یاد شور بارزار کابل بخیر

 

زمانیکه هنوز مکتب  نمیرفتم ، تنها دو رفیق داشتم، هرروز درکوچه با هم بازی میکردیم. خانه ما پهلوی هم قرارداشت وازسربام هم ارتباط داشتیم. سنجوهم سن وسال من بود اما کمار برادرش با آنکه از من خورد تربود ، نسبت به سنجو زیادتر رفیقم بود، او خیلی اجتماعی بود، زیاد فکاهی میگفت، هردو برادرها مانند برادراصلی با من دوست بودند. مادرشان درشیرین پختن خیلی لایق  بود، هر وقت بدست سنجو وکمار برایم میتایی و لدو روان میکرد…یکروز برایم  میتیایی زیاد روان کرده بود، یکمقدارآنرا برای  فردا ی خود درپسخانه پت کرده بودم…مادرم آنرا پیدا کرد و قصه من درخانه بگوش پدر کلانم رسید. پدرم کلانم  با آنکه حج رفته بود ویک آدم متدین بود اماهر وقت که مرا در کوچه با سنجو وکمار میدید منت میکرد ” برو گم شو…صد دفعه گفتیمت که در کوچه بازی نکو … هرسه ما از کوچه بخانه میگریختیم…. ودر سربام  دور از چشم پدرکلانم  تشله بازی  میکردیم. اگر ما را بیخبر درکوچه گیر میکرد بانوک اعصا چوبش تشله های مارا درجویچه های بد رفت میآنداخت. زمانیکه مکتبی شدم دوستان ورفیق های زیاد پیدا کردم. نه تنها سنجو وکمارا فراموش کردم بلکه مانند دیگران در پی  آزار شان برآمدم. وقتیکه ازمکتب با هم مکتبی هایم میآمدم درراه  آزار دادن هندوها برای ما یک ساعت تیری بود …هیچوقت احساس آنها را در نظرنمیگرفتیم .

..وحتا  ترس هم نداشتیم  که اگر پدر شان برای پدر ما شکایت  کند …زیرا میدانستیم که  پدران ما در برابر هندو ها ما را چیزی نمیگوید…حتا بین خود دراین مورد مسابقه هم میدادیم” کی  هندو بچه را به گریان میآورد” دلیل اصلی ایجاد نفرت وآزار آن دو رفیقم همان میتایی های مادرسنجو بود که درپسخانه پت کرده بودم…. همان شو(شب) پدرم کلانم مرا گفت که نان هندو در دلت چهل روزماتم میکند وهضم نمیشود…. دگرنان هندو را نخوری…آنها  مسلمان  نیستند ونان شان حرام است. پدرم نیز متعصب تراز پدرکلانم بود وحتا مرا دراین مورد لت هم کرده بود. از قضا یکشب  پدرم مریض شد وبرای….
خرید چهارعرق  باید بدکان ی هندو ها درشوربازار میرفتند … چون پدرم رویه  خوب با دکاندارن هندو نداشت مرا صدا کرد که برود از دکان پدرسنجو چهاعرق  بخر…من دو روز قبل سنجو بیچاره را به مرگ لت کرده بودم، روابطم خیلی خراب شده بود وسنجو نیز در دکان پدرش کار میکرد ….از روفتن بدکان پدرسنجو شانه خالی کردم…پدرکلانم مرا دشنام داد چرا نمیروی  روز تا شام درکوچه همرای بچه های شان تشله بازی میکنی  …برو  …که شکم از درد میترقد. یکبار با عصابنیت گفتم …حالا بازی نمیکنم …دیدم پدرکلانم نصحیت را شروع کرد وگفت یک  همسایه از صد خویش کرده پیش است …بچیم…برو

همان شو (شب) پدرکلانم  شکمش از درد میترقید مگرمن دکان بابی سنجو نرفتم…دربسترخوابم رفتم وشب را تا سحر درچرت زدن صبح کردم  ….چیزهای بفکرم میگذشت که عقلم قبول نمیکرد .. صد ها خوف وترس در دلم جا گرفت …از یکطرف  گپهای پدرم وپدر کلانم  که میگفتند نان هندو در دلت  ذکر میکند واز طرف دیگر میگفتند ازصد خویش یک همسایه پیش است.شنیده بودم، میگفتند”طفلی اگر  دیر سر گپ   بیآید نان هندو را برایش بده  که زود سر گپ  بیاید  در دو راهی  وافکار مخشوش قرارداشتم…گاهی  خود را گنهکار حس میکدم  وگاهی هم مغرورانه  میگفتم مه خوشکر مسلمانم ؛ هندو دردنیا مرده خوده آتش  میزنند…..این یک غروربود که از طرف  فامیلم برایم داده  شده بود….برای دو هفته  خوابم خراب شده تا یک جذرمبهم اجتماعی رااختراع کردم وآن جذراین بود که اگرنان هندو دردلم ذکرمیکند، چهارعرق هندو درشکم  پدرکلانم  که از پرُ خوردی مریض شده  ذکر نمیکند….؟ در خانه یک کاکا داشتم که یک دخترهندو را دوست داشت وهندو دخترجوانمرگ  با یک تن از هندوان شوربازار ازدواج کرد وکاکایم تا آخرعمرمجرد ماند… دنیا کاکایم دنیا دیگری بود …دنیای عشق …دنیای موسیقی، دنیای خال دختر هندو ، ودختر تناز هندو…و زلفان درازش … هندو بودن برایش مذهب  بود…هندو مقدس بود ونان هندو تمام وجودش رااز گناه پاک میساخت…از قضا دروطن چپه گرمک شد، ازصدای  تانک وتوپ جنگ؛ همه هندو ومسلمان  بیوطن شدند و راهی دنیار بیگانه گردیدند. ماهم روانه غرب شدیم، تن ما را نیز آفتاب شیرگرم غرب تحت  نوازش قرار داد …از تپش خون گرمی وطن نجات پیدا کردیم. درغرب قصه کفرمسلمان مطرح نبود همه مردم دریک صنف درس میخواندن، دریک موسسسه کارمیکردند و دریک سالون ودرکنارهم نان صرف میکردند…سیاه، سفید، زرد همه وهمه  دریک ترن یا بس سوار میشدند…. درچوکی کنارهم میشنینند ، وجالب ترازهمه  که پدرم درسن پیشرفته  قرار داشت وآموختن زبان فرهنگی برایش خیلی مشکل بود. باهندوان هم صنفی اش چنان گرم میگرفت  و با افتخارقصه میکرد که ما هم دروطن خویش هندو داریم …مردم خیلی خوب اند…بی ازار و صمیمی هستند.
بیادم آمد  که یک شب بخاطرموی  درازهندوان سکه پدرم چه کفر گفته بود که آنها سنت محمد را مراعات نمیکنند، موی دراز گناه دارد… کلمه گناه وثواب چند شو(شب)  (خوم ) خوابم راخراب کرده بود، ازهمان روز بچه گک های هندو سکه را آزارمیدادم {که اوکچالو دزد، کچالو را درزیر لنگیت ماندی، اوهندو کله ات در کندو..}.همی اعمال وگفتارم سنجو را برای ابد ازمن آرزده ساخت تا زمانیکه از افغانستان رفتند بامن گپ نمیزد. اما درغرب با توصیف  پدرم ازهندوان  شوربازارکابل یکبار به هوش آمدم؛ پس آن همه نفرت و بدبینی که درشور بازار علیه هندوها داشت، چه شد؟…فکر کردم پدرم شاید مریض باشد، اگرمریض نیست، پش چرا آنقدر تعصب  در مقابل  هندوها داشت؟… یکروز دگه دیدم که پدرم با یک زن خارجی دگه که هم صنفی اش بود قول میداد وچنان دست خانم سفید چهره وموطلایی را میفشرد که هوش ازسرم رفت. کلمه گناه با همان لحن زشتی که درمقابل هندوها پدرم استعمال کرده بود، مغزم را خراب کرد… درمقابل مادرم قصه را گفتم ؛ پدرو مادرم با هم جنگ کردند…وپدرم اصلاٌ استدلال ازگناه وثواب را برایم  داده نتوانست.
کاکایم که بیچاره سینه سوخته ازعشق دختر هندوداشت بامن همونوا شد. او برایم معنی گناه  وثواب را تشریح کرد و گفت  تا که عاشق  نباشی  منعی  گناه وثواب  را نمیدانی.   کاکایم در سن چهل  رسیده بود هنوزهم خاکسرعشق (چمبیلی) دختر راجمندر کمار درقلبش حرارت داشت، گاه گاهی ازکوچه های شوربازارکابل ؛ عطر خوش  بوی  چمبیلی به نیکویی یاد میکرد واشک میریخت… همیشه  عطر گل چمبیلی استفاده میکرد و چشمان  زیبای  چمبیلی  را در مقابل  چشمان خود  مجسم  میساخت  و بوتل  عطر را بوسه باران  میکرد. در فصل  بهار که  نسیم  عطر بوستان را به هرطرف  پراگنده  میکرد، کاکایم  کاملا مجنون میشد  و میگریست… یادم  آمد  که درکابل  هم گل  چمبیلی  خیلی  دوست داشت و تعریف  میکرد… اما نمیدانستم  که نام  دختر را جندر کمار”چمبیلی “بود. همین عشق  (چمبیلی) اورا رسمام ونقاش  ماهر ساخته بود…او ازهر حرکت ( چمبیلی) رسمامی  میکرد  ورسم هایش را برای  معلمش  وهم صنفانش  نشان داده بود…گریه کرده بود  وهر روز  همصنفانش  اورا برای  دوستان  خود معرفی  میکردند ….به وفا داری  اش تحسن  مینمودند ومیگفتند  که عشق  را باید از این  آدم  آموخت. من  که تازه  بهوش  آمده بودم  که باید انسان را از روی  انسانیت  احترام کرد، بیاد  سنجو کمار با کاکایم یکجا اشک میریختم. یادم آمد  که برای اولین بار که همرای  سنجو دشمنی کردم  او بیچاره  برای  دو هفته  پشت مه  گریان کرده بود ، یک روز مادرش  را در شوربازار دیدیم مرا گفت  بچیم  چرا با سنجو قار کردی؟ او ترا دوست دارد وپشتت  گریه میکند…من با همان غرور بی منعی  که “مسلمان  هستم  وگریه  هندو چه  اهمیت داره”  …درجواب مادرش هیچ  نگفتم و ازسنجودلجویی نکردم.
اگر در افغانستان  قانون مدنی  رعایت  میشد  شاید  پف  کردن  حق  ونا حق  هندو ومسلمان نزد تمام مردم  حل  میشد…
وقتیکه  خود ما درملک مردم بیگانه  مهاجر شدیم اولین سوال برایم این بود که شاید بچه ها در راه مکتب  ویا در پارک مرا لت کنند…اما برخلاف درصنف تنهامن موهای سیاه داشتم ، همه بچه ودختربدورم حلقه میزدند واز هرحرف  که به لسان  شان از دهنم میبرآمد، خوشحالی میکردند واه  واه  …” مجید” چه خوب گپ  میزنی…یکروز  از پدرم  پرسان  کدم { اگر در مکتب  مرا درس  مذهبی  بدهد  چکار کنم…..پدرم  بدون  استدلال گفت چکنیم ..بچیم  اگر سرکشی کنیم مارا از وطن خود اخراج  میکنند}… یکبار برای  تمام  هندوان  افغان  آفرین  گفتم. حوصله ومقاومت  شان را در مقابل  جهالت بچه ها کوچه  ستودم …دانستم  که در کشور ما  همه  زندگی  در زیر ابر خشم وخشونت، تعصب بی منعی  تحت  تاثیر تبیلغات مذهبی  نادرست  که از طرف  ملا ها برای  مردم  بیسواد وکم سواد گفته  میشد….قرارداشت. حتا  از مذهب  اسلام  بسیار پدر ها  آگاهی لازم نداشتند…وگرنه  در هر مذهب  حقوق  همشهری وهمسایه داری  محترم  شمرده  شده است …این بود نتیجه  گناه وثواب….و تعصب  هندو ومسلمان … وای  …وای  یاد کوچه شوربازارکابل بخیر،..یاد ازرغوان خواجه صفا بخیر یاد عاشقان وعارفان و شیر یخ جاده  میوند بخیر وای  وای  سنجو  وکمار  کجایید یاد تان بخیر
پایان