دوست دارم تا این نوشته را با سخنان گرانسنگ و با عظمت و موشگافانۀ پروفیسور فرانسوی هانری ماسه آغاز کنم که وی در جشن بازنشستگی اش در دانشگاه سوربن فرانسه در رابطه با ادبیات فارسی چنین گفته است: ادبیات فارسی بر چهار ستون اصلی استوار است؛ فردوسی، سعدی، حافظ و مولانا …وی بدین باور است که فردوسی، هم سنگ و همتای هومر یونانی است و برتر از او …؛ سعدی، آناتول فرانس فیلسوف را به یاد ما می آورد و دانا تر از او …؛ حافظ با گوته ی آلمانی قابل قیاس است ، که او خود را ، شاگرد حافظ و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده ، می شمارد … و اما مولانا …در جهان هیچ چهره ای را نیافتم ، که بتوانم مولانا را به او تشبیه کنم ، او یگانه است و یگانه باقی خواهد ماند ، او فقط شاعر نیست ، بلکه بیشتر جامعه شناس است و بویژه روانشناسی کامل ، که ذات بشر و خداوند را دقیق می شناسد ، قدر او را بدانید و بوسیله ی او خود را و خدا را بشناسید …و من اگر تا پایان عمرم دیگر حرفی نزنم ، همین چند جمله برایم کافی است ….وی به این شعر مولانا استدلال می کند و میگوید چقدر این شعر زیباست…….
باران که شدی مپرس ، این خانه ی کیست..
سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست..
باران که شدی، پیاله ها را نشمار…
فردوسی:
از فردوسی باید آغاز کرد، از بزرگ ترین شاعر حماسه سرا و پهلوان راستین ” رستم پهلوانی های شاهنامه” مردی که تاریخ آریانای کهن و زبان، تمدن و فرهنگ آن را با سرودن شاهنامه زنده و جاودانه کرد. چه خوش گفته، داکتر شاهین سپنتا که کاخ فردوسی را خدای شاعران فارسی خوانده است. وی زبان فارسی را شیرین تر از شکر و گرانبهاتر از گهر خوانده و آن را نماد فرهنگ، آیین و نشان پارسی دانسته است. او فارسی را مصؤون از تمامی حوادث طوفان خیر و سیلاب های خروشان در جهان می داند و تاکید می کند که این همه ماندگاری ها برخاسته از کار فردوسی و کتاب شاهنامه است واز آن به عنوان ” کاخ فردوسی خدای شاعران فارسی است” یاد می کند.
چون شکر شیرین و چون گوهر زبان فارسی است
فارسی فرهنگ و آیین و نشان پارسی است
آنچه در طوفان و از باران نمی یابد گزند
کاخ فردوسی خدای شاعران فارسی است
این شعر از داکتر شاهین سپنتا است که در وصف شاهنامه سروده سده است و زیبایی و متانت، صلابت و استواری این شعر من را واداشت تا آن را به مثابۀ سخن آغازین در مورد حکیم طوسی و آذین بند حماسه سرایی های بی بدیل او نمایم. بعید نیست که به گمان اغلب این شعر را داکتر سپنتا به اقتفای این شعر جاودانۀ فردوسی سروده است:
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام.
این شعر حماسی و بس دل انگیز از خداوندگار طوس و از فردوسی نامدار این جهان پهلوان شعر پارسی و بزرگ ترین شاعر حماسه آفرین و یکی از چهار رکن شعر فارسی در کنار سعدی، مولانا و حافظ است که نه تنها هومر؛ بلکه ژرف تر، گسترده تر چه در اوج و چه در پهنا است. آری فردوسی این یل گردن فراز پارسی و اسطوره پرداز بی همتا است که با پرداختن به کیومرث، هوشنگ، طهمورس، جمشید، فریدون و ضحاک عجم را زنده کرد و روح ابدی به تاریخ و فرهنگ ایران کهن( سرزمین پهناوری که بعد ها قسمتی از آن بوسیلهء اعراب خراسان خوانده شد) دمید و شاخسار تمدن و فرهنگ این سرزمین را پربارتر و بارورتر گردانید. فردوسی بود که سیستان را یگانه سرزمین جهان پهلوانان گیتی معرفی کرد و توانست تا رستم را با عبور از ” هفت خوان” دشوار و آزمونی با وجود بی مهری های شاهء غزنه جهان پهلوان گیتی معرفی نمود. حکیم طوسی شبه خدا به اثبات رساند که فلسفهء وجودی رستم را بحیث پهلوان شکست ناپذیر در برابر تمامی پهلوانان هم عصرش چون؛ اسفندیار، کک کهزاد و حتا سهراب فرزندش زادهء تهمینهء سمنگانی به تماشا نهاد. نه تنها این زبان شسته و رفته و اصیل و سچهء فردوسی او را ماندگار ترین شاعر ادب سالار لقب داد که به گفتهء شاهنامه شناسان سه حرف مانند، معلم، قلم و کتاب واژه های عربی اند که در شاهنامه به کار برده شده است. از همین رو است که او آیینه دار گوهر زیبای زبان فارسی است، زبانی که با همه حماسه پروری هایش چون شکر شیرین و چون گوهر گرانبها و قیمتی است. فردوسی در واقع نماد فرهنگ و تمدن فارسی و گواه بر آیین و نشان فارسی است. از همین رو است که کاخ فردوسی این خدای شاعران پارسی تا کنون از گزند طوفان و باد و باران روزگار درامان مانده است. به همین دلیل است که حکیم طوسی در آسمان بیکران شعر، ادب و فرهنگ فارسی در کنار سه ستارهء تابناک و درخشان فارسی چون مولان، حافظ و سعدی در همهء عصر ها زنده اند و پبهم نور عقلانیت می پاشند. از همین سبب است که کتاب بزرگ حماسی اش را به نام خداوند جان و خرد آغاز کرده است تا جهان است از برج و باروی شاهنامه خرد نورافشانی کند و تا جهان است، به یاری اهورامزدا و به جنگ اهریمن برود و با غلبه بر اهریمن و اهریمن ستایان و اهریمن پاسداران درفش عدالت را در آسمان عدل الهی به اهتزاز درآورند.
هرآنکس که شاهنامه خوانی کند – اگر زن بود پهلوانی کند
به کجکن مرو ای پسر زنهار – که سم ستورت شود پار و پر
که دریای پر قعر دارد ستیز – گیاهی ندارد بجز سنگ تیز
این دو بیت نخستین نمادی از حماسه های استثنایی و دومی تصویری از با شکوه ترین فرهنگ شجاعت و رادمردی است که از آن می توان به عنوان شاه فرد های حماس آفرین ترین حکیم طوسی یادآور شد. فردوسی چنان واقعیت های تاریخی و فرهنگی آن روزگار ر ا به شاعرانه و حماسی به تصویر کشیده است که هرکس با خواندن آن شکوۀ سرشار از شور حماسی شاهنامه را به گوی باچشمان باز تماشا می کند. از این رو او باور قوی داشت، هرآن کسی که شاهنامه را بخواند، به پهلوانی روی می آورد و می خواهد چون رستم زمان خود شود و به این باورخود چنان ایمان دارد که می گوید، با خواندن شاهنامه حتا زن ها که کمتر علاقمند پهلوانی اند، به پهلوانی روی می آورند. اما در این میان شگفت آور این است که فردوسی از زبان ذال نقل می کند که او برای رستم توصیه کرد تا از رفتن به کچکن خودداری نماید” به کجکن مرو ای پسر زنها — که سم ستورت شود پاره پار” این سخن فردوسی از این واقعیت پرده بر می دارد که دلاورمردان و زنان کجکن پیشینۀ حماسه آفرینی ها را در درازنای تاریخ داشته اند و پوزۀ هر متجاوز را به زمین کوبیده اند که شجاعت و پایمردی شان تا بیرون از مرز های کچکن ( پنجشیر کنونی) رسیده بود. این سخن فردوسی درس بزرگی برای تمامی سیاه دلان و بدخواهان کجکن تاریخی است که هرگز میل هجوم بر آنرا نکنند؛ زیرا این دیار مهد شیران در هر روزگاری است و شیران خفته اش هر از گاهی در کمین سیاه دلان تاریخ استوار و با صلابت قامت آرایی می کنند و پوزۀ آنانرا شجاعانه و حوصله ندانه به زمین می کوبند. این سخن فردوسی در مورد کجکن گزینه یی از گزینه های استثنایی او است که زیر نام کجکن سخن از پایمردی ها و شکوۀ حماسه های سرزمین آریایی ها در طول تاریخ است.
رستم و فردوسی دو همزاد یک دیگر اند و هرگاه زمین هزاران بار آبستن شود، ممکن نیست فردوسی یا همزاد داستانی و قهرمان بی بدیل شاهکار حماسی او یعنی رستم بزاید. اگر فردوسی نمی بود، رستمی به عظمت حماسه های پرافتخار شاهنامه وجود نمی داشت؛ زیرا پیش از رستم و پس از رستم هزاران رستمی آمد و رفت، در عرصه های گوناگون حماسه ها آفریدند و قهرمانی کردند. آنان هرچیز شدند؛ اما رستم نشدند. ازاین رو گفته می توان که زادان زمین برای همیش از آبستن رستم اسطوره ساز آریایی معذور خواهد بود. فردوسی بود که از رستم قهرمان شکست ناپذیر و برگشت ناپذیر در میدان های دشوار جنگ به تصویر کشید که نذیرش حتا در اسطوره های یونان نیست و هرگاه هومر یونان زنده می بود، باخوانش شاهنامه شگفت زده کلک حیرت بر لب می نهاد و بر اسطوره سازی های خویش تجدید نظر می کرد. از این رو فردوسی و رستم و رستم وفردوسی دو بال عنقای بلند پرواز شاهنامه اند که در هر پرواز پری به سوی حماسه آفرینی های با شکوه تر می زنند و چنان رستمی شکست ناپذیر و برگشت ناپذیر ارایه می کند که هرگز از تعقیب حریف دست بر نمی داشت و این ویژه گی رستم بود که بربالاخره قربانی مکر محراب کابل شد و رخش اش در خندق محراب افتاد و پایش شکست و رستم به دام افتاد.
لحظاتی با سعدی بزرگ :
اگر رها کند ایام در کنار منت – که داد خود بستانم به بوسه از دهنت
این شاه بیت زیبا مطلع یکی از غزل های عاشقانه و شوریدهء یکی از چهار پیامبر زبان فارسی سعدی شیرازی است که در موجی از گسترده گی چه شکوهمند و جانانه در نمادی از عشق زمینی شاعرانه تر از هر شاعری خیلی صمیمانه و سرشار از آرزوی واقعی به تصویر کشیده است. آری سعدی در کنار فردوسی، مولانای و حافظ از جمله چهار رکن استوار و پر صلابت شعر و ادب فارسی است که امرسون شاعر، نویسنده و اندیشمند امریکایی در موردش چنین می گوید، ” سعدی به زبان همهء عالم سخن می گوید و گفته های او مانند سخنان هومر، شکسپیر، سروانت و مونتنی هر از گاهی تازه گی دارد. ” وی کتاب گلستان را اناجیل و از کتب مقدس دینی جهان خوانده و دستور های اخلاقی او را قوانین عمومی و بین المللی می داند. چنان که این شعر سعدی در ساختمان سازمان ملل نوشته شده است:
بنی آدم اعضای بکدیگر اند ـ که در آفرینش ز یک جوهر اند
چو عضوی به درد آورد رورگار ـ دگر عضو ها را نماند قرار
از همین رو است که شعر سعدی را با همه پهنا و گسترده گی اش شعر زمینی خوانند. زبان سعدی شسته و رفته و در ضمن پرپهنا و دامن کشیده است و مانند زبان حافظ از زرفنا و اوج برخوردار نیست. از این رو شعر حافظ آسمانی ترین و شعر سعدی زمینی ترین خوانده شده است. سعدی با هوشیاری و زیرکی واقعیت های جامعهء زمانش را هرچند درد آلود و غم انگیز است، با صراحت لهجه بیان می کند؛ اما حافظ با زبانی رندانه در اوجی از حیرت ارایه می کند که ناخون بر کلک خرد می کوبد و از انقلاب در حافظه و رستاخیز در تخیل سخن می گوید. دنیای سعدی صاف و ساده و تهی از بازی های رندانه و اما دنبای حافظ دنیای حیرت زده گی در نماد ” شبی تاریک و بیمی موج و گردابی چنین حایل” به تماشا می رسد. سعدی با بیان ساده و واقعی خواننده را به آرامش و اما حافظ با زبان رندانه طلسم حیرت می شکند و لرزه بر اندام طور معرفت می افگند. از این رو سعدی حیرت شکن و حافظ حیرت افگن است؛ زیرا سعدی می خواهد زنده گی را نه در عرش، بل در فرش آنچه هست، همان گونه بنمایاند و اما حافظ طوری می نمایاند که بینندهء خویش را به ابهام کشانده و او را در عرش فرا می خواند تا در موجی از بازی های رندانه ” به خال هندوی معشدق ثمرقند و بخارا را ببخشد” و شاهء بخارا را وادارد تا کلک حیرت بر لب بگذارد و غرق حیرت زده گی های عاشقانه های خافط شود و به سراغ سعدی برود تا افکار پریشانش در حد توجهء زمینیان تقلیل یابد…
دمی هم با خداوندگار بلخ مولانای رومی:
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
این شعر عاشقانه و مستانه که به تعبیری مرده را به رقص و پای کوبی می آورد، نشستگان را به قیام، افتاده گان را به تکان، خاموشان را به فریاد، بی تفاوتان را تفاوت و بالاخره ایستاده گان را به قیام، از خداوندگار بلخ از جمله چهار رکن زبان فارسی است. این شعر از عاشق دل سوخته ای است که دیدار شمس آتش به خرمن عقلش زد، چنان او را دگرگون کرد و دنیایش را عوض کرد که او را از عالم قال به جهان حال برد، درس و بحث را رها کرد و خلوت لا شمس را والاتر از هر چیز دانست. عشق سیال و پر جاذبه ای که خرمن درون او را آتش زد و گویی او را به آسمان ها شلیک کرد واو را در شور و جاذبهء سکر و صحو عارفانه پیهم پله به پله به آستان خدا نزدیک کرد که به گفتهء خودش” آنچه اند وهم ناید آن شود” مردی که چون ” چشمه ای از بلخ روزی سر کشید” دریا شد و بحر شد تا از سرزمین قونیه سر بیرون کرد. در میان راه شیخ عطار زمانی که به سیمای مولانا تماشا کرد و برای پدرش گفت” روزی این کودک آتش بر دل سوختگان عالم خواهد زد.” از همین رو بود که گفت”عطار روح بود و سنایی دو چشم او ـ ما از پی سنایی و عطار آمدیم” اما در سیر و صعود عاشقانه و عارفانه با هم بلند پروازی ها و سر زدن به آستان خدا هنوز هم خویش را در خم یک کوچهء آزمون می دید. چنان که می گوید” هفت شهری عشق را عطار گشت ـ ما هنوز اندر خمی یک کوچه ایم” هرچند در این سیر و صعود به مقامی رسید که پای استدلالیان را چوبین یافت و اما دایرهء عقل جزیی را تا عقل کلی چنان توسعه داد که در ژرفنای دیالیک تیک آن عرفان و فرهنگ جدید را به حامعه بیرون داد. عشق شمس چنان او را فراگرفت که تا پایان عمر فریاد زد ” شمس من و خدای من ـ عشق من و نوای من” تا آن که او دریافت، که عشق جهان بیکرانگی ها است و هرگز ممکن نیست که این جهان بیکرانگی را در کوزه یی بریزی” گر بریزی بحر را در کوزه ای ـ می نگنحد قسمتی یک روزه ای” او با این سخن حیرت شکنی کرده و با تنیدن ریسمان عشق بر آستان خدا به دروازه های بعد چهارم نزدیک شد و دریافت” دل هر ذره را که بشکافی ـ آسمانی در او نهان بینی” این بیت گواه بر شناخت ذره و کشف انشتاین است.
در تمامی این سیر و سفر تنها لوکوموتیف عشق بود که عرش مولانا در تمامی این سیر و سفر تنها لوکوموتیف عشق بود که عرش مولانا را به آسمان ها سیر داده و از آنجا به فرش منتقل کرد تا تکامل به مراحل نهایی اش برسد. این شعر حافظ شیراز:
رنگ عاشقانۀ کنوی تهی می بود.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش از این غیرت و بر آدم زد
این شاعر بی بدیل و از جمله چهار رکن زبان فارسی، گویی به استقبال شعر مولانای بزرگ سروده شده است. از مستی ها و شور این شعر حافظ پیدا است که سری شوریده بر شعر مولانا نهاده است تا پا به پای شعر او پرتو و تجلی حس ازلی را قافله سالار زنده گی خواند و عشق را به قول معروف مرکز آفرینش قرار بدهد. از نظر حافظ بزرگ عشق بود که هستی آغاز شد و هرگاه جاذبه های عاشقانه در هستی رخ نمی نمود، هیچ گاهی آتش عشق در درون دلسوختگان عالم زبانه نمی کشید و هستی هر رنگی می داشت، از رنگ عاشقانۀ کنوی تهی می بود. از این رو است که مولانا می گوید:
نوبت کهنه فروشان درگذ شت – نو فروشا نیم و این بازار ما ست!
مولانای روم چنان بساط سخن را در بازار نوفروشان گسترده و از برج و باروی کهنه فروشان بساط سخن را جمع کرده است. وی با این سخن از کهنه اندیشی و دگم اندیشی ابراز نارضایتی کرده، برائت جسته و به آرزو نو و ساز و کار جدید است تا با گشایش بازار تازه طرح نوی بافگند. مولانای روم از عرفای بی نظیر در جهان اسلام است که به تحول و ترقی و نو به نو شدن بیش از دیگران باور دارد و تحول انسان را در کنار تحول تاریخ، جامعه پله به پله تا آستان خدا ممکن می خواند تا باشد که سدرۀ تکامل به مفهوم قرآن کریم در هستی تجسم عینی و شگوفایی پیدا کند. مولانا برای چنین شگوفایی نه تنها در عصر خود، بل هر عصری خواهان بازار نو و امکانات جدید برای تحولات تازه در عرصه های گوناگون است. خواستی که حافظ آن را پی می گیرد و می گوید: “بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم, فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم”
مولانا اصل معنای انسان، جامعه و هستی را تحول همیشگی می خواند و تمامی تغییرات در عرصه های گوناگون را بهانه یی برای شدن و تکامل نهایی انسان تلقی کرد ه و تاکید می کند، سایر دگرگونی ها بهانه هایی اند، برای این شدن های پیهم و پیوسته در راستای بالنده گی های انسانی و اجتماعی. وی کعبه و قبله را ابزاری برای راه یافتن به قلب و تذکیۀ آن تلقی کرده و انقلاب در درون را آغازی برای انقلاب در بیرون می خواند. از همین رو تاکید می کند که هرگاه انسان متوجه شود، تمامی نور ها و ابزار روشنایی در درون انسان است. نور رهایی زمانی در درون انسان می تابد که نخست از شکستن دل ها اجتناب کرد و تحمل گرسنه خوابیدن همسایه را نداشته باشد. این جا است که خدا در درون هر انسان ثابت می شود.
هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم؟
گر بریزی بحر را در کوزهای ** چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد ** تا صدف قانع نشد پر در نشد
در این شعر مولانای روم چقدر زیبا ظرفیت های انسانی را به تصویر کشیده و قناعت را تشریح کرده و از راز قناعت پرده برداشته است. او در این شعر دانش و آگاهی ها را به بحر بی کرانی تشبیه کرده است که بدست آوردن آن یک باره ناممکن است و تنها قسمت یک روزه را ممکن است تا در کوزه یی ریخت و از آن استفاده نمود؛ زیرا از یک سو کوزه گنجایش بیشتر آب را ندارد و از سویی هم ذخیره کردن زیاد آب سبب گندیده شدن و فاسد شدن آن می گردد. ظرفیت های انسانی هم به سان گنجایی کوزه است که هر فردی دارای ظرفیت به خصوص است که هرگاه از حد معین بیشتر شود، لبریز گردیده و به فساد می انجامد. آنگاه که ظرفیت فردی لبریز شود، در این صورت عقلش ذایل شده و به تصمیم های شتاب زده و غیر عقلانی دست می یازد. او در بیت دیگر پر شدن کوزۀ چشم حریصان را به صدف قناعت تشبیه نموده که صدف در واقع در نتیجۀ قناعت پر از در می شود. از همین رو است که حرص آدمی را کور و کر ساخته وعقلش را ذایل می نماید و قناعت انسان را به گونۀ صدف پربار و بالنده می سازد.
مرده بودم زنده شدم، گریه بودم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
مولانا در این شعر به سیر و سلوک عرفان پرداخته و این شعر از مستی ها و شور بی پایان و عاشقانۀ مولانا پرده بیرون می کند که خلقت انسان چگونه از مادۀ بی جان در رحم مادر رمق حیات را می چشد، زنده شده و همان لحظه یی که به دنیا می آید، از شگفتی گریه می کند و پس از آن که پا به عرصۀ حیات می گذارد. یک باره به زرق و برق زنده گی خیره شده و به روزگار می خندد؛ اما مولانا می گوید، در موجی از این خنده های حیرت آلود، دولت عشق به سراغش آمد و به دولت پاینده و ابدی بدل شد. مگر رسیدن به دولت پاینده گی هم نتوانست، فرصت ورود او را به جهان عشق و سرمستی های عاشقانه میسر گرداند. برایش گفته شد که هنوز سرمست نشده ای و شرایط ورود به باطوق عاشقان را تکمیل نکرده ای. پس ناگزیر می شود تا برای رسیدن به مقام سرمستی دامن شمس را بگیرد تا در شور و مستی های عاشقانۀ او به شادی و شادکامی برسد و از طرف آگنده شود.
بياييد بياييد که گلزار دميده ست – بياييد بياييد که دلدار رسيده ست
بياريد به يک بار همه جان و جهان را – به خورشيد سپاريد که خوش تيغ کشيده ست
این شعر از بزرگ پهلوان عرفان، یل گردن فراز تصوف، سجاده نشین دراز منزل شوق و شهسوار شور و مستی های بی آلایش عاشقانه، حضرت مولانای روم است که از بلخ تا قونیه سخن ها دارد و شخصیت اش در فراز و فرود این بادیۀ پر افت و خیز تکامل کرد و به بالنده گی رسید. این شعر از مستی های شاد و دست افشانی ها و پایکوبی های مولانا سخن می گوید، که یاران را به گلزار دعوت کرده و خبر آمدن دلدار را برای او نوید می دهد. این شعر به نحوی خبر وصل شمس با مولانا را به نمایش می گذارد که مولانا چنان در شادی و مستی وصال غرق شده و تمامی جان و جهان را فرا می خواند تا همه را به خورشید ( شمس) بسپارند که در زیر تیغ خوشش قربانی شوند و در قربانگاۀ عشق در سکوی وصل تمکین نمایند. این قربانی تسلیم به تیغ عشق است، عشقی که مولانا چه دل انگیز و با شکوه شعاع خورشید را به تیغ تشبیه می کند. شگفت انگیز تر این که در زیر نور آفتاب باطراوت شمس شیر مردی مولانا با دست افشانی های بی باکانه با عبور از هفت خوان رستم عرفان پله به پله به آسمان های معرفت می رسد و تا آستان خدا گام برداشت و در زیر درخت با شکوۀ سدرۀ عرفان استوار و شکوهمند تمکین نمود. عاشقانه و شوریده چنین فریاد برآورد:
ما ز بالاییم و بالا می رویم – ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم – ما ز بیجاییم و بیجا می رویم
اما مولانای رومی این پیر قونیه و پاسدار شمس و پاسبان آفتاب چنان در عشق بی پایان شمس و شور وجاذبۀ ملکوتی او غرق بود که در هر مقام و در هر سکویی که قرار میگرفت، بازهم عطش بی قراری های او خاموش نمی شد و ناله های جانسوز او در نیستان فراق آرام نمی گرفت و دیوانه وار به جستجوی شمس بود و جز در پنای شمس زیر هیچ چتری قرار پیدا نمی کرد. از همین رو بود که او در رخ یار باغ ها و گلستان ها را به تماشا می نشست و در شکوۀ گشایش لبان شیرین او آرزوی قند بی حساب شیرین تر از نبات مصری را می نمود تا باشد که آفتاب جهان تاب حسن از پردۀ غیب بیرون آید و با زدودن ابر های سیاه آن سیمای مشعشع و تابان و در عین حال نورافگن و نورافشانی را ببیند که عمری از پی آن لالهان و سرگردان بود.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست – بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر – کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیدهست
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
در این امواج ناخدا گم گشته تر از کشتی نشستگان است
ما کشتی نشستگان غرقه در توفان را مانیم که کشتی چنان در امواج مست و خروشان زمینگیر شده و نفس گیر و حیرت زده با امواج دست و پنجه نرم می کند که رفتن و رسیدن به ساحل آرام برای کشتی نشینان حیثیت رویایی را پیدا کرده است. در دهلیز بی پایان امواج چنان همه خود را حیرت زده می بینند که نه تنها کشتی نشستگان منزل را گم کرده اند و هیچ نمی دانند که به کجا می روند؛ بلکه ناخدا در امواج حوادث خود را گم گشته تر و حیرت زده تر احساس می کند و هیچ نمی داند که منزل کجا است و ساحل در کدام ناکجاآبادی واقع است. قصه کوتاه که زنده گی در این کشتی به روایت ناگفته یی بدل شده است که شاید بیانش به روایتگران توفان نوح هم ساده نباشد؛ زیرا روایتگران کشتی نوح دست کم می دانند که بالاخره کشتی به منزل مقصود می رسد و به ساحل مراد و رهایی لنگر می گیرد؛ اما روایتگران کشتی نشستگان و ناخدای ما چنان در ابهام مانده اند که گویی تیر ها را به تاریکی رها می کنند و با جست و جوی سوزن در جوال کاه خود را فریب می دهند و خاک بر چشمان مردم می زنند و این شعر زنده یاد حافظ شیرازی مصداق حال شان می باشد:
شب تاریک و بیم موج گرداب چنین حایل – کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها
این شعر لسان الغیب از همان شعر های جاودانه یی به شمار می رود که اگر معجزه نیست، دست کم ناخن بر دل معجزه می زند و خبر اعجاز را از باغستان جاودانۀ سخن به ارمغان آورده است که ابدیت خویش را نه تنها در تاریخ سخن؛ بلکه در جغرافیای سخن در هر برهه یی از تاریخ نگاه کرده است. در این شکی نیست که وحی کلام الهی بوده و زبان وحی زبان خدا است و جایگاۀ بلندی دارد؛ اما خداوند در زمین برتر از شعر زبانی نیافریده است و زبان شعر است که ندای ملکوتی انسان را سر می دهد و معجزۀ شاعر را در نمادها و سبمول ها به نمایش می گذارد و با اسطوره آفرینی های بکر رمز تاریخ را در جغرافیای شعر رقم می زند وبا آفرینش شعر های زیبا به شعر هویت تازه می بخشد و ماندگاری اش را سجل می کند. شاعر را در مقامی برتر قرار داده و کورسی او را بر جایی می گذارد که هر چند خدا نمی شود و اما “شبۀ خدا” می شود. او را در جایگاهی قرار می دهد که صدرۀ تکاملش خوانند و به فاصلۀ قاب قوسین تکامل را در آخرین صدرهها به زبان شعر کلید می زند.
در این شکی نیست که معجزه بار رازگویی و حیرت افگنی دارد و از چیز هایی سخن می زند که بعد ها بوسیلۀ داشمندان کشف می شود. به همین گونه سخن از غیب می گوید و از حوادثی تذکر به عمل می آورد که بعد ها بوقوع می پیوندد و دریچۀ غیب را بوسیلۀ شهود می گشاید؛ اما شعر واقعی هم خالی از این اعجاز نیست و این چنین اعجاز را در شعر مولانای روم به وفرت و در شاعرانی دیگری چون حافظ بوضوح می توان دید. این شعر به قول براهنی مرحوم شعر جاودانۀ حافظ است که به سان سنگ شناور از آنسوی عصر ها و نسل ها به شدت رها شده و به زمانۀ ما رسیده است و شگفت آور این که زگنال های آن تا آنسوی زمانه ها در حرکت است و به جاودانه ها می پیوندد. این شعر دیگر موجود مرده و بی روح نیست؛ بلکه سرشار از جان و جاذبه های بی پایان است که بر هر عصری و نسلی جاری است و خاموشان را به فریاد، ایستاده گان را به تکان، نشستگان را به قیام و افتاده گان را به منزل مقصود رهنمایی می کند و سرزمین های خشکیده و تفتیده را سیراب شوق و مستی می کند و جوش و خروش می بخشد و باغستان های شهادت را آبیاری می کند. به هر سرزمینی که می رسد و زگنال های رهایی و رستگاری را برای نجات انسان به ارمغان می دهد و حضور گرم انسان را با گرم جوشی های انسانی به هدف نجات انسانیت هرچه با شکوه تجلیل می نماید تا باشد که درفش کاویانی تاریخ برای همیش در سرزمین انسانیت در اهتزاز بماند و با به صدا درآمدن ناقوس عدل و داد ندای آگاهی، آزادی و عدالت برای همیشه ماندگار بماند.
این صوفی فرهیخته و درویش وارسته با سرودن این شعر در واقع حضور همیشگی خود را در صحنۀ حق و باطل تاریخ به اثبات رسانده است. آری این شعر از آن شعر های جاودانه است که گواۀ روشن بر جاودانگی لسان الغیب است که جاودانگی این شعر در ابدیت معنای آن نهفته است که همانا رنج همیشگی انسان است که هرگز پابان ندارد. گویی جبر زمان چنان اورده است که انسان مظلوم در هر برهه یی از تاریخ ناگزیر است تا شب های تاریک و ظلمانی تاربخ را ناچار باید تحمل کند . نه تنها این که بیم و ترس غرق شدن در امواج خطرناک مانند کابوسی بر روانش سنگینی می نماید و از سویی هم گرداب های ژرف و دوار حوادث دردناک او را سخت تهدبد می کند. این ترس و این وهم و این خوف مایه رنج همیشگی انسان مظلوم د هر مقطعی از زمان است که به درد مشترک انسان زمانه ها مبدل شده است و حافظ بزرگ این درد را با گوشت و پوست درک کرده بود و با زبان جاودانه شعر ان را به گونه استثنایی به تصویر کشیده است. تصویر جاودانه یی که در تیاتر زمانه ها برای همیش نقش افرینی می کند و مصیبت بزرگ انسان و انسانیت را در سر تا سر زمانه هابه نمایش می گذارد.
این شعر از شب تاريك و ترس از امواج و گردابي هولناک خبر می دهد که در هر برهه یی از تاریخ به مثابۀ دیواری آهنین در برابر چشمان انسان ایستاد می شوند و شگفت آور این که آنانی را مخاطب قرار می دهد که بر ساحل دريا آسوده مي گذرند و هرگز از حال آن گرداب نشینان افتاده در ساحل تیره و تار خبری ندارند. حافظ ما برای نشان دادن حال وحشت و سرگردان خود در جست وجوی راز خلقت برآمده و از آن نمایی از وحشت شب و دريا و طوفان ساخته ، و سپس آن را در برابر آرامش سواحل آرام قرار داده است. در این میان خود را به مثابۀ سالک طریقت، در تاریکی شب در کشتی سوار می یابد که سخت زیر تهدید امواج کشنده و گرداب های خطرناک با مرگ دست و پنجه نرم می کند. وی به گونۀ نمادین از درد بی پایان انسان روزگار خود و حتا روزگاران آینده سخن می زند که چگونه چون انسان مظلوم افغانستان از درد های بیکران ضجه می کشد و در شب های تاریک تاریخ کشور با گرداب های حوادث وحشتناک و موج های دست و پاگیر زنده گی دچار است؛ اما در آنسو سبکساران ساحل ها که درد در درون شان مرده است و بحث عذاب وجدان نزد آنان در اصل مطرح نیست و فارغ از هرگونه تفکر وتامل در مورد رنج انسان و رستگاری آنان به گونۀ بی دردانه وآسوده خاطر زنده گی می کنند. وی زنده گی آنان را به توفان بردههای افتاده در گرداب تاریخ تشبه می کند که به قول استاد واضف باختری : ” شبی که قصۀ فانوس و باد می گفتند — چراغ ها همگی زنده باد می گفتند” یعنی آنانی که در گرداب های شک و تردید فرو افتاده اند و سرانجام دردناکی در پیش دارند و بالاخره موج های کشندۀ تاریخ چنان بر فرق های شان می کوبد که به گونۀ خیلی افتضاح بار و ننگین نابود می شوند.
حافظ بزرگ به ادامه می گوید: “همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر — نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها” وی به ادامه بر خودسری ها و خیره سری های آنان خورده می گیرد که سراسر به بدنامی های آنان منتهی می شود و رسوایی های شان قصۀ عام و خاص شده و برمصداق این شعر:” چون زبان در دهن خلق خدا افتادم “. دلیل این همه خیره سری ها و رسوایی ها را تن ندادن به رسوم متعارف جامعه و رعایت نکردن ارزش های سالم اجتماعی عنوان کرده و علت این انحراف را پیروی از هوس های گناه آلود و زشت می داند که جز بدنامی و شرمساری عواقب دیگری در پی ندارد؛ زیرا که کارنامه های زشت این افراد نقل محفل گروهی مردم قرار گرفته و تمامی رازهای شان بالاخره آشکار می شود. این رازگشایی ها بر شرمساری های آنان می افزاید و غارت ها و دزدی ها و اختلاس ها و ستمروایی های آنان دم به دم آشکار تر می شود.
حافظ این شاعر دل ها چنان عاشقانه می سراید و به عشق ابراز اعتماد می کند که نه تنها دوست داشتن را فراتر از عشق می خواند، بل سگان کوی او را هم چون جان خویشتن داند.
پاي سگ بوسيد مجنون خلق گفتا اين چه بود
گفت اي سگ گاه گاهي كوي ليلي رفته بود
سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او … بیپا و بیسر میدود چون دل به گرد کوی او– مولانا
این شعر از لسان الغیب شاعر دل ها است، شاعر درویش و پشمینه پوشی که چنان به معشوق بی همتای خود وفادار است و او را بیشتر از جان دوست دارد. تردیدی نیست که این شعر بی الهام از این شعر گهربار و مستانه و شوریده شاعر عاشق مولانای روم ” شیران زده دم پیش سگان کوی او” نباشد. اما چه زیبا است این شعر:”پاي سگ بوسيد مجنون خلق گفتا اين چه بود – گفت اين سگ گاه گاهي كوي ليلي رفته بود”که می تواند آذین بند بس دل انگیز و چاشنی گوارا و با حلاوتی برای سخن پیر مغان ما باشد. با ابراز سپاس از آغا صاحب که با این تک بیت زیبا بر بار عاشقانۀ این نوشته افزود و با این سخن نغز پارسی جولان عشق را تماشایی و گره از رمز دوست داشتن های فراتر از عشق بیرون کرد. این شعر پردۀ اسرار درید و نشان میدهد که چگونه طلسم عشق، جاذبه و شور بی پایان آن حافظ را وامی دارد تا سگان کوی معشوق را بسان جان خود بی شایبه و بی ریا دوست داشته باشد. این رند خراباتی و بازی گر بی باک حافظ شیرازی است که در حاتم بخشی ها شهرهء آفاق است و با استفاده از کم ترین غفلت شاهء بخارا، حاضر است تا بی خیال و بدون دغدغه در بدل بدست آوردن دلش بوسیلهء آن ترک شیرازی، ثمرقند و بخارا را به خط و خال معشوق خود ببخشد و چنان در این بخشش دراز دستی می کند که حتا پروای شاهء بخارا و ثمرقند را هم ندارد. ” اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را – به خال هندویش بخشم ثمرقند و بخارا را” اما آنگاه که از بی الطفاتی شاهء بخارا ملول می شود و بازهم مایوس و ناامید نشده و باز هم در هوای وصلت معشوق نفس می کشد و دست امید را به پیش می کشد و با این دل می بندد که بالاخره روز یوسف مصری اش به سوی او می شتابد و کلبهء حزینش را با نور عشق روشن و نورین می سازد” یوسف مصری به کنعان باز آید غم مخور – کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور”