من جدا از بخت وبخت از من جدا
با چه کس گفتن توان این ماجرا ؟
باد چون از راز من آگاه شد
لاجرم در جستجوی راه شد
مدتی پوییده و دامن کشید
نفخه یی از قونیه بر من دمید
میخزیدم چون خسی بر روی آب
یافت ،زان آهنگ رفتنها شتاب
گرچه خس بودم ولی شبنم شدم
از صفای لطف او خرم شدم
مولوی جان بود و بلخ او را چو تن
مولوی چون جسم وبلخش پیرهن
بلخ دیدم چون صدف خالى ازو
آب دررفتست وخالی مانده جو
بلخ ای ام البلاد ،ای کوی دوست!
ایکه می اید زسویت بوی دوست!
با محمد نام تو شد مشتهر
ورنه تو خود سنگ بودی او گهر
ما ترا با مولوی بشناختیم
جان از آن با نور تو بنواختیم
مولوی ای جلوهٔ جان جهان!
ای تو بحر بی نشان !ای بیکران!
ای ز فیضت جان من خرم شده
شعر تو بر زخم من مرهم شده
یافت تا دل حلقهٔ پیوند تو
جان ما گشته اسیر بند تو
ما همه جسمیم و تو جان همه
ما همه درد و تو درمان همه
ما چو خس افتاده در میقات تو
در هوای هی هی و هیهات تو!
از عزیز آسوده
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.