشته ای را بر پشت کشیده و با بوت های کلانتر از پای و لباس کهنه اش به سمتی در حال کشیدن این بار بود و آوای مرد جوان ایرانی را که در مقابل حرم مطهر امام هشتم با صدای بلند می گفت:” افغانی خر دیگر اگر در مقابل مغازه ام آمدی و این بساط کثیفت را باز کردی به پولیس اطلاع می دهم تا دست بسته به کشور عقب مانده ات بفرستندت

آفتاب سوزنده و گرم تابستان های پاکستان و خیمه های بی آب و پاره پارۀ مهاجرین در پشاور، کودکان مریض با چشمان زرد و شکم های باد کرده، سطل های شکسته پر از آب قهوه ای رنگ و صدای مردی که رویا گونه می گفتما در افغانستان در این وقت سر سبزی داشتیم، گله به کوه می بردیم، ما چند چاه آب داشتیم ، دوغ با نان تندوری……..”

صحنه هائی از کشورم ، بعد از خروج اردوی سیاه اشغالگر روسیه ، در دست پروردگان خودش، کشتار های قومی، زبانی و مذهبی، دیدن چهره های که تا دیروز دم از آزادی افغانستان می زدنند و امروز از کشته های هموطن خود پشته درست کرده و دم از قدرت و چوکی می زدند.

چشمان گریان دختری که به زور به مردی دو برابر سنش به زنی داده شده بود، خودکشی کودکی که به مردی شصت ساله نکاح شده بود، گدایی کودکان معیوب ، فروش زنان و اعضای بدن، قاچاق بران و منفعت بین المللی و یخن پاره و شکم گرسنۀ دهقانی که آنرا میکارد، غارت کمک ها، پر شدن جیب هائی که به نامجهاد در راه خداتا نیمه پر شده و حال به ناماحیا و انکشاف خرابه هاکه خود به وجود آوردند، لب ریز شده است، ملتی نگون بخت، مظلوم و بی خبر، گله گوسفندی در محاصره گرگان….. 

برای من نوشتن تنها راه ثبت این فجایع است. تا مبادا روزی فراموش کنیم