سکوت فضای رنگین کمان خموشی را ماند که هزاران صدا در وادی های پرپیج و تاب ودامنه های حیرت شکن و شگفت انگیز آن به تصویر های ملکوتی بدل می شوند و با زبان بی زبانی ناله می کشند. آری در جهان سکوت است که صدا ها در هم می شکنند، در چنگال های آهنین نه گفتن ها به خاموشی می گرایند، خشم ناگفته ها فرو می روند، پناه گاهی برای بی پناهان می شوند و درست آن زمانی است که شاید مخاطب به گم شده ای بدل شود که تنها سکوت بتواند، فضای گم شدۀ ایده آل انسانی را پر کند. شاید بزرگ ترین راز سکوت در همین نکته نهفته باشد که بودا ها و کنفیوس ها لائوتسه ها در جهان سکوت و از فیض و برکت بی زبانی آن به مقام های بلند انسانی تمکین کرده اند و به مقام بلند انسانی صعود نمودند. پیش قراول این سکوت های حیرت آور رویداد های کوچکی بوده اند که آنان را عوض کرده است.
اما این سکوت را نباید با سکوت مرگبار در برابر ستم و استبداد و بی عدالتی و اننحصار گرایی، قدرت طلبی، فاشیسم قومی، برتبری قومی و زبانی و ده ها و صدها زشتی و پلشتی دیگر به اشتباه گرفت و سکوت در برابر این حق کشی ها را با سکوت انسانی به عوضی گرفت؛ زیرا که در فضای سکوت مرگبار نه تنها انسانیت پژمرده می شود و برگ و بارش خشک می شود و روح او خسته و آرزو هایش شکسته می شوند؛ بلکه تمامی امید ها برای زنده گی به یاس بدل می شوند. بهتر است تا نام این سکوت را خشم خدا نامگذاری کرد؛ زیرا در برج و باروی این سکوت شیطان لنگر می افگند و شیاطین انسانی در نماد مستبدان، مفسدان، زبنباره ها، غاصبان و غارتگران و بالاخره تمامی سیاه کاران جهان فضای آن را پر میکنند. در حالی که در فضای شکوهمند سکوت معنا دار گل های عشق و انسانیت می روید و در فضای رنگین کمان آن دم به دم مستی و شور گل می کند و هوای حال و قال و سکر و صحو در بادۀ ساقی جان تازه می یابند و مرید پا به پا سر بر آستان مراد می گذارد و تا آنگاه به پیش می رود که سر در آستان خدا می گذارد و انسانیت در نماد عشق با شکوه رونمایی می کند. در این سکوت درد های ناله می کشند و تنهایی ها فغان فغان دارند و از برج و باروی آن شور انسانی فواره می کند و از این رو هوای رنج بزرگ انسان داشتن در او موج می زند و با ذلت و فقر و تنگدستی و در کل با انسان ستیزی ناسازگارو با آنها در تضاد است.
چنانکه سدارتا زمانی به به مقام بودا صعود نمود که معنی سکوت را در سیمای گرسنگان و جسدی به تماشا نشست که برای سوختاندن منتقل می شد. این حادثه زنده گی او را به مثابۀ قصۀ “لایی خوار” که زنده گی سنایی را دگرگون کرد، زنده گی بودا را نیز دگر نمود. او نتوانست تا با زبان برای این راز های سر به مهر پاسخ پیدا کند و ناگزیر به سکوت پناه برد و خانه را ترک کرد وحقیقت را در سکوت جویا شد. بالاخره او توانست که در سکوت به آن حقیقت والابرسد و به مقام عظیم انسانی پله به پله به پرواز درآید. آری سکوت راز بزرگ خموشی و تنهایی است که تفسیر آن هفتاد مثنوی می خواهد، زیرا که زبان از بیان آن عاجز است و از همین رو سکوت را ندای ملکوتی و حتا از آن بالاتر صدای خدا خوانده اند. شاید از همین رو باشد که شاعران و عارفان بدین باور اند که شعر مردان بزرگ مثل حافظ و بیدل و سعدی و مولانا و دیگران را تفسیر نشاید و دلیلش آن است که هرچه به آن نزدیک شوی، از هم می پاشد و شکل و شمایلش یه هم می خورد. از این رو سزاوار تر این است که هرچه از جام الست آنان به کام گیری، همان بسنده است. بی جهت نیست که پیامبران ابراهیمی در فضای سکوت به مقام نیابت رسیده اند وبالاخره در نور تنهایی موفق به شنیدن صدای خدا شدند. چنان که پیامبر اسلام در فضای سکوت غار حرا به این مقام والا نایل شد و توانست که تا سدره های تکامل معنوی عروج نماید و در زیر درخت سدره و در نزدیکی قاب و قوسین لامکانی ها هم صحبت جبریل شود و خدا را در کرانه های سکوت و سدره حضور پرشکوۀ شاعرانه و عاشقانه به تماشا بنشیند.
هرچند بهترین مترجم کسی خوانده شده که سکوت دیگران را ترجمه کند؛ اما هنوز کسی قادر نشده است تا خود سکوت را معنا کند و چه رسد به آنکه کسی ترجمان دنیای بی زبان سکوت شود؛ بویژه آن سکوت که با همه تلخی هایش گویای دوست داشتنی های شیرین باشد. بویژه آن سکوت تلخ که باهمه جگرسوزی هایش ندای زیبای خموشی را به ارمغان آورده باشد؛ بویژه آنگاه که پایان یک خشم جگر سوز و مردافگن باشد. چقدر دردناک است که آنگاه از فهمیدن تو بترسند در این صورت به گفتۀ مرحوم شریعتی، اگر مثل گاو گنده باشی،ميدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی، بارت می كنند، اگر مثل اسب دونده باشی، سوارت می شوند
در این حال چقدر موجه است که آنگاه ناگزیرانه سکوت کنی و فریاد ها در گلویت شکسته شوند و برای آنکه نالیدن بهتر از خموش مردن است و بنا براین بهتر است که به سکوت پناه برد و در زیر درخت باشکوۀ آن تمکین نمود. چقدر دردناک است که سکوتت ناگزیرانه شکستانده شود و ناگزیرانه سکوت را بشکنی و آنگاه متهم به پرگویی وپرحرفی شوی و ممکن دلیلش فرصت شکنی هایی باشد که می ترسند تا ناگفته ها فاش نشود و کجی ها راست و نارسایی ها اندام رسا پیدا نکند و بازار چرند گویی ها بسته شود و به دکان آن برای همیش میخ های فولادین کوبیده شود. ممکن در آخرین تحلیل این درد درد نفهمیدن باشد که از عمق جهل سرچشمه می گیرد و با ناآگاهی سر و کار دارد. در این میان درد فهمیدن دشوارتر و رنج فهمیدن ها دشوارتراز آن خواهد بود. بویژه آنگاه که می دانی سکوت فقط رمز تنهایی و خموشی نیست؛ بلکه رمز مشت کوبیدن بر زبان است تا فهم سرکوب شود و فهمیدن اسیر اوهام و جهل و خرافات و بی خبرها گردد.
درحالیکه میدانی هرچند سکوت علاج درد های تنهایی است و آرامگاۀ جاویدان پناه بردن ها؛ بویژه آنکه از بد حادثه به جایی پناه برده باشی؛ اما نمی توانی برای همیش سکوت کنی. در این صورت سکوت سکوت مرگبار است، زیرا این سکوت بیش از آن که با زنده گان آمیزش داشته باشد، برعکس با مرده ها سر سازش و یاری دارد. این در حالی است که سکوت کوله باری از درد را هم به شانه های خموش خویش بر میدارد. از همین رو است که درد و سکوت هر دو همزاد هم و همنشین تنهایی های هم اند، واه چه دردی بزرگ که کوه ها از هیبتش می ترکند و به خشوع در می آیند و به پیشگاۀ سکوت عاشقانه و عارفانه تمکین می نمایند. در موج این سکوت بود که در برابر نزول آیت اراده و مسؤولیت پذیری کوه های پاره پاره شد و تنها انسان بود که در برابر این سکوت تن داد و امانت خدا را پذیرا شد و تا امروز به پیشگاۀ خدا پاسخگو است و می بینیم که ناپاسخگویی ها و مسؤولیت ناپذیری هادر برابر این سکوت زنده گی و سعادت انسان را به به تباهی کشانده است.
آیا درد پریشانی سکوت را می توان، در یک آرزوی آشفته به تماشا نشست و به آن دل خوش کرد، هرگز نه زیرا درد سکوت مرد افگن از آن است که رستم دستان از ” هفت خوان” آن به ساده گی عبور کند. بدون تردید پای رخش اش در وادی پرفراز و نشیب سکوت می لنگد و بدون آن که محراب کابلی دست به ترفند بز ند و خس پوشی از مکر درست کند، رخش رستم در وادی سکوت از پای می افتد و صبر رستم زمان را لبریز می نماید. ممکن فرار از سکوت نتواند، علاج درد های خشم آلود رستم شود. در این صورت تنها دوست داشتن است که به یاری او می شتابد و برکاسۀ خشم او سنگ بزرگ می گذارد؛ زیرا دوست داشتن فراتر از عشق و سکوت یگانه پناه گاۀ عشق و باتوق عاشقان است.
در این صورت است که نیاز برتر و در ضمن خواست های بزرگی در انسان جان تازه می گیرند و تنها با عبور از کوه و کتل های آن می توان به پناه گاهی دست یافت که در موجی از سکوت و شور در آن محلی یافت که بتوان در آن منزل گزید. این در صورتی ممکن است که هرگونه توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح، کار بی پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، مذهب بی عوام، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بی ریا، خوبی بی نمود، مناعت بی غرور، عشق بی هوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن، بی آنکه دوست بدارند، به یگانه دوای درد های پرعلت انسان بدل شوند. این زمانی ممکن است که انسان اراده کند و تصمیم بگیرد و قاطعانه عمل نماید و در ضمن خداوند برای همگان توفیق عطا و عنایت بفرماید تا درد های کشنده و لبریز از شور وعصیان وخوابیده در خشم و پناه برده در کرانه های خموشی انسان یک باره گل کنند و به شگوفایی برسند و انسان را به چگونه زیستن دعوت کنند تا چگونه زیستن ها به بالنده گی وشگوفایی برسند. واه چه شگوفایی ای که سکوت میزبان خموشی و رمزدار تنهایی های لذت بخش آن باشد که شرب دمادم آن چنان شوق و مستی به ارمغان آورد که هزار بادۀ ساقی نکند مست می پرستان را. آری هنوز هم که هنوز است، سکوت جاری است و تنهایی هم حاکم سرزمین بی کسی ها است؛ اما این پرسش باقی می ماند که با این تنهایی و بی کسی چقدر در باتوق سکوت می توان ساخت؛ بویژه آنگاه که این پرسش”خدا تنهاست ما که خدا نیستیم چرا این همه تنهاییم؟” در ذهن آدمی جان بگیرد.
پس تا چه زمانی منتظر باید بود تا بر مصداق این شعر بلند مولانای بلخ:
” ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو – گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن”
این گرگ نفس یک باره دست بر یخن شبان نبرد و شبان را به گرگ صفتی فراخواند و آنگاه کار از کار گذشته باشد. از این رو مولانای بزرگ می گوید، بیش از اندازه ناله نکن و داد و فریاد را سر نده تا آنگاه که من برای تو ناله کنم. از همین رو است که می گویند تا زمانی که کودکی گریه و ناله نکند، مادرش برای او شیر نمی دهد. با این حال شکست سکوت عشق فرزند را نسبت به مادر بیدار و عاطفۀ مادری را دق الباب می کند تا مادری به ندای عاشقانۀ فرزند با نوا های جانانه لبیگ بگوید و شیرۀ جان خویش را برای کودکش نثار نماید. با این حال تک درخت سکوت حال وهوای دیگری پیدا می کند و با گریز های عاشقانه هم پاتوق می شود و برای عاشقان روح دیگری می بخشد و عارفان را به مستی و سکر می طلبد تا آنان با بدرود گفتن با صحو هوشیاری دل به دریا زنند و اشراق های تازه به تازه به تماشا بنشینند تا آنان در فصلی از درخشیدن های نور اشراق گریز های عاشقانه و عارفانه را به آزمون بگیرند و حال را در سکوی قال به بهانۀ رسیدن به سکوت تازه به استقبال بگیرند.
حال پرسش این است که با این همه گریز های عاشقانه وعارفانه چه باید کرد؛ بویژه آنگاه که سکوت در بستر مرگ به کلی شکسته شود و فریاد ها برای همیشه به خاموشی گرایند. در حالی که می دانی پس از مرگ چه ها به سراغ انسان می آیند. این که کوزه گری از خاک اندام انسان چه درست می کند، اما دلم می خواهد که به گفتۀ مرحوم شریعتی کوزه گر بعد ار مرگ از گل سرم اشپلاقی بسازد تا بعد از مرگم سکوت مرا بشکند و گلویم سوتکی باشد، در دست کودک گستاخ و بازی گوشی که پیهم در آن بدمد و به فریاد آید تا خواب خفتگان را آشفته بسازد و بر سکوت سنگین آنان نعرۀ آهنین بزند تا سکوت مرگبار را در گلوی آنان بشکند و به گفتۀ حضرت صوفی صاحب عشقری، چنان بشکن بشکن برپا شود ” چه بشکن بشکن است امشب” که از فریاد بشکن بشکن آن حتا گوش فلک کر شود. یاهو