“گذرگاۀ مدار بسته” فریادی در دل سنگین تاریخ : نوشتهء مهرالدین مشید

کرونا

زنده گی هر انسان به گونه یی کتاب محفوظ در هستی است که گویش ها و گفتار ها ، رفتار ها و کردارها  و اعمال و کارکرد های او در اشکال گوناگونی از ماده و انرژی خواهی نخواهی در هستی باقی میماند ، با آنکه  همه چیز تغییر شکل پیدا می کنند؛ اما  هیچگاهی از بین نمی روند. بحث دنیا و آخرت هم از همین جا آغاز میگردد، کتاب روشن عقبا و اخرا هم از همین نقطه جان گرفته است.  بالاخره کتاب زنده گی است که سرنوشت فردی و جمعی انسان ها را شکل داده و از چون و چند زنده گی او پرده بر می دارد و از پیوند هایی سخن می گوید که سرنوشت شخصی و باهمی اجتماعی انسان ها را هم بهم گرۀ ناگسستنی زده است. هر انسان فراز و فرود هایی را در زنده گی می  پیماید که پر از سیاهی ها و روشنایی ها  است. سناریوی آنرا می توان به تیاتری تشبیه کرد که صحنه های  متحرک  پیش چشمان بیننده مانند پرده ها به نمایش گذاشته می شوند  و بصورت پیهم رویداد ها در آن ظاهر میگردند؛ البته طوری که  رخداد های گذشته با استقبال از رخداد های جدید به گذشته می پیوندند .

این رخداد های گذشته ، حال و آینده شامل لوح و کتیبۀ حیات هر انسان است که گذشته هایش را کتاب خاطرات زنده گی انسان نام نهاده اند. خاطرات یعنی کتیبه یی  که پنهان ترین پرده ها را از روی حیات هر انسانی فرو می افگند و او را وامیدارد تا مخفی ترین و آزار دهنده ترین خاطره های خویش را با وجود دغدغه های ذهنی که به مثابۀ مانع حتی عبور ناپذیر برایش مینمایند ، با جرئت تمام به خوانندۀ خود ارایه نماید. از این یاددهانی پیدا است که خاطره نویسی و به نشر سپردن آن در بسیاری موارد امری دشوار و نهایت مشکل است که حتا نویسنده گاهی ناگزیر می شود تا بار  گرانسنگ تاقت فرسای وجدان را با توجه به سنت ها و رواج های حاکم در جامعه نیز ناگزیرانه بدوش بکشد. بنا بر این خاطره نویسی کاری است جرئتمندانه که تهور زیاد می خواهد و هرکس را توانایی نشاید. آنانکه چنین جرئتی را از خود آشکار میسازند و با فاش گویی بی پیشینه بدون اندکترین وسوسه زشتی ها و زیبایی های زنده گی خود را به گونۀ تراوش های ذهنی بروی کاغذ می ریزند تا تجارب آنان درس های بزرگی باشد، برای دیگران. خاطره نویسی زمانی دشوار تر می شود؛ بویژه زمانی که نویسنده بداند، افشای تاریکترین زاویه های  حیاتش گویای ناگفته هایی باشد که افشای آنها بویژه به زعم ساده اندیشان به بهای آبروی نویسنده تمام شود . 

تنها مردان و زنان با عزم و اراده  اند که بدون هرگونه هراس خاطرات خویش را به رشتۀ تحریر در آورده و نسیۀ حیات خویش را به کاسۀ نقد میریزند. “گذرگاۀ  مدار بسته” نوشتۀ خانم مکیز است که خاطرات زنده گی پر از ماجرای خود را در این کتاب بازتاب داده است. خانم مکیز هم از جمع آن سنت شکنان بی باک است که با عزم سهراب منشانه یا بهتر است تا گفت به مثابۀ فروغ فرخزاد ها در برابر یل زمان که همانا رنج های بیدرمان روزگارش است، قامت برافراشته ،  به جنگ سیاهی رفته است و با تصمیم استثنایی از خوب و بد زنده گی هر چه را سپری کرده است . بدون اندکترین خود فریبی رک و راست در “گذرگاۀ مدار بسته” در قید تحریر در آورده است .    

زمانیکه کتاب را خواندم و دنیای درون خانم مکیر را به تماشا گرفتم ، روح مظطرب ، زخمی و ناقرار او را دریافتم و با خود گفتم که این زن غمزده ازتبار رابعه ها است که در زمان خودش رنجی بزرگتر از رابعه ها را چشیده است که با روح بزرگی با رنج های بی پایان روزگارش سخت دست و پنجه نرم کرده و هنوز هم جرئتمندانه با هنجار شکنی های  استثنایی اش با قامتی نجیف استوار و بی هراس قد می کشد. خانم مکیز آنقدر رنج برده و قلبش مجروح گردیده است که کمتر جرئت کرد تا خاطراتش را به نقد گرفت  و تنها می توان با دیدی زیبا شناسانه به اثر او نگاه کرد و زیبای هایش را برشمرد. چون این کتاب قصۀ رنج های پایان نیافتۀ زنی است که ثمرۀ زنده گی اش بیشتر رنج بوده  وشاید  جستجوی آرامش و آسایش در زنده گی دردبار او دشوارتراز یافتن سوزن درخرمن کاه  باشد ؛ اما میتوان زیبایی یی را در اعماق زنج های او احساس کرد و دید و آنهم درد های تبلور یافته در سیمای معشوق است که به چشم عاشق خیلی زیبا و دیدنی جلوه مینماید . 

گذرگاۀ مدار بسته بازگو کنندۀ رنج های خانمی است که با وجود زنده گی پرتنعم پدرش از بسیاری نیاز های ضروری زنده گی محروم بوده و در سایۀ بی مهری های پدر به گونه یی قربانی نفرتی شده بود که از سوی پدرش به مادر او روا داشته شده بود . از آنرو داستان او قصۀ کسانی نیست که در گهواره های طلایی و لباس های ابریشمی تربیه شده باشد. به قول صوفی بزرگ جناب عشقری (1) ، از ستایش شعرا و نویسنده گان مردمی محروم شود . این ویژه گی ها سبب شد که خانم مکیز به گونۀ دیگری از فرزانگان روزگارش  رخ بنماید و  همین محرومیت های او با همۀ کاستی ها و به قولی نافرمانی های خانم مکیز دربرابر پدر و مادرش بر بار انسانی  و عواطف سرشار معنوی او افزوده و خاطرات او را عزیزتر  گردانیده است

یک زمانی کتاب “اعترافات روسو” را  خوانده بودم . گرچه پیش از آن اندکی با نوشته های او آشنایی داشتم ؛ اما او را در این کتابش طور دیگری یافتم . انسانی خیلی عاطفی از بسکه رنج های فراوان بر روحش سنگینی کرده بود و او را چنان عاطفی گردانیده بود که زود تر از هر کسی دلش ، از دلخانه بیرون میشد و در جاذبۀ عشقی فرو میرفت . از جمله به عشق او با زنی که او را “ممی” می خواند و عشق دیگر او با دختری و چنان در جاذبۀ عشق او غرق شد که از فرط دوست داشتن حتی کناۀ او را پذیرا شد تا مبادا صاحب خانه او را از خانۀ خود بیرون نماید. گفته می توان که این عشق سیال و دل باختگی ها روایت های زنده گی رسو را در این کتاب جالب تر و استثنایی تر گردانیده است. بالاخره این احساس رقیق او سبب شد که در سن 35 سالگی به نویسنده گی رو آورد و بزرگترین کتاب زمانیش را  یعنی “قرار داد اجتماعی” را بنویسد .  

باخواندن خاطرات خانم مکیز تخلص او “مکیز” در دهنم جاافتاده تر خودنمایی کرد و چنان فضای ذهنم را پر نمود که هرچه جستجو کردم، جز عشوه و ناز چیز دیگری نیافتم؛ مکیز یعنی “عشوه و ناز ” ، وه چه عشوه یی که با همه بیرنگی رنگی از پرجاذبه ترین روح سیال انسانی دارد و نقش او را در  جامعه و تاریخ چه زیبا و استثنایی به تصویر کشیده است. بدون مبالغه باید گفت که با خواندن کتابش اشک در چشمانم جاری شد . اشکی که گویای غم های ته مانده از مناسبات بستۀ اجتماعی است و به قول خودش “گذرگاۀ مدار بسته ” یی که آدمی  از آن رهایی نداشته و بی آنکه راهی به سوی رهایی و رستگاری بیابد ، ناگزیر در آن دایرۀ مدار بسته  و پر از دشواری ها دست و پنجه نرم نماید. رنجی که اکنون هم در سیمای پیرانۀ او به گونۀ دیگری جلوه دارد. گرچه خودش اکنون ادعای  پایان یافتن آن رنجهای جانکاه را دارد که عمری بر روانش سنگین تر از هر سنگینی یی سایه افگنده بود؛ اما اکنون چنان درد هایش لبریز شده، وجودش را پر  نموده، بفوران آمده و پیش چشمانش را گرفته است که حتا مجال احساس آن رنجها را هم ازنزدش ربوده است. کتاب خاطرات او گواۀ  روشنی بر این ادعا است و شاید هم در نهایت شرم غرور بار از ابراز آن دوری کرده است. در حالیکه هر لحظه آن رنجها او را سخت اذیت می کنند و برقامت ذهنش سایه افگند اند که ناگزیرانه آنها را با قامت شکننده  و تن  ضعیف به پیش می کشاند . 

این کتاب داستان زنده گی یک زن دردمندی است  که عمری کوله بار های رنج  برشانه های نحیفش  از صبحدم زنده گی  تا کنون به شدت سنگینی داشته و او با همۀ توان این بار گرانسنگ را از همان آوان جوانی که در قریۀ “چارتوت ” کندوز در وی شکل گرفته اند تا کنون پایمردانه و بهتر بگویم “یایزنانه” تا کنون به جان ودل به پیش کشانده است.  

آری این کتاب خاطرات زنی را به تصویر می کشد که او نه سیاستمدار است و نه مقام بالای دولتی داشته است و نه هم از جا و جلالی برخوردار بوده که سایۀ سنگین دست نوازش شاهان و سایر زورگویان بر آن هویدا بوده باشد؛ بلکه گویای ضعف و ناتوانی های جسمی خانمی است که از بیماری شکر سخت رنج میبرد . او چنان بار عشق جانسوز را از آغاز جوانی تاکنون پیرانه سر بدوش کشیده و بدون اندکترین احساس خستگی غم های بی پایان خود را بر شانۀ عشق افگنده و عشق هم چون توسنی تیزگام او را استوار و شکست ناپذیر تا این دم به پیش رانده است  و  گویا توسن  زنده گی را به هر مهمیزی جوانتر و شاد ترشتاب داده و فراز و فرود حیات را جراتمندانه و بی هراس پیموده است. در این شکی نیست که هرکس خاطره یی دارد؛ اما شگفتی در این است که خانم مکیز در این کتاب فراز و فرود های زنده گی فردی وخصوصی خویش را که عمری در سینه پنهان و در دل پروریده است، در بافت اجتماعی زمانش در  این کتاب خیلی صمیمانه و سرشار از عاطفه دمیده است و چه با وقار به تصویر کشیده است. 

این کتاب ازآن رو جالب است که داستان گهواره های طلایی ، غنداق های زر بافت و باربند های ابریشمین نیست؛ بلکه برعکس داستان رنج های ناگفته یی است که تا کنون قلمی از گفتن آنها عاجز مانده است که بازگو کنندۀ چون و چند زنده گی خصوصی و فردی خانمی است که از محیط خانواده و بیرون از محیط خانوادۀ او پرده برداشته است و بازگو کنندۀ روابط اجتماعی او نیز است. زیبایی خاطرات او در این کتاب هم همین است که بعد فردی زنده گی  او در آن بازتاب تند اجتماعی پیدا کرده است. جالب تر آنکه رنج های واقعی یک زن افغانستانی را برمیتابد که میراث فرهنگ های بزرگ اوسطایی ، زردشتی ، باختری ، یونانو باختری ، کوشانی ، ساسانی ، برهمنی واسلامی را در اوجی از غرور چه با شکوه و صمیمی برتافته است. 

او در نوشتن این کتاب هرگز از اتهامی نهراسیده و از طغره خوردن بر پیشانی خود نیز دغدغه یی راه نداده است. او میدانسته است که شاید شماری هم جنسان او به بهانۀ آنکه او به نصیحت پدر و برادر گوش فرا نداده، مورد طعنه قرار گیرد که چرا و چگونه دست به چنین کاری زده است. شاید از همین رو بوده که بعد ها خودش هم از انگشت گذاشتن بر بیداد پدر خود داری کرده و تنها به کم مهری های او اشاره نموده است و بس. بدون تردید او ترسیده است تا تا مبادا او را به ملامتی گیرند و مورد انتقادش قرار بدهند ؛ اما باز هم او ازبسکه رنج برده و مالامال از درد گردیده است و به انفجاردر آمده است که فریاد مهیب انفجارش سراپای  ذهن او را فراگرفته و او را چنان درخود پیچانده  است که شرم و حیای سنتی را در او محو گردانیده و هر نوع مفاهیمی از این دست را برایش فاقد معنا گردانیده است. شرم در موجی از غرور چنان در روح خسته و پیراستۀ او بهم گره خورده، بافت محکم یافته است  و گرۀ ناگسستنی خورده است که در نهایت حیای امیخته با غرور او را توان آن داده تا او از رنگ تعلق پذیرفتن خود را آزاد بگرداند. در  حالیکه  او زن نهایت شریف و با حیا بوده و جهانی از حیا را در پشت چادر پنهان دارد. شاید کمترین زنی را سراغ نمود که در او عزت بزرگ و حیای شریفانه و نجیبانه خانم مکیز را در یافت و آنها را در چشمان جذاب و خاموش  بتوان به تماشا گرفت که  در هر نگاۀ خود  جهانی از مفاهیم را گویی به تصویر می کشد . 

آنچه در این کتاب بیشتر چشمان را خیره میسازد ، سنت شکنی هایی است که بی پروا و بی پیرایه به شکستن آنها پرداخته و خواسته است که رسم هنجار شکنی های سنتی و بی محتوا را در جامعه ابقا نماید. آن سنت ها و هنجار هایی که سال های سال چون کوله باری از درد و غم بر پشت و پهلوی آن سنگینی مینماید . وی آنهمه را با عزم آهنین وارادۀ راسخ به بازوی تصمیم و زبان قلم بر روی کاغذ ریخته و به فاش گویی پرداخته است که از گفته های خود احساس دلشادی مینماید. خانم مکیر نه تنها به نماینده گی از صد ها و هزار ها زن دردمند افغانستان؛ بلکه به نماینده گی از میلیون ها زنی در کشور های زیر سیطرۀ سنت های قشری داد سخن را ادا کرده است که هنوز در هر کنج وکنار دنیا درد های بزرگتر ازاین را ناگزیرانه بدوش میکشند. آنان چنان برای پذیرش درد های حوصله شکن سعۀ صدر و فراخی قلب دارند که آرمان آه گفتن آنانرا رقبا و دشمنان آنان به گور برده است. زنانیکه چون عین القضات شمع آجین شوند و مانند منصور الحاج قطعه قطعه گردند ، در میان این همه رنجها خندان و شادان مانده و بر درد های تاقت فرسای خود می خندند. شکی نیست نیشخند های آنانرا انداختن گلی از سوی “بایزید” ها بشکند و ترشرو بگرداند. مثلی که خانم مکیز به گونه یی این ترشرویی ها را در احساسات پدر و برادر خود لمس کرده و آنرا برتافته است . 

به گواهی این کتاب  جاذبۀ عشق دلکشی چنان تاب و توان خانم مکیز را ربوده  و در روان او انقلاب عظیمی برانگیخته بود که دگرگونی های برخاسته از آن جهان درون او را به آتش بدل کرده است.  آین آتش او را چنان دگرگون نمود و به قولی چنان در درونش آتش بر افروخت که  او را در تولدی دیگر نه تنها در جهان رویا ها؛ بلکه در دنیای واقعیت  ها رخ بنمود. آری خانم مکیز پس از افتادن در چنبرۀ سخت تر از انبان این عشق دلسوز و روان سوز به کلی دگرگون شد که هرگز قرار نگرفت و تا اکنون هم در آتش این بیقراری ها میسوزد و ناگزیرانه میسازد. آتش این عشق چنان  در سینۀ او بفوران درآمد و شعله ور گردید که شعله های آن بر چشمانش خیمه گسترد که گرمی سوزندۀ آن حس بینایی او را ربود و شناخت او را وارد مرحلۀ جدیدی نمود که خود و بیگانه در وادی عشق جانسوز وی خویشتن گردید وچنان در این خویشتنی ها غرق گردید که حرف خود و بیگانه را در دنیایی که او را از خود  بیگانه نموده بود، برایش بیگانه نمود و هر سخنی بیرون از  دایرۀ عشق اش برای او بیگانه می نمود. 

از همین رو بود که نصایح پدر و برادر بر او تاثیر گذار نگردید  و بر جنون او افسار نیفگند و او را مهار ننمود . او هم سر به دنیای بیخودی ها زد و آنچه که می خواست به آن رسید و به مقام وصل نایل آمد. ای کاش که به این مقام وصل مجازی نایل نمی آمد و در ناپختگی های آتش وصلت مجازی پختگی هایی دیگری را به تجربه میگرفت ؛  اما دیری نگذشت که همه چیز تغییر کرد و بزودی دریافت، دنیایی را که او در ذهن خویش از  عشق مجازی  تصویر کرده بود، خاربستی بیش نبود که خیلی زود فرو ریخت و از هم پاشید. با فرو ریختن واز هم گسیختن آن سیمای واقعی حبیب بد کاره ( عاشق اش )که حتا بعد ها در پی فروش او برآمد نیز افشا شد و پرده از روی شخصیت اصلی او فرو افتاد. کتاب خاطرات خانم مکیز مالامال از این رنج ها است. گرچه او در دام عشق بیرحمی می افتد که جز هدفش کامگیری از گلهای ناپرپر شدۀ جوانی خانم مکیز آرزوی دیگری نداشت که بعد ها با کامگیری از او هر نوع ستم را بر وی روا داشت . 

در آنزمان شاید نصایح پدر و برادر که او را از ازدواج با آن مرد استفاده جو و لابالی باز  میداشت، بر دلش چنگ زده باشد ؛ اما باز هم او در چنان جاذبه یی سوخت و در هوای آن نفس کشید که سخت او را رهسپار وادی های جنون نمود. با رفتن در این وادی پر پیچ  و تاب هر روز بیشتر از خود بیگانه شد و شناخت از خود و بیگانه را هم از دست داد و تنها خویش را  در جاذبه یی یافت و در آن غرق گردید که به قول حافظ “سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم ” سگان کوی او را به سان جان خویش تلقی کرد و اما عاشق ناباب و ارزه اش قدر او را ندانست.

او چنان در جاذبۀ عشق سودا زده یی تاب و توان را از دست داده بود و او را لالهان و سرگردان کرده بود که دوری از عشق را بد تر از هر فراقی پنداشته و برای رسیدن به مقام وصل از هیچ تلاشی دوری نمی جست. با آنکه اومیدانست ، با دشواری بزرگی روبرو است که گام برداشتن اندر آن راه از همه خویشاوندان بیگانه می شود؛ ولی او بر مصداق شعر شاعرۀ فرهیختۀ ایران فروغ فرخزاد ” اسیر” (2) چنان در گیر کشمکش های روانی بود که هر آن برای رهایی از این دلهره گاهی به سوی خویش و زمانی هم به بیگانه پل می بست؛ اما در هرقدم  پلی را از عقب خود می برید و برای رسیدن به مقام وصل پل های دیگری را بنا میکرد که این بریدن ها و بستن های  پیهم هرگز دوای درد زارش را فراهم نگردانید. جز اینکه خامی های زنده گی را در پختگی و پختگی های زنده گی را درسوختن های پیهم به آغوش می کشید و سوخت و ساخت  در هر منزلی  را بی آنکه شاهد مراد را به آغوش کشد، در وادی سهمناک نامرادی ها سرگردان و لالهان ناگزیرانه تجربه کرد و آه از دل بیرون نکرد.

شاید شماری ها خانم مکیز را به بار ملامت بکشانند که گویا او بدون در نظرگیری نبض جامعۀ افغانی، موازین اجتماعی را پشت پا زده و چنان تسلیم جاذبۀ عشق ناپایدار و فریب آلودی گردید که برای رسیدن به آن هر گونه نصایح حتا وصیت نزدیکترین کسان خود را نشنید و رفتن به آستان عشق را فراتر ازهر مصلحتی دانست. شگفت آوراین که او هنوز هم  از این بیشتر در این آتش میسوزد ؛ اما او این بار ملامتی ها را به بال عشق سیر داده  و به بهانۀ قرعۀ فال به قول حافظ 

“آسمان بار امانت نتوانست کشید     قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند”

 بربرائت خود حکم صادر کرده و به ملامتگران خود می گوید که هرگز ملامتم نکنید که درد عشق نهایت سوزنده و بی تاب کننده است.  گرچه او مدعی است که ازاین رنج ها رها شده و با داشتن دلبندانی عزیز گویا گذشته های دردناک را به تاق نسیان گذاشته است؛ اما نه او هنوز هم در  دامن گستردۀ آن عشق پیچ وتاب میخورد و جز دست و پنجه نرم کردن با شعله های سوزنده اش چارۀ دیگری ندارد. در این شکی نیست که عشق دیروز با آن جاذبه های قدیمی اش از روح و روان وی رخت بربسته و به گونۀ دیگری متحول شده و دنیای دیگری سرشار از ارزش های ماندگار معنوی فراتر از آن عشق قلب و ذهن او را شوریده تر گردانیده است؛ اما هرچه باشد ، بالاخره پای این سودا به آنجایی میرسد که از آنجا آغاز شده و تا بدین سو گام برداشته است. 

جاذبۀ سیراب ناپذیر این عشق چنان سرشار از جنون است که او را بی محابا به فاش گویی ها   کشانده است. به قول حافظ ” فاش میگویم از گفتۀ خود دلشادم        بندۀ عشقم و از هردو جهان آزادم”

 به این ترتیب خانم مکیز از فاش گویی ها احساس راحت و دلشادی میکند. از بس رنج ها بر او یورش برده و دست و پاگیرش نموده که برای فاش گویی ها از هر ملامتی یی نهراسیده و ملامت گران خویش را به تانی در عشق و جاذبۀ فنا ناپذیر خود فرا میخواند  که با دگرگونی دنیای روانی عاشق نه تنها از بار منطق خود او میکاهد؛ بلکه به قول مولانای روم، پای هر نوع استدلال را برای او چوبین مینماید. 

خانم مکیز می خواهد راۀ “ویرجنیا ولف” ها را که همرا با  سیما هایی چون “جویس پروست” و “فاکنر”(3) که از پیشگامان عرصۀ رمان مدرن جهان محسوب می شوند، دنبال نماید. ویرجنیا ولف از جمله کمتر  زنانی است که در آثار خود تلاش کرده ، برای زن هویتی مستقل از مرد داده و با نفی حاکمیت پدرسالارانه و با نفی ذهنیت یک نوع جنسیتی به یک نوع  باور دوجنسیتی رسده است. وی اندیشه های خویش را دراثری زیر نام “کتاب اتاقی از آن خود” بازتاب داده است. خانم مکیز هم با  جسارتی بی نظیر در برابر سنت های جامعۀ خود بیزار است که به قول سیمون دوبووار (4) می خواهد از زن جنس دوم تمام عیار در جامعه ارایه بدهد. خانم مکیز از زنانی چون جرج الیوت (5)گریزان است که او برای داشتن تمامی  هویت یک نویسنده اسم مرد را بر خود بگزیده است. وی با جرئت تمام به صف زنانی از تبار “ویرجنیا ولف” ها می پیوندد و از عشق زنانه یی  سخن می گوید که درجامعه اش محکوم پنداشته شده و عشق زنی نسبت به یک مرد بزرگترین توهین به  شخصیت زن قبول شده است (6). وی بی ترس از  این اتهامات می خواهد با دید انسان محورانه برای زن هویت مستقل بدهد.

وی مانند “کالبرج ” (7) نویسندۀ شهیر وشاعر انگلیسی باور دارد که ذهن دو جنسیتی کمتر از ذهن تک جنسیتی به  تمایزاتش پای بند است و از هیچ  کدام به عنوان جنس برتر یاد نمی کند و مانند “امیلی برونته” (8) نسبت به مردان بحیث جناخ مخالف ندیده و بدون هرگونه نفرت نسبت به مردان از  مخالفت با آنان خود داری کرده است. او در این کتاب تلاش کرده تا با تمامی انرژی رد پای فروغ فرخزاد را بگیرد که در اشعار خویش از مادرش سخن گفته و با تمامی نگاه های زنانۀ خود نه تنها مخاطبان مردش را پس نمی زند ؛ بلکه به همراۀ خود پر شورتر از قبل به پیش می کشاند. 

خانم مکیز در گذرگاۀ بستۀ زنده گی به دنبال گم شده یی افتاده و لالهان و سرگردان از پی آن در تپش و در تلاش است که هرگز از آن احساس خستگی نکرده و به نحوی با پنهان کردن خستگی های فراموش ناپذیرش در بستر خانواده گی کنونی اش ، به گونه یی با  طفره رفتن از اصل موضوع ، باز هم گم شدۀ خود را فراتر از این مرز ها به کاوش گرفته است. شاید عصیان زنانی مانند خانم مکیز دستاویزی برای مرتجعین و زن ستیزان نا آگاه از ارزش های واقعی دین شود و از آن بحیث ابزاری برای خفه کردن صدای زنان بهره بگیرند؛ اما با این هم زنان ناگزیر اند تا برای رهایی از زنجیر های نامریی برزمند و با عصیان زنانه در برابر سنت های دست و پاگیر به پا خیزند تا خود را آزاد نمایند. 

این کتاب را که می توان فریادی در دل سنگین تاریخ عنوان کرد، خواندنش چنان در من اثر کرد که بصورت خود جوش شوری در من ایجاد شد و قصد کردم تا با نوشتن چند سطری گره های دیگری از عقده های سرکوفته در عقب ناخود آگاۀ نویسنده اش را باز نموده و سر نخی از کلافه های سر در گم  حیات او را باز نمایم  تا باشد که باز گشا برای زنان دیگری باشد و مانند خانم مکیز قلم ها را برای خالی کردن درد های پنهان خود به مثابۀ خنجر های آخته از نیام بیرون بکشند و با نوشتن خاطرات خود پیام های مظلومیت زن را که طی قرون متمادی تاریخ با اشک و آۀ خون آلود عجین است، به گوش ها برسانند . بعید نیست که  زنان زیادی دراین جامعه باشند که به مراتب دردمندانه تر از خانم مکیز کوه و کتل های حیات را پشت سر گذاشته اند؛ اما بنا بر سنت حاکم “تاریخ مذکر” و سنگینی  رسم ناجوانمردانۀ روزگار کمتر زنی جرئت سنت شکنی ها  را داشته و چه رسد به اینکه شمشیر آختۀ سخن را از نیام بیرون کند و بنویسد. جا دارد تا این نوشته را به خاطر ارجمند داشتن کتاب غم انگیز خاطراتش برایش اهدا و آنرا بر مصداق سخن “برگ سبزتحفۀ درویش” بر دستان نحیفش اعطا نمایم؛ البته از جهت آنکه در آن دستان او عظمت یک انسانی خوابیده است که با شجاعت و همت بلند و احساس سیال هنوز هم از آن عاطفۀ شور انگیز انسانی خیلی عاشقانه و شوریده و صمیمانه نور افشانی دارد . 

یاد داشت ها : 

* –  کتاب خاطرات خانم مکیز که در این اواخر زیور چاپ یافته است .

1 –  روزی پادشاۀ سابق از تمامی شعرا دعوت کرده بود که برای ولادت پسرش مدحیه یی بنویسند . صوفی صاحب عشقری هم از جمع شعرای دعوت شده  بود که مورد پر مهری پادشاه قرار گرفته بود . او که این خواست را بدور از طبیعت وارسته یی خود دانسته و مدحیه و قصیده نوشتن برای پسرشاه را معنایی بیشتر از ریختن در در پای خوکان نمیدانست .  به پاسخ قاصدک شاه چنین گفت : من کهوارۀ طلایی و باربند ابریشمین پسر شاه  را ندیده ام که در وصف آنها شعر بگویم . برای من بگو که شعر حمال ها و تبنگی ها را بگویم که هر روز انها را می بینم  و با زنده گی شان آشنایی دارم . 

2 – تولدی دیگر ، فروغ  فرخزاد  

 رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت 

راهی بجز گریز برایم نمانده بود 

این عشق آتشین و پر از درد ونا امید 

در وادی گناه و جنونم کشانده بود 

تا آخر 

3 – از نویسنده گان پیشگام عصر نوین اروپا  .  

 4 –  فیلسوف و نویسندۀ زن فرانسه یی – وی با کتاب  جنس دوم یکی از مهمترین چهره های جنبش زنان محسوب میشود . 

5 – نویسندۀ معروف بریتانیایی . 

6 – در جامعۀ ما عشق ورزیدن زن به مرد نه تنها گناه است ؛ بلکه از این هم بد تر زن متهم به فاحشه می  گردد . 

7 – نویسندۀ شهیر ،  شاعر و نظریه پرداز بریتانیایی . 

8 – نویسندۀ زن معروف بریتانیایی