“طفلی و دامان مادرخوش بهشتی بوده است – تا به پای خود روان گشتیم سرگردان شدیم “
این روز را برای انسان بزرگی تبریک و مبارکباد می گویم که خداوند او را چنان بزرگ پنداشته است که با نهادن بهشت در زیر پایش به نوازش اش پرداخته است و چنان به مقام اش قدسیت بخشیده است که هرگاه سنگ را هم بر سر فرزندش بچرخاند که مادر را هرگز چنین نشاید، فرزند حق حتا اف گفتن را در برابر مادر اش ندارد. آری این روز را برای گرامی مادری تبریک می گویم که سمبول عطوفت است و نماد حوصله و استقامت که ایوب پیامبر از صبر اش انگشت بر لب بگذارد و آه اش فولاد را خاکستر کند و کوه ها در زیر آستان عظمت مادری اش سرتسلیم بگذارند و زمین زیر هیبت پرعاطفه و قدم های مبارک اش بلرزد و آسمان در حرکت دستان مهربانش سینه بگشاید و بال مهر بر سرش بگسترد. نخست بدین بهانه روز مادر را به ارواح مادرم و سایر مادران و تمامی مادران مظلوم و دردمند سرزمینم مبارک باد می گویم.
این روز را برای مادری مبارکباد می گویم که کوله بار درد ها را از هزاران سال پیشتر از آنسوی قرن ها در دریایی از خون و موجی از آتش بدین سو با قبول رسالت بزرگ مادری به نسل های آینده سلامت و سالم و صحیح انتقال می دهد و این پروسهء انتقال را بالطف مادری مهربانانه با قبول دشواری ها به انجام می رساند. امروز برابر به ۲۴ جوزا مصادف به روز این مادر گرامی و مقدس ترین موجود روی زمین است که از سر تا پایش مهر فواره می کند و دم به دم عشق انسانی در آنها آبستن می شود. مادران هرچند درد ها و رنج های تان چنان بزرگ است و در زیر کوله باری از خشونت ها دست و پنجه نرم می کنید که در اصل مبارکباد گفتن برای تان شگفت انگیز است؛ اما مادران عزیز باز هم روز تان مبارک و حقا که شما شاهد راستین حقیقت گواهء تاریخ اید و محراب عطوفت منبر صداقت و معبد باشکوهء عشق انسان داشتن هستید. روز تان مبارک و بسا میمون و به امید آنکه رنجهای تان هرچه زودتر پایان یابد و دیگر شاه مرگ نابهنگام جگرگوشه،های تان نباشید.
بیرابطه نخواهد بود تا به بهانۀ روز مادر خاطره ای را بنویسم که از آن در حدود نیم قرن می گذرد و خاطره ای را نشانه رفته ام که از آن زمان تا کنون ده پادشاه گردشی سپری شده است و به افتخار این پادشاه گردشی ها کشور ما به اندازۀ کافی تخریب شده و بنیاد های مادی و معنوی آن آسیب جبران ناپذیری دیده است. روزگاری که هرچند فقر و تنگدستی ها و بی روزگاری سخت مردمش را تهدید می نمود و سطح زنده گی خیلی پایین و هزاران آرزو های ناکام در دل یک شب نشینی زمامداران می تپید؛ اما با این هم امنیت سراسری در کشور تامین بود و حلاوت بر برج و باروی زنده گی سایۀ مهر گستر داشت و بر رغم فقر جانکاه و بیکاری صفایی و پاکی ساده گی در موجی از عطوفت در مرزو بوم این سرزمین آرام آرام نفس می زد و نمی گذاشت، نبض زنده گی از هم بپاشد و شیرازۀ حیات از استحکام بیشتری برخوردار بود. با وجود تمامی دشواری ها نوعی ثبات سراسری در کشور حاکم بود و مردم با زنده گی بخور و نمیر عادت کرده بودند. هرچند موج ها و حرکت های سیاسی در کشور وجود داشت؛ اما نه آنطور که خطری جدی برای حکومت باشند. من که از آن زمان خاطره های زیادی دارم و خواستم یکی از خاطرات آن زمان را با خواننده گان عزیز شریک کنم و به بهانۀ آن چیز های بنویسم. از آن رو که زنده گی بهانه است و زیستن و ماندن و رفتن همه و همه بهانه هایی اند، یکی برای دیگری که چرخ حیات را در زمین به حرکت در می آورند. در این نوشته بهانه خاطرۀ مادری است که عشق افسانوی و تعریف ناشدنی اش نسبت به فرزند بیشتر از هفت من مثنوی می شود.
آری در پهنای ناپیدای راز دوست داشتن مادر و گرامی داشت خاطرۀ او است که می توان، شکوۀ زنده گی را به تماشا نشست و با بهانه قرار دادن آن گوشه یی از زنده گی پرلطف مادررا به تصویر بکشم. تا بدین بهانه خاطره های صمیمانۀ مادرم را گرامی بدارم. هرچند او سال ها پیش ما را رها کرده است و اما روح بزرگش هیچ گاهی ما را رها نمی کند و هنوز هم ما را نگهبان است. از همین رو است که زنده گی و مرگ به مثابۀ معجونی درهم پیوسته گویی دو روی یک سکه خودنمایی می کنند و در این سناریوی شگفت انگیز مهر مادر در نماد دوست داشتن به مثابۀ عالی ترین تجلی خدا در هستی حتا لحظه یی از تابیدن بر فرزندش دریغ نمی کند. تجلی یی که از زنده گی آغاز می شود و درخانواده و محیط تداوم یافته و با پیوستن روح به ابدیت، آن دوستی های ناب مادرانه و انسانی به خود رنگ الهی را می گیرند و در ابدیت تداوم پیدا می کند. این جا است که فلسفۀ زنده گی و مرگ یگی در نماد زیستن و دیگری در نماد مردن بهانه هایی می شوند، برای ظهور تراژیک انسان از خلقت تا هبوط و از هبوط تا رجعت و حشر تا باشد که زنجیرۀ سناریوی حیرت انگیز خلفت تکمیل شود. از همین رو است که مرگ و زنده گی به مثابۀ دو همزادی که یکی برای زیستن و ماندن و دیگری برای رفتن و نازیستن در یک سناریوی شگفت انگیز هستی و نیستی انسان را به تمثیل گرفته اند. هدف نخستین معلوم است که چند روزی برای زیستن است تا هر کسی ادای رسالت کند و چرخ زنده گی را متکامل تر از پیش به حرکت آورد و سناریوی تا رسیدن به صدره های تکامل را بوسیلۀ موجودی که خلیفۀ خدا در زمین خوانده شده است، به انجام ساند؛ اما هدف دومی که همانا رهایی از خویشتن و پیوستن به ناخویشتنان است و آنگاه به وقوع می پیوندد که زیستن را نشاید و ماندن هم باری بر دوش زنده گان است. هرچند از این رفتن تعبیر های گوناگونی شده؛ ولی به قول خیام که “تا حال هزاران انسان رفته و از آن دیار خبری نیاورده” هنوز به گونۀ درست آشکار نیست که پایان این رفت ها به کدام ناکجا آبادی می انجامد و اما مسلمانان و سایر دین داران مدعی اند که بالاخره برزخ تمام شدنی است و انسان های نیک بخت وارد بهشت و جنان می شوند و از زنده گی آن جهانی که همراه با حور و غلمان است، لذت می برند و آنانی که به تناسخ ارواح معتقد اند می گویند که مرگ وسیلۀ تکامل روح است و آنانی که نیک بخت اند، دوباره در روح های انسان های خوب می دمند و به تکامل خود ادامه می دهند واما آن روح های خبیثه دوباره در روح حیوانات می دمند تا غفلت های خویش را دوباره به آزمون بگیرند و بار دیگر برای آزمون های تازه آماده شوند. عرفا در این مورد بحث دیگری دارند که می گویند، هدف از این رفتن ها در واقع باربار زنده گی یافتن ها تا باشد که تکامل نهایی شود و دراین سیر و صعود روح انسان متکامل می شود و در پشت این مرگ حیات برتری پیش بینی شده است که در واقع کاروان تکامل را در حرکت دایمی تا ” یوم تبدل الارض غیر الارضی برزو لله الواحد القهار” در جنبش نگهمی دارد.
آری این کاروان که از زمان های گذشته آغاز شده و میلیون ها انسان را با خود همسفر نموده، هزاران مادر را در رکاب خود حمل کرده است و برای میلیون های دیگر به گونۀ بی صبرانه انتظار همسفر شدن را دارد. آنانی که با این کاروان پیوسته اند، خاطره های شان را نیز با خود برده اند. آنانی که زنده اند، خاطره ها را حفظ کرده و بارو ساخته و بعد از بالنده ساختن به نسل های بعدی باید انتقال بدهند تا خاطره ها جاودانه بمانند و خاطره های خوب سرمشق نسل های آینده شود و از خاطره های زشت مردم عبرت بگیرند. اما در این تردیدی نیست که خاطره های مادر که جز محبت و رنج مادری از آن فواره می کند، از جمله خاطره های زیبا و جاودانه اند که در هر عصری و هر نسلی در نماد مهر و عطوفت به مثابۀ آفتاب درخشان می تابند و بر نسل های بعدی نور رستگاری و شفقت را به ارمغان می دهند. چه بجا است تا خاطره های نیک و پر از بار عاطفۀ مادر را به تصویر کشید تا چون روح پرفتوح مادران جاودانه شود.
هیچ گاهی آن اتاق کوچک را با همان کلکین و دروازۀ قدیمی و سقف کاغذی اش فراموش نمی کنم. اتاق کوچکی که دارای یک پسخانۀ کوچک بود و یک تیرکش در بام داشت که هم هواکش بود و هم روشنی افگن. کتاب هایم بر روی آن فرش بودند و حتا از الماری کوچکی هم در آن خبری نبود و کتاب های مورد نیاز را می گرفتم و بعد از استفاده دوباره به آنجا می گذاشتم. همین اکنون که سقف آن در ذهنم تداعی می شود، گویی همان کاغذ های پاره شده و آویزان آن درخاطره ام تداعی می شوند، بویژه آن دروازه و کلکین چوبین اتاق که می شود گفت از جمله آثار عتیقه بودند. هرچند فرسوده و کهنه شده بودند و اما فهمیده می شد که زمانی خیلی زیبا کندن کاری و نقاشی شده بودند و زمانی از قشنگ ترین دروازه و کلکین های روزگار خود بودند.
آن اتاق که هم اتاق خواب بود، هم اتاق مطالعه، خیلی ساده و بی آلایش بود، فقط یک فرش شطرنجی بر روی آن فرش شده بود و در یک طرف آن در کنار کلکین یک دوشک فرش شده بود و هر از گاهی که وارد اتاق می شدم و بر روی آن دوشک می نشستم. حالا که از آن روزگاران بیشتر از چهل سال گذشته است و هر از گاهی که آن اتاق یادم می آید، گویی انگشتان نحیف و اما نیرومند مادرم در کنج و کنار آن دوشک در ذهنم تداعی می شوند. به آن قوت مادری و قلب نیرومند آن هنوز هم برایم تاب و توان تازه می بخشد. از آن اتاقک کوچک خاطره های زیادی دارم، خاطره صحبت و هم نشینی از گل های روشن و یاران عزیزی دارم که خیلی زود بوسیلۀ دژخیمان و جلادان نظام وقت به شهادت ر سیدند، با هزاران امید سر به زیر خاک نهادند و مادران و پدران و خواهران و برادران شان هنوز هم سوگوار است. چنان سوگ بزرگ و در ضمن وشحتناک که حتا من توان ملاقات با خانواده های شان را تا کنون هم از دست داده ام. مادرم عادت داشت که تا هر شب چند بار یک بار سری می زد و می پرسید، هنوز بیدار هستی و برایش می گفتم بلی و بدون آن که سوال دیگری کند و دوباره باز می گشت. از سیمایش می فهمیدم که نسبت به کم خوابی و بی خوابی ام نگران است و عاطفۀ مادری بر او فرمان می داد تا برایم بگوید، زودتر بخواب و اما از این که می دانست درس های سخت است و چنین جرات را به خود نمی داد و فقط بعد از شنیدن این حرف من که ” نه خیر هنوز نخوابیده ام” آهسته بیرون می شد و دروازه را می بست.
شب ها تا ناوقت کتاب می خواندم و مادرم بار ها می آمد و می گفت، هنوز نخوابیدی و من برایش می گفتم، حالا می خوابم. با آنکه می دانست، شاید هنوز هم شاید نخوابم؛ اما او با حوصلۀ فراخ و خستگی ناپذیر مادرانه در اوجی از عزت و شرافت بی پایان مادرانه که شکوۀ محبت صادقانه و بی ریای مادارنه از سیمایش چه زیبا و دل انگیز تجلی می کرد، با گفتن خوب، به سویم نگاه می کرد و آهسته در راه می بست و می رفت. هرچند او یگانه مشوق و قوت قلب من برای ادامۀ درس بود و من را به خواندن تشویق می کرد؛ اما گاهی چنان عاطفۀ مادری بر او غلبه می کرد که تاب و توان بیدار خوابی من را نداشت و پیهم ناوقت های شب می آمد و از من احوال گیری می نمود. هر روز تا ناوقت های شب درس می خواندم و بعد می خوابیدم. درست یکی از شب های زمستان بود و یک بخاری نزدیکم بود هر از گاهی که هوا زیاد سرد می شد و تنها یک لر آن را روشن می کردم. یکی از شب ها خواب بر من غلبه کرد و بدون آن که بخاری برقی را دورتر نمایم، لحاف را بر سر خود کسیده و خوابیدم.
عاجزانه باید اعتراف کرد که شاید آن روز ها کمتر قدر مادر را می دانستم و در رابطه به ادای حق مادری اش ممکن غفلت ها کرده باشم و دین فرزندی را در برابر این فرشتۀ زمینی به خوبی ادا کرده نتوانسته باشم . آن بهشتی را که خدا در قدومش نهاده است، کمترین مکانش را حاصل کرده و بیشترین اش را از دست داده باشم. زیرا ادای حق مادری چنان دشوار و ناممکن است که دار و ندار ریختن فرزند در قدوم پرمهر مادر، برابر به یک شبه رنج او نیست که با قبول بی خوابی های نفس گیر، لحظه یی هم از ادای پرمهر و عاطفۀ مادری و حتا بدون احساس اندک ترین خستگی در حصۀ فرزندش دریغ نمی کند. مادر موجودی که بزرگ ترین چه که کم ترین آرزوی اش طلوع سعادت بر جبین فرزند اش است تا فرشتۀ امید بر او نوید خوشی ها را بدهد و آرزو های ناتمامش را تمام کند. مادر آن موجود بهشتی که به زمین هبوط کرده تا از خوان مهرش فرزندان شایسته و سزاواری به جامعه تقدیم شوند و او هر ازگاهی می خواهد تا خورشید سعادت و اقبال و ترقی به استقبال فرزندش بتابد. موجودی که آغوش گرمش جز در بهشت در مکان دیگری ممکن نیست و لطف بی شایبۀ مادرانه اش تصویر ناپذیر است و زبان قلم از نوشتن آن کوتاهی می کند. از آن رو به تصویر کشیدن آغوش پرعطوفتی که نوابغ و دانشمندان بزرگ در آن پرورده می شوند، مادر امری دشوار است. اگر هزار کتاب خورشید عطوفت بی ریا و صاف و صادقانه و پر محبت مادر را به تصویر بکشد، فکر کنم که در برابر یک لحظه عاطفۀ صاف و گرم و پر مهر مادرانۀ مادر ناچیز و اندک است؛ زیرا عاطفۀ مادری نوری را ماند که درون فرزند جاری می شود و به گونۀ ناخودآگاه در ذره ذره وجود فرزند جاری می شود، چیزی که قابل درک نیست و اما احساس می تواند، به آن پاسخ بهتر بدهد. عاطفۀ پرمهری که حاضر است، برای آرامش فرزند همه چیز خود را فدا کند و برای چنین سعادتی حاضر به عبور از ” هفتاد خوان” دشوار و صعب العبور رستم فردوسی است. از این رو واژه مادر یگانه کلمۀ استثنایی است که هرگز واژه یی را نمی توان سراغ نمود که مقام و منزلت مادر و شایسته گی و شکوۀ پرمهر مادر را به تصویر بکشد. ممکن بتوان از عشق تعریفی ارایه کرد و آن را دوست داشتن و حتا فراتر از دوست داشتن توصیف کرد؛ اما عشق مادر از گونۀ دیگر است که چنین عشقی در کتاب عشاق جهان تعریف نشده و حتا عرفا و حکمای بزرگ هم چنان در خود و در عشق ملکوتی خود غرق بوده اند که فرصتی برای تعریف عشق مادر پیدا نکرده اند؛ زیرا مادر فرشتۀ بیکران عطوفت است که کشتی صبر و تحملش در برابر فرزند هیچ گاهی در موج خیزی توفان های بزرگ هم غرق نمی شود. ازاین رو تنها سزاوار است تا گفت، مادر فقط مادر است وبس. هرچند هرکس تنها خودش است و مانند این که “فاطمه فاطمه است” و “عشقری عشقری است” و هیچ گاهی عشقری فاطمه و فاطمه عشقری نمی شود و اما بعید نیست که کسی تا حدودی جای کس دیگر را پر کند و هرچند ناجور هم باشد و دست کم ظرفی برای آن مظروف شده می تواند؛ اما هیچ موجودی در زمین خداوند وجود ندارد که به مقام و جایگاۀ مادر حتا برای چند لحظه تمکین نماید؛ زیرا مادر و شکوه و شرافت مادرانه اش با شکوه تر از تیشۀ فرهاد است که برای عشق شیرین کوۀ بی ستون را کند تا جوی شیر از آن به قصر شیرین جاری شود. تنها این قدر می توان گفت، در لحظاتی که خاطرات مادرم در ذهنیم تداعی می شود، فکر می کنم که تمامی ذرات و جودم در برابر زحمات پر از لطف و عاطفۀ او سر سجود نهاده و گویی او را تعظیم تکریم می کنند و در آن لحظه چنان در خود می لرزم و اضطراب در سر تا پایم جاری می شود که مبادا ترک ادب نمایم و خشوع به کمال رسیده در رگه های وجودم بهم بخورد و در چنین حالی نتوانم قطره یی از دریای پرمهر و با لطافت مادر را بجا آورم و ناقوس عشق و دوست داشتن های به کمال رسیده در وجود موجودی مانند مادر از دل و جان به اهتزاز بیاورم تا باشد که لحظاتی در دامان لطف بی شایبه و پر محبت او رنج نهایت عاطفی دوست داشتن مادر را در مقام برتر و والای عشق تجربه کنم و عاشقانه ترین شور انسانی را در آغوش دوست داشتنی او مانند کودکی لمس نمایم و باشد که رمز دوست داشتن را در عشق بی مانند مادر دریابم و احساس کنم؛ زیرا عشق مادر عشقی فراتر از دوست داشتن های پایان ناپذیر است و در میان عشق های گوناگون تنها عشق راستین مادر به فرزند است که فراتر از این شعر حافظ : “سگان کوی او را من چون جان خویشتن دانم” در رگ رگ وجود فرزند معجزه برپا می کند و چنان در محراق وجود او زبانی می کشد که چون نوری در نور دل و جان او را روشن و تابان می سازد. از این رو است که هیچ پدیده یی پاک ترو زیباتر و با صفاتر از عشق مادر نیست و تنها محبت مادر است که با پرتو افگنی و نور افشانی های صاف و بی آلایشش اشعۀ مهرو محبت خالصانه را در وجود فرزندش جاری می سازد و رمز و راز دوست داشتن را تا جابلقا ها و جابلسا های وجود هستی که خانۀ کبریایی اش خوانند، جاری و ساری می سازد. بدون شک هیچ یک پاکی و صفای مهر مادر را ندارد، زیرا مهر و عشق و محبت که در قلب مادر وجود دارد،لطف خدای است که از قید و بند همه آلایش ها پاک است، و خدا دادی است و در سرشت ما نهفته می باشد.
مادر موجودی که دروازه های قلبش برای همیش بر روی فرزند باز است و اگر جهان از فرزندش رو بگرداند و تنها مادر است که او را از خود نمی راند و در هر حالی آغوشش برای فرزندش گشوده است. مادر چنان دیوانه وار عاشق فرزند است که هیچ زشتی را در وجود فرزند نمی بیند و به تعبیری مانند عاشقان جن زده هرچه در سیمای فرزند خود می بیند، جز زیبایی چیز دیگری نمی بیند. جا دارد، اگر سجدۀ شکران لازم می بود، آن را فرزند در پای مادر ادا می کرد. پیوند قلبی و عاطفی مادر با فرزند چنان قوی و شگفت انگیز است که گاهی گویی معجزه می آفریند. روزی به شدت دروازۀ اتاقم باز شد و در صدا و نالۀ مادرم بیدار شدم. با شنیدن صدای مادرم تکان خورده و بیدار شدم. متوجه شدم که پنبه های لحاف آتش گرفته و لحاف را هنوز به دور نزده بودم که مادرم فوری نزدیک شد و لحاف را از سرم دور زد و بخاری برقی را خاموش نمود. این در حالی بود که پیش از صدای مادرم گویی در خواب خود را در محلی احساس می کردم که آتش سوزی است که گلویم را گرفته بود.
مادرم لحاف را به سرعت به بیرون اتاق پرتاب کرد تا جای دیگری نسوزد و خانه را جمع و جور و مرتب کرد و متوجه شدم که اندکی هیجانات اش کم شده و از وی پرسیدم که چگونه یک باره آمدی و فهمیدی که لحاف آتش گرفته است. وی گفت، “مثلی که کسی در خواب برایم گفت، بلند شو که فرزندت سوخته است و با شنیدین این صدا به سرعت طرف اتاقت آمدم و احساس دود کردم و به شدت دروازه را زدم.” آری راستی که رویای مادر ” خواب های پریشان نیست”، بلکه رویای واقعی است که حتا در خواب مواظب فرزندش است و در خواب او را پاسبانی می کند.
می شود گفت که رابطۀ مادر با فرزند پیوند عجیب و شگفت انگیز است و می توان گفت که میان مادر و فرزند نوعی تله پاتی ویژه وجود دارد که بین ذهن مادر و فرزند رابطۀ محکمی را برقرار نموده است. چنین ارتباط روانی تلپاتیکی شامل افکار، ایدهها، احساسات، حسها و حتی تصاویر ذهنی میشوند. در جوامع قبیلهای مانند استرالیا، تله پاتی به عنوان استعدادی انسانی پذیرفته شده در حالی که در جوامع پیشرفته باور مردم بر این است که تله پاتی توانایی خاصی است که مختص اصل تصوف و افرادی است که قدرتهای ذهنی دارند. با این که از لحاظ علمی ثابت نشده، اما تله پاتی به طرز رو به رو رشدی در پژوهشهای روان شناسانه مورد مطالعه قرار میگیرد. از تله پاتی همچنین به عنوان خواندن ذهن هم یاد میشود.
اما تله پاتی مادر نیرومند ترین تله پاتی و از نماد عاشقانه ترین ها به فرزند است که هر از گاهی می خواهد آرامش درونی را به فرزند خود انتقال بدهد و گاهی مادر چنان در خود تمرکز می کند که عاطفی ترین احساس خود را برای فرزندش منتقل نماید تا او شاد شود و مادر در شادی های فرزند احساس شادمانی کند. مادر موجودی آسمانی و فرشتۀ زمینی که هرچند از آن تعریف شود، حساب رنج های یک شبۀ آن را بسنده نیست که با باری از عاطفۀ سرشار از محبت و مهر مادری شب ها تا سحر را در کنار فرزند خود به روز بدل می کند. حالا که از وفات مادرم بیشتر از بیست سال سپری شده است. هر روزی که از وفات آن می گذرد، نبود او را بهتر احساس می کنم و نیاز بودن مادر در افکارم بیشتر جوانه می زند و به این باورمندتر می شوم که مادر چه نیاز عطش ناپذیر است که احساس برای بودن آن هر روز بیشتر از روز دیگر افزون تر می شود و جاذبه و کشش مادری او چنان سیال و پایان ناپذیر است که هیچ گاهی شکوۀ مادرانۀ اش از تجلی باز نمانده و آفتاب پرمهر مادرانه اش هیچ گاهی غروب نمی کند. اکنون ۲۲ سال از وفات مادرم سپری شده است و هنوز هم دست نوازش پر لطف مادرانه اش را در شانه هایم احساس می کنم و گویی گرمی نفس هایش را گوشت و پوست احساس کرده و نسیم گرمی آغوشش قلبم را برای تپیدن یاری می رساند. آری گرمی آغوش پرلطافت مادر چنان آرامش بخش و دل انگیز است که نشۀ آن پایان ناپذیر و شکستن خمار آن ناممکن است. آری مادر اکنون که بیشتر از دو دهه می شود که از تبسم گرم مادری و نگاۀ پرلطف چشمان خسته از رنج های بی پایانت محروم شده ام و جبر زمان میان من و تو به اندازۀ دو جهان یعنی دنیای نخست و دنیای دوم فاصله ایجاد کرده است و حتا پنجره ها را هم بسته است که دست کم از فاصله های دور با نگاه کردن به آنها اندکی از رنج های بی درمانم کاسته می شد. آن پنجره یی را که به نام قبر از خود بر جای نهاده ای، دروازه هایش چنان محکم بسته شده و بر روی آنها پرده های ضخیم گذاشته شده است که میان من و تو نه تنها به اندازۀ برزخ، بل فراتر از آن فاصله ایجاد کرده است و هرگز نمی گذارد تا نفس گرم و مهرانگیزت به سویم زبانه بکشد. حال که آخرین امید ها برای لمس کردن آغوش گرم و پرعطوفت و احساس محبت مادرانه ات دارد، در من به یخ های سنگین تبدیل می شوند، ناگزیر می خواهم از حضور مبارکت خدا حافظی کرده و با دعای خیر در حقت این خامه را به پایان می رسانم. امید که زگنال های این واژه ها که در فضای مجازی به پرواز درآمده و به شکل انرژی در فضا باقی اند، در یک روند فرازمانی به گوش هایت طنین انداز و به چشمانت نورافشانی کنند. یاهو