از آنجا که روشنگری به قول کانت خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کرده است و زمانی از این صغارت بیرون می شود که از نابالغی بیرون شده و به تقصیر خویشتن و نالغی و ناتوانی خود پی ببرد و این زمانی ممکن است که فهم خویشتن را بدون هدایت دیگران به کار بندد. درست این زمانی است که او از نابالغی و ناتوانی خارج شده و به خرد ورزی یا عقلانیت پناه ببرد. این صغارت و خودکم بینی در واقع در فقدان عزم و شهامتی نهفته است که انسان جرات بروز آن را از دست می دهد. از این رو شعار روشنگری این است که ” در به کار بردن فهم خود شهامت داشته باش” استفاده از فهم و به کار بردن آن زمانی ممکن است که به عقلانیت یا خرد ورزی چنگ زد و به قول کانت از صغارت عقلی بیرون شد و برای اندیشیدن پا به عرصۀ بلوغ نهاد. هرچند فوکو معتقد است که کانت در دفاع از روشنفکری، متوجه درهم تنیده گی “نقد” و “قدرت” بوده است؛ اما فوکو و مكتب فرانكفورت، هر دو در پی طرح اين پرسش نقادانه اند که چگونه عقلانی سازی، به طغيان قدرت می انجامد؟ و هر دو با پرسش کانتی روشنگری دست به گريبان و هردو ادامه دهندۀ جريان استنطاق از عقل هستند که با کانت آغاز شده است و هر دو با عقل و عقلانیت سازگاری دارند.
عقلانیت یا خردورزی در فلسفه یونانی، به بکارگیری عقل و خرد برای حصول شناخت اطلاق میشود که در مقابل مفاهیمی چون، تجربهگرایی یا اصالت حس قرار میگیرد و دلالت بر امر معقول می نماید. “عقلانیت” دارای معانی متفاوتی در فلسفه،[۲] اقتصاد، جامعهشناسی، روانشناسی، زیستشناسی تکاملی و علوم سیاسی میباشد.
هرچند پیشینۀ معنا شناسی یا عقلانیت به دکارت می گردد و او نخستین فیلسوفی است که با عبور از شک دکارتی توانست تا دروازۀ عقلانیت را دق الباب کند.”دکارت” طرح اثر دلهره آورِ خود را که نتیجۀ واضح و روشن انقلاب دکارتی یعنی همانا چیرهگی ذهن انسان بر خود بود، از سالها قبل در بیستوسه سالهگی آغاز کرد و این را تکلیفی پایان ناپذیر خواند که بیرون شدن از آن را از توان یک نفر بالاتر عنوان کرد. گرچه بنیان فکری او به ویژه در مابعدالطبیعه وامدار افکار و اندیشههای سنتیی برجای مانده از قرون وسطا است، او خود را مدعی براندازی ساختار علمی گذشته معرفی کرده بود.از آنجا که ملاك ارزيابی عقلانيت در نظام معرفتشناسی آن است كه دريابيم يك نظام فلسفی در زمينه معرفتشناسی، تا چه حد برای قوّه عاقله و ادراك عقلی ارزش و اهميت قايل است؟ و به همین گونه، ملاك ارزيابي عقلانيت در يك نظام هستیشناختی، آن است كه بررسی كنيم آيا نظام مذكور اصولاً چيزی به عنوان “موجود عقلي و مجرّد” مىپذيرد يا نه؟ اما عقلانيت در نظام فلسفي دكارت، در مجموع، دستخوش فراز و نشيب بوده و وی از نقطهیی كه نسبتا، هم واجد عقلانيت معرفتشناختی و هم عقلانيت هستىشناختی بوده، آغاز كرده و در زمينه معرفتشناسي، پس از طرح شك روشمند و اظهار ترديد در اعتبار باورها و توانايي قوای ادراكی در تحصيل معرفت معتبر، به نقطه شكّاكيت، كه مرحلهیی از عدم عقلانيت است، رسيده و در ادامه، بر اساس «كوجيتو» تلاش كرده است تا هم از نظر معرفتشناسي و هم از نظر هستىشناسي، دوباره به قلمرو عقلانيت بازگردد. اما در زمينه هستىشناسي، اگرچه دكارت در برخي عبارتهاي خود، به اوج عقلانيت نزديك شده، مانند مواردی كه سخنانش مشعر به اين است كه جوهر خدا را يگانه جوهر حقيقي و موجود واقعي مىداند ـ و اسپينوزا نيز بر اساس لوازم منطقي ديدگاه دكارت به “وحدت جوهر و كثرت اعراض” رسيده ـ ولی گرايش او به كثرت و “اصالت كمّيت”، او را به سمت “اصالت ماهيّت” سوق داده و به همين ميزان، از عقلانيت در نظام هستىشناختی او كاسته شده است. (#)
اما ماکس وبر جامعه شناس آلمانی سر نخ بحث عقلانیت را بیشتر گشود واز چهار نوع عقلانیت آرمان گرا چون؛ عقلانیت هدفمند، عقلانیت ارزشگرا، عقلانیت عاطفی و تاثیر گذار و عقلانیت نوع سنتی سخن می گوید که میان هر کدام تمایز قایل است. او دو مورد اول را مهمتر از سایرین در نظر گرفته بود و قابل بحث می داند که سومین و چهارمین مورد، زیرمجموعههای دو مورد اول قرار داده است. هابرماس(۱۹۸۴( ساختارهای عقلانیت وبر را فاقد محتوای اجتماعی و نظریهپردازی شده در مورد قدرت اجتماعی دانسته و همچنین از دیدگاۀ فمینیستی (اگلتون، ۲۰۰۳) ساختار هاق عقلانی وبر را مردانه عنوان کرده و می گوید که در راستای حفظ قدرت مردانه نظریه پردازی کرده است. همچنین اتزیونی (1988[۶] استدلالهای تأثیرگذار و ارزشمند وبر را مورد انتقاد قرار داده است. اتزیونی نشان میدهد که چگونه استدلال هدفمند / سازنده، مطابق با ملاحظات هنجاری (ایدههایی در مورد اینکه افراد چگونه باید رفتار کنند) و ملاحظات اثرگذار (عاطفی) (به عنوان یک سیستم حمایتی برای توسعه روابط انسانی) قابل کنترل است.
به اعتقاد روانشناسانی چون فیلیپ جانسون لیرد و روت ام. جی. بیرن، انسانها عملاً منطقی هستند، اما عملاً دچار اشتباه میشوند، یعنی انسانها دارای صلاحیت منطقی بودن هستند، اما عملکرد آنها به واسطهٔ عوامل مختلفی محدود میشود. مخالفان این دیدگاه، نظیر گرد گیگرینزر، به مفهوم عقلانیت محدود میپردازند، به ویژه برای وظایفی که از عدم اطمینان نظر بالا پرده بر می دارد. [۷] اما در این میان ریچارد برانت «تعریف اصلاحی» عقلانیت را ارائه میدهد، با این استدلال که اگر نظریه های فرد، شکلی از روان درمانی شناختی را برجای گذارد، آن فرد، منطقی است.
ابولوف با اشاره به هدف عقلانیت، موضوع عقلانیت، شناخت عقلانیت و منطق عقلانیت از نگاۀ ابزاری بودن آن عقلانیت را چالش برانگیز خوانده و آن را شامل اختلاف های بی پایان دانسته و “چهار حوزۀ” بالا را در مورد معنای عقلانیت مشخص کرده است. [۸] بعضی از فیلسوفان (به ویژه ای. سی. گریلینگ) می گوید، منطق خوب باید مستقل از احساسات و بویژه احساسات شخصی یا هر نوع غریزه باشد ودر غیر این صورت تجزیه و تحلیل به علت وارد کردن تعصب ذهنی، ممکن است نامعقول (غیر عقلانی) باشد. کانت در بحث عقلانیت دلائلی عملی را از نظری متمایز ساخته؛ اما نظریهپرداز عقلانیت، جیزز ماسترن، تمایزی بدیل بین عقلانیت نظری و عملی قائل میشود، گرچه، طبق نظر او، عقل و عقلانیت، یکسان نیستند از نظر او عقل (دلیل)، یک استعداد روانشناسی است، در حالی که عقلانیت، استراتژی بهینهسازی است.[۹] . ماسترن، از یک طرف بین باور غیرارادی و ضمنی، و از طرف دیگر، بین پذیرش داوطلبانه و صریح، تمایز قائل میشود.[۱۰] و می گوید، عقلانیت نظری پذیرشهای ما را به جای باورهای ما تعدیل میکند. عقلانیت عملی، استراتژی برای رسیدن به بهترین حالت زندگی فرد بوده و او را برای رسیدن به اهداف مهم و لازم تا حد ممکن کمک می کند. (1)
عقلانیت مدرن یا قفس آهنین برای انسان:
عقلانیت که جوهر و عصارهء تمدن غرب شمرده شده، در ضمن آن که رهگشای انسان در روبارویی با طبیعت شده و در عین زمان نوعی رویارویی میان انسان و طبیعت را به بار آورده است که عقلانیت مدرن را سخت به چالش کشانده است. دشواری یی که فیلسوفان و دانشمندان غرب از ماکس وبر تا نیچه و سارتر به آن آگاه شده اند و اما نتوانسته اند، آن را شناسایی و رازگشایی کنند. شماری ها علت آن را غلبهء عقلانیت سیکولر بر عقلانیت دینی عنوان کرده اند، البته عقلانیتی که نگاهء کامل مسیحی داشته و متاثر از دین کلیسا است. هرچند عقلانیت سیکولر بر سیطرهء کشیش و کلیسا پایان داد و اما منجر به نابودی عقلانیت پویای دینی شد که انسان را تهی از معنا کرد و وسوسهء رمز رازگشایی در انسان را از بین برد و از نظر فلسفی و فرهنگی پوچ انگاری را دامن زد. این سبب شد تا زنده گی در غرب برای انسان به ” قفس آهنینی” بدل شده است. این قفس انسان را به اسکلیتی فاقد روح بدل کرده است که او را به پرزهء ماشین بدل کرده است و به هر میزانی که تمدن غرب توسعه پیدا می کند، ابزاری بودن انسان بیشتر، کارایی آن محدودتر و تهی شدن آن از معنا افزایش می یابد. این روند جامعه را به ماشینی بزرگ تبدیل می کند و هر قدر که این ماشین توسعه و انکشاف پیدا می کند، بر بعد ابزاری انسان افزوده و او را بیشتر اسیر خود می سازد. البته اسارتی که در چاردیوار های زندان آن هر روز بر رنج انسان افزوده می شود و نوعی فاجعه او را تهدید می کند. این همان فاجعه یی است که سارتر به آن توجه کرده و می گوید که تمدن کنونی غرب انسان را به گودال فاجعه می کشاند. هرچند او می گوید که غرب برای نجات از بحران کنونی نیاز به تمدن جدید دارد؛ اما دست اندیشه اش به آن نمی رسد؛ زیرا عقلانیت سیکولر با افکار فلسفی اصالت وجودی بر وی غلبه داشت و دست اش از رسیدن به عقلانیت دینی کوتاه آمد. ابن سبب شد تا مرحوم شریعتی بگوید، هرگاه سارتر از عقلانیت دینی در اسلام آگاهی می داشت. این می توانست عقلانیت دینی متاثر از کلیسای او را دگرگون می کرد.
گذار غیر منطقی از عقلانیت دینی به عقلانیت مدرن:
اما دریغ و درد که عقلانیت سیکولر یا مدرن و عقلانیت دینی هر دو در کشور های شرقی به گونهء بیرحمانه تر از غرب قربانی کوتاه انگاری درس آموختگان عقلانیت سیکولر و اندیشه های لیبرالی و عقلانیت ناپختهء دینی شده است. نخستین ها به بهای بستن زنجیر در پای عقل مدرن سرسجود در محراب قومیت نهاده اند و در پای تعصب خشک و عقل زدایانه سر تقدیس گذاشته اند و این سبب لاآبالی گری های سیاسی شده است و اکنون شماری جوامع غربی در آتش این لاآبالی گری های حکام به اصطلاح عقل گرای مدرن می سوزند. آنان در چهارراهء هیچ مدانم ها قرار گرفته و سنت و مدرنیته را در زیر بار افکار قومی مخدوش می بینند. دومی هم زیر نام دین تیغ از دمار اسلام بیرون کرد. هرچند نبرد عقلانیت مدرن با عقلانیت دینی در اروپا رنگ دیگر به خود گرفته است. در بزنگاهء عقلانیت مدرن و عقلانیت دینی در اروپا راهء وسط وجود ندارد. دو گزینه وجود دارد، یا از عقلانیت به کلی دست شست و دنبال کلیسا رفت قربانی امیال شهوانی کشیش های همجنس باز شد و یا این که به بهای قبول از خودبیگانگی تسلیم عقلانیت مودرن شد و تن به تهی شدن از معنا داد و به کالبد بی روح بدل گردید؛ زیرا در غرب عقلانیت دینی در زیر پای عقلانیت مدرن ضجه می کشد و مفهوم خدا در مقام خالق و مدبر هستی مسخ شده و بدین وسیله دستان علم، حکمت و آگاهی در چارچوب دین در اسارت عقل مدرن رفته است. از سویی هم زیر پرسش رفتن هدفمندی و غایت حکیمانهء جهان که مستلزم تبیین پدیده های طبیعی است و پای فراخوان عقلانی را لنگ کرده است و در کنار این با زیر پرسش رفتن نظم اخلاقی حاکم در جهان مدرن از میزان کشش به سوی خیر کثیر و جاذبه های پویای اخلاقی کاسته است. این سه موضوع که اکنون در انحصار عقلانیت مدرن در غرب قرار گرفته و پای عقلانیت اصیل دینی را بسته است. این نادیده گرفتن سبب شده تا انسان مغرب زمین در اسارت عقلانیت سیکولر قرار بگیرد و با تاکید بر تبیین پدیده های طببعی از طریق علل و عوامل طبیعی، وجود علل فوق طبیعی را انکار و با جاگزینی تبیین ماشینی به جای تبیین های غایی هدفمندی جهان را نفی می کند و سرانجام با انکار نظام اخلاقی جهان به مفهوم نسبیت اخلاقی تن داده و ارزش های اخلاقی ثابت و لایتغیر مانند عدالت و ارزش های متعالی را نفی کرده است. از همین رو است که اکنون شماری دانشمندان و فلاسفهء غرب گذار از عقلانیت دینی به عقلانیت مدرن را گذار منطقی ندانسته و این سبب شده تا نظریه های علمی نه از روی منطقی موفق به نفی علل ماورای طبیعی و نه هم موفق به نفی علل ماورای طبیعی منتهی شود.
شتاب زده گی گذار از عقلانیت دینی به عقلانیت مدرن:
این گذار هرچند رونسانس را در اروپا به بار آورد و جنبش اصلاحی پروتستان سبب انقلاب صنعتی در انگلستان و انقلاب بزرگ اجتماعی در فرانسه را در پی داشت و اما عواقب ناگوار و خرد ستیز عقلانیت مدرن در نتیجهء تحولات بزرگ اقتصادی و صنعتی در اروپا دو جنگ جهان سوز اول و دوم را در اروپا به بار آورد سبب نابودی میلیارد ها انسان شد و در واقع فاجعهء تمدن جدید را به نمایش نهاد. هرچند علل و عوامل زیاد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در عقب این جنگ ها نهفته بود که ریشه در بازار یابی کالای سرمایه داری داشت و جنگ برسر رسیدن به بازار های کشور های غربی و شرقی و اشغال آنها بود؛ اما منشأ و عامل بیشتر این جنگ ها شگوفایی عقلانیت مدرن و پسا مدرن بود که حتا دانشمندان و فلاسفهء غرب را به شگفتی واداشت و شماری ها مانند انشتاین پس از شنیدن بمباران شهرهای ناگاساکی و هیروشیما سخت تکان خورد و حتا از کشف انرژی اتومی ابراز ندامت کرد؛ زیرا او درک کرده بود که عامل اصلی این فاجعه بدرود گفتن به عقلانیت ناب و پرسش گر دینی است که بجای مسوءولیت پذیری های انسانی و درک و احساس مسوءولیت بشری، مسوءولیت گریزی، منفعت طلبی و ارزش زدایی را با زیر پای نهادن اخلاق متعالی به بار آورد. در این شکی نیست که عقلانیت سیکولر توانست افسار کلیسا را از زبان ها و حلقوم مردم بیرون کرد و در سایهء اندیشه های روسو و منتسکو با نوشتن کتاب های ” قرارداد اجتماعی” و ” روح القوانین” مزیت و برتری های دموکراسی و نطام مردم سالار را به اروپا ارایه کنند و نظام های جمهوریت را در کشور های اروپایی بوجود آورند؛ اما این گذار چنان شتاب زده بود که نه تنها افسار های کلیسا را از گردن مردم بدور زد که حتا تا سرحد ارزش زدایی پیش رفت که در دوران پسا مدرن به نوعی از هم گسیختگی های فکری و فلسفی و فرهنگی منجر گردید. در این دوران همه چیز به گونهء بیرحمانه زیر عینک ساطور گونهء نقد رفت و توسن پرسش گری شتاب بی پیشینه نمود. این سبب شد تا شماری دانشمندان مانند کارل پوپر علوم مثبت و قوانین وابسته به آن را مورد شک قرار بدهد و دور دوم شک علمی در جهان پس از دکارت مطرح شد که هنوز هم به یقین نرسیده است. این شک تمام دستاورد های علمی و حتا فلسفی در اروپا را زیر پرسش برد و پرده از درهم تنیده گی قوانین علمی و فلسفی بیرون کرد. عقلانیت پوپری در واقع هرچند او را به پایگاهء فکری ثابتی نزدیک کرد و اما موفق به اثبات آن نشد. دلیل اش بسته بودن افسار سیکولریزم بر عقلانیت است که هنوز هم در انبان عقلانیت مدرن ضجه می کشد.
عقلانیت مدرن بحران هویتی را دامن زد:
عقلانیت مدرن بویژه پس از دوران پسا مدرنیزم هویت ها را مود حمله قرار داد و هویت شکنی ها را بیشتر دامن زد. دلیل این هویت شکنی این بوده که مدرنیزم خود پدیده یی فاقد هویت است و برعکس هر زمانی برای هویت های تازه جا باز می کند و حتا برای بستر سازی هویت های متفاوت فرصت سازی نیز می کند. از این که پسامدرنیزم دوران هویت شکنی و ناگزیر تمامی هویت ها را مورد حمله قرار داد و حتا علوم هم از این حمله درامان نماند و علوم را پارچه و تقسیمات کرد. چنان که علم تاریخ به علوم جامعه شناسی، انسان شناسی و مردم شناسی تقسیم شد و هر کدام بحیث علم و موضوعی جداگانه پا به عرصهء محیط های اکادمیک گذاشت. به همین گونه هویت های فرهنگی، تاریخی و ملی را نیز در معرض حمله قرار داد که در این زمینه موفقیت هایی نیز فراچنگ آوردو توانست تا با شکستن خورده هویت ها، کشور های چندین هویتی اروپا را در ساختار حکومت های” دولت ـ ملت یا دولت ملی در یک هویت فراخورده فرهنگی هویت مستقل جدید بدهد. چنان که هویت جدید کشور های اروپایی بجا مانده از آن زمان است. بنا براین شکستن و خورد کردن هویت هایی مانند دین که دچار بحران هویتی در قالب یهودیت، مسیحیت و اسلام بودند، برایش دشوار نه؛ بل با یک حملهء عادی آن را متشتت کرد. بنا براین عقلانیت مدرن که خود زادهء بحران فکری و فرهنگی و هویتی قرون وسطی بود، توانست تا با همه بی هویتی ها در قاعدهء بزرگی هویت شکنی کند. در این حمله بیشترین ضربه را به دین وارد کرد و با راندن دین کلیسا از جوامع اروپا اعلام بی هویتی ادیان را صادر کرد. این رویکرد، عقلانیت دینی را بیشتر آسیب پذیر و مغشوش و حتا مسخ کرد و عقلانیت دینی را در مدار بی هوبتی سخت مورد حمله قرار داد. حمله بر عقلانیت دینی، دین را در موضع دفاعی قرار داد و امروز می بینیم که عقلانیت مدرن یا سیکولریزم در سراسر جهان بویژه کشور های اسلامی زیر آماج افراطیت دینی قرار گرفته و بحران هویتی را در شرق، بویژه در کشور های اسلامی بوجود آورده است. تهاجم امریکا به افغانستان و عراق زیر نام استقرار دموکراسی و ضد تروریزم به نحوی حمله بر عقلانیت دینی را توجیه کرد و یا به عبارت دیگر عقلانیت مدرن را با تعبیر وارونه در برابر عقلانیت مدرن قرار داد و باتاسف که امروز این رویارویی در نبرد امریکا با افرطیت چهره نمودار کرده است که در این نبرد عقلانیت اصلی دین بیشتر آسیب پذیر گردیده است. این در حالی است که پایگاهء خیزش افراطیت فقر و استبداد شاهان و زمامداران مستبد در کشور های اسلامی بوده که تهاجم امریکا به کشور های منطقه خشم افراطیون را برضد مهاجمان برانگیخته است؛ اما با تاسف که در این نبرد اسلام و عقلانیت راستین دینی بیشتر آسیب پذیر و شکننده شده و هر روز انرژی خود را بیشتر از دست می دهد. این فاجعه یی را در پی دارد که رویارویی عقلانیت دینی با عقلانیت مدرن وارد دشوار ترین فصل تاریخ دین و فرهنگ و سیاست کرده است.
منابع و رویکرد ها: