تقریباً یک قرن و نیم پیش در خانوادۀ عبداللطیف خان باشندۀ بالا حصار کابل، طفلی بدنیا آمد که آوازۀ آن هنوز در کوچه ها، خانه ها و جمعیت های خاص و عام بر سر زبان هاست، در جوانی در قطار کاکه های کابل و در ایام پیری یکی از فقیر مشربان شهر به حساب میرفت. عبدالغنی مشهور به غنی نسواری در آوان جوانی یکی از کاکه های چوک کابل بشمار میرفت. وی چپن و دستار ابریشمی ساخت چنداول و کمربند و شال شانه یی «خلیل خانی» و «پتگی» نوع دیگر « شال های موره دوزی» را می پوشید. در آن زمانه ها کسی که در جمعیت ویا مسلک کاکه ها داخل میشد، وظیفۀ او حفظ حیثیت محله و معاونت با کوچه گی ها بود. غنی از آن جوانان بود که به بیوه زنان، بچه های یتیم و بی سرپرست کوچه و دوستان بی بضاعت خود از معاونت های مادی دریغ نمیکرد. برای اینکه از عهدۀ این همه مصارف برآید، لازم بود چشمۀ عایداتی داشته باشد.
عایدات وی از طریق اجاره داری شاه گنج (شاه گنج در اصطلاح آن زمان گمرک را میگفتند)، نمک، نسوار و اجارۀ بندرهای کابل و غیره بدست میآمد. در زمانه های که غنی زندگی میکرد یعنی حدود نود سال پیش، موضوع قرارداد های سرکاری وجود نداشت، یعنی حکومت خود ضروریات خود را خودش خریده تهیه میکرد، اما نخستین بار در سال (1304 شمسی) بود که از طرف بلدیۀ وقت اعلان شایع میشود که برای تهیه مواد ضرورت قرار دادی ضرورت میباشد. غنی نسواری به عریضه نویسی مراجعه کرده و بعنوان مقام مربوطه داوطلبی خود را روی کاغذ می نویسد. اگرچه در آن زمانه اجورۀ نوشتن عریضه، یک شاهی پنج پیسه بود، اما غنی نسواری کاکه و صاحب بسته ویا «بسته والا» بود و هم خراج، دست به جیب برد و پنجاه و دو روپیه کابلی به مشتش می آمد و همه را به عریضه نویس میدهد و طبعاً عریضه نویس از اعطای این پول گزاف به حیرت میرود، معهذا برای اینکه متهم نشود و کسی خیال نکند که صاحب عریضه فریب خورده، به رئیس میرزا ها مراجعه کرده و حالت را طوری که بود شرح میدهد، وی در جواب میگوید «برو بچیم نوش جانت، او ازین کاکه گی ها بسیار دارد».
چه زمانه های بود و پول چقدر قیمت داشت که عریضه نویس چند روپیۀ دیگر بالای آن علاوه کرده و خانه یی را می خرد که میگویند چندین سال پیش، بدوران شاهی، آنخانه را به قیمت گزاف بفروش می رسانند و اغلباٌ عریضه نویس مذکور تا سالهای (1350 شمسی) حیات داشته است.
غنی مرد با جود و کرم در حدود (65-70) سال تمام بدون مهمان در خانۀ خود به تنهایی نان را صـرف ننموده بـود، همیشـه در سفـرۀ وی مهمانان متعـدد دست دراز کرده اند.
غنی نسواری در عین حال گلباز مشهوری نیز بود و تخمیناً در حدود یکهزار و پنجصد گلدان گل داشته که برای مراقبت آن طبعاً باغبانی هم استخدام کرده بود. همچنین وی در حدود یکهزار قفس پرندگان خوشخوان داشت. غنی نسواری در عین حال به موسیقی نیز علاقه داشته و همیشه در محافل قیماق چای و زمرد پلاو وی یک دسته ساز هم اشتراک میکرد با اهل خرابات رابطۀ حسنه داشت و خود رباب را بسیار خوب می نواخت.
غنی در عین حال شخص ظریف و حاضر جواب نیز بود و گاهی هم شعر میگفت، غنی شخص بلند قامت و قوی الجثه بود و بعد از (90) سال زنده گی در سال (1319 هجری شمسی) چشم از جهان می بندد و در مقابل دروازۀ خونی بالا حصار و مقبرۀ آبایی خود دفن می گردد.
نگارندۀ این سطور با شادروان عبدالقدیر پور غنی در همسایگی قرار داشتم و از صحبت آن مرد پر معلومات فیض ها و بهره ها برده ام، وی از شاعران شیوا بیان بود که این معلومات را در سال (1351 شمسی) از او اخذ داشتم و شادروان غلام عمر شاکر دانشمند برجسته آنرا در مجله «لمر» به سال مذکور چاپ کردند.
از روانشاد پور غنی پرسیدم که بعد از مرگ پدرتان کاکه غنی چه میراثی به شما باقی ماند؟ وی گفت: زمانیکه سر رشتۀ کفن او را می نمودیم باید لباس را از تنش می کشیدیم، من جیب های او را جستجوکردم چیزی به ضخامت تقریباً یک و نیم خشتی بدست آمد که فکر کردیم شاید همۀ آن نوت باشد، ولی وقتیکه بیرون کردیم می بینیم که کتابچۀ جیبی وی است که در آن اشعار منتخب درج شده بود که تا حال هم به تصرف من است، باقی از تصرف های پدرم همان قفس های پرندگان خوشخوان و گلدانی های گل بود که آنهم یک یک به دوستانش هدیه شده و یک مقدار محدود آنرا خود حفظ کردم، همچنین یکهزار دانه ارکین از پدرم باقیمانده و این همان ارکین های است که در شب های مهمانی حویلی را با آن چراغان می کرد، مخصوصاً در شب های جشن های تولدی و جلوس پادشاه که بازار های کابل چراغان می شد و در میان تمام دکاکین شهر، دکان پدرم ممتاز بود، اگرچه پدرم از درک اجاره داری نسوار و سایر اجاره داری ها ثروت سرشاری بدست میآورد، ولی همه را در راه رفیق داری بمصرف میرساند، وی میگفت که این پولها از من نیست، از مردم است و باید برای مردم صرف گردد، در حقیقت این فلسفۀ او بود و راه عیاران را در پیش گرفته بود و عمر خود را در بذل و بخشش گذشتاند. برای مرده های بی کفن، کفن می خرید و برای یتیمان سر و پا برهنه لباس میداد. در میان اشعار وی این بیت هم موجود است که:
بظاهر طلا و بباطــن مِسَـــم
غنی نـــام دارم ولی مفلسـم
پدرم قصه می کرد که در یک شب چـراغان، اعلیحضرت سراج الملت (امیر حبیب الله خان) به مقابل دکانم توقف کرد، من فوراً از دکان پایین شده، دستهایش را بوسیدم، سراج الملت از تزئین دکانم اظهار خوشی کرد و پرسید نامت چیست، من گفتم قربان:
بظاهر طـــــــــلا و بباطن مسم
غنی نــام دارم ولی مفلســــــم
سراج الملت هفتاد ویا دو صد دانه طلا (پوره بیادم نیست) برای پدرم بخشیدند، پدرم گفت فدایت شوم من از خیرات سر پادشاه شکر همه چیز دارم، اما این یک مسجع مُهر من است که عرض کردم دیگر از پدرم چیزی نشنیدم، اما کسی می گوید که بخشش سراج الملت را گرفت و کسی میگوید اباء کرد.
غنی نسواری از کابلی های اصیل و قدیم بوده و در دودمان شاعر پیشه و سخن پرور پرورش یافته، سالک بالا حصاری و سودایی قصاب کوچه یی از اعمام پدرش می باشند و به قرار فرمودۀ سهیلا جان دختر پور غنی، آنها اصلاً تورک و از اولادۀ امیر تیمور می باشند و با ملک الشعراء استاد عبدالحق بیتاب کاکا زادگی داشت که پدرش نویسندۀ سرشناس بود و کاکایش میرزا عبدالوهاب در دفتر پروانه خان نایب سالار عهدۀ سر دفتری داشت. غنی چهار زن داشت که از وی دو پسر و سه دختر باقیمانده است. شادروان عبدالقدیر پور غنی شاعر سبک بیدل (در غزل سرایی) پسر دوم وی است. علامه استاد صلاح الدین سلجوقی دربارۀ آن بقلم خود در مکتوبی عنوان پور غنی چنین نوشته اند: «…. و چون با پدر مرحوم و فقیر مشرب شما معرفت نزدیکی داشتم که فضیلت دوستی آن مرحوم بیجا نرفته و مرد فاضلی از آن مرد صاحب دل بوجود آمده است… دوستدار شما صلاح الدین سلجوقی 21 سرطان 1348 هجری شمسی» این مکتوب را نگارندۀ این سطور دیده و از آن مطلب فوق را آورده است.
استاد شایق جمال، مرثیه یی را بمناسبت وفات غنی نسواری سروده که اینک میخوانیم:
حیف از دنیــــای دون وا حســــــــــرتا
کس نمی مانــــد بدنــــیا جــــز خـــدا
میــــروند آخـــــر بکــــوی نیستــــــی
جمله ذرات جـــــهان گـــــــــردد فنــا
پیـــر مـــــرد نامدار پیـــــــــرخلــــــق
آنکه بـــــــــود از مخلصــان اولــــــیاء
هوشمنـــد و با سخــــا عبدالغنـــــــــی
موسفیـــدی کاکه وضع خــــــوش نما
عمر خود با عیش و عشرت ساخت صرف
با همــــــــــه وارستــــگی ها پارســــا
موسفیـــد ماننــــد او کم دیـــــــده ام
از رفاقت بــــــا جـــــــــوانان آشنــــا
بی ثباتی هــای دنیـــــا دیـــــد و رفت
هشتم شعبــــــــان ازین محنـت ســـرا
کــــــردم از شـــایق سوال سال وفات
تا کند فــــرزند او بـــر من دعــــــــا
بر کشید (آهی) و گفتـــا حیف حیف
نی غنــی ماند بدنیــــــا نی گـــــــدا
———-
اقتباس از کتاب (کابلستان) اثر دکتر عنایت الله شهرانی، چاپ قاهره
فرستنده : وحدت درخانی